یه شب جمعه تو پایگاه کانون به همه گفت آقا پاشید بریم حرم.
اگر چه ایشون مسئول پایگاه نبود ولی چه کوچکتر و چه بزرگتر از خودش، حرفشو گوش میکردند، یه دفعه هفت هشت ده تا موتور شدیم و به سمت حرم حرکت کردیم.
آقا سعید هم فکر کنم اون موتور هزاره دستش بود و ما هفت هشت تا موتور در این مسیر به صورت ستونی حرکت میکردیم.
موتور اول به اندازه دو سه کیلومتر که میرفت میگفت برگرد برو ته، موتور دوم میشد سرگروه، بعد موتور دوم یه مقدار که میرفت جلو بهش میگفت تو برو ته، عین دایره همه این ده تا موتور را جابه جا کرد. ما اصلا نفهمیدیم چرا این کار را میکنه؟
خودش هم اندازه ی این ده تا موتور هی میرفت و میاومد و شاید اندازه سه بار این مسیر تهران تا بهشت زهرا رو طی کرد.
هی میرفت و میاومد و میگفت تو دور بزن برو ته واستا و احساس من این بود شاید میخواد همه یکسان سرگروه باشند و همه یکسان جلو باشند. فقط موتور سنگینه و موتور خوبه جلو وانسته و اگر من هم یه موتور درب داغون دارم بتونم بشم سردمدار این کاروان که داره میره به سمت حرم.
همه رو گردوند تا رسیدیم به حرم. هیشکی هم نفهمید تزش چیه؟ ولی چیزی را که میگفت همه گوش میکردیم.
بعضی وقتها ایشون یه چیزهای سطح بالایی تو ذهنش داشت ولی ادعایی نبود مثلاً بیاد بگه و مطرح کنه و خیلی باز کنه. همونی که احساس میکرد درسته پیاده میکرد.
راوی؛ آقای محمود
#برزه
#خاطرات_سعید
___________
__
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi