eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
290 دنبال‌کننده
1هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
توی وسایل قدیمی‌‌م یه دست‌نویس پیدا کردم که مربوط میشه به اشعاری که آقا سعید آخر هیئت هفتگی عشاق، قبل از ایام فاطمیه بهم گفت و من همونجا یادداشت کردم تا بصورت خطاطی شده بیارم و رو سیاهی‌های هیئت دهه فاطمیه بزنیم. این موضوع مربوط به ۳۰ سال قبله و کسی نمی دونست سعید شهید می شه و اینکه من این ابیات دست‌نویس‌شده رو نگه‌داشتم برای خودم جای تعجبه؛ شیعیان، من فاطمه نور دو چشم مصطفایم نوگل باغ نبوت، همسر شیرخدایم (شوهرم خانه نشسته پهلویم از در شکسته)۲ می روم من در جوانی، ای فلک زین دار فانی بعد بابایم نمی‌خواهم دگر این زندگانی (شوهرم خانه نشسته پهلویم از در شکسته)۲ من مگر زهرا نبودم، مرده بابای نکویم پس چرا دشمن میان کوچه زد سیلی به رویم محسنم سقط جنین شد، در میان در و دیوار بعد پیغمبر چرا نور خدا خانه نشسته زینبم ز بعد من مگیر بهانه مادری‌ کن تو بعداز من چون تویی بانوی خانه (شوهرم خانه نشسته پهلویم از در شکسته)۲ البته همونطور که توی عکس دیده میشه اون سه بند رو گفت که بنویسم و خیلی هم با سوز می خوند. توی چند تا ایام فاطمیه شده بود اشعار ثابت جمع‌خوانی بچه‌های هیئت ارسالی از آقای   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌‌ پاییز سال ۷۲، قبل از حضور در پادگان شهید چمران پرندک، آموزش مقدماتی راپل را زیر نظر استاد شاهدی، صبح‌های جمعه توی دبیرستان سلمان فارسی که بیشترین تعداد شهدای دانش‌آموز را در تهران داشت آموزش می‌دیدیم و دم اذان ظهر همگی جمع‌ می‌شدیم و موتوری می‌رفتیم برسیم به نمازجمعه روال به این صورت بود که قبل از پرش خودت را با صدای بلند معرفی می‌‌کردی و با یک "الله" گفتن، به ریسمان الهی چنگ می‌زدی و می‌اومدی پایین. یادمه صبح یکی از این جمعه‌ها، خود آقاسعید قبل از پرش آموزشی، خودش رو محمد سعید شاهدی معرفی کرد و چون بلافاصله رفت پایین ساختمون، فرصت نشد از خودش بپرسیم چرا گفت محمدسعید؟! فقط حدس هامونو با هم مطرح کردیم؛ یکی گفت شاید اسم شناسنامه‌ای ش محمد سعیده ، یکی دیگه گفت می خواد خودش رو به اهل‌بیت بچسبونه و ... بعدشم نوبت پرش بقیه‌مون رسید و فراموش‌ کردیم علتش را از خود آقاسعید سوال کنیم. یادمه اون مقطع اکثر بچه حزب‌اللهی‌ ها اسم فرزنداشون رو دو تیکه‌ای و به نام اهل‌بیت(علیهم السلام) می‌گذاشتند؛ مثل محمدرضا ، محمدصادق ، محمدمهدی و ... شاید به عشق همین اسامی بچه‌ها، خودش رو اینطور معرفی کرد. توی این عکس اوستامون آقاسعید دقیقا بالا سر طناب ایستاده و نظارت می‌کنه که ما بچه‌ها احیانا منحرف نشویم و جفت پا نزنیم تو شیشه‌ها و پنجره‌ها. روحش شاد❤ راوی ؛ آقای محمود   _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
معمولا بی‌خبر می‌اومد. وقتی پشت درِ خونه صدای موتور تریلش رو می‌شنیدم متوجه می‌شدم آقاسعید اومده و کارم داره، زنگ خونه رو که می‌زد دیگه سریع آماده می‌شدم می‌اومدم پائین. این بار در رو که باز کردم دیدم پسرش هم با خودش آورده، با تعجب یه نگاه به بچه کردم، یه نگاه به خودش انداختم، به شوخی بهش گفتم؛ این بچه‌ی توئه؟! مطمئنی؟ گفت؛ آره دیگه پسرم صادقه؛ محمدصادق. گفتم پس چرا اینقدر بور و مو طلاییه؟! تو که مثل خودم سبزه و پررنگی. مطمئنی اشتباهی نشده توی بیمارستان؟! با لبخند همیشگی‌ش گفت؛ بشین بریم بابا. پریدم ترک موتور و از کوچه زدیم بیرون. راه که افتادیم دیدم به همون سبک مجردی داره رانندگی می کنه و لایی می‌کشه و ... گفتم سعید جان! ما که جزء آدمیزاد حساب نمی‌شیم، لااقل این که دیگه بچه خودته، یه کم رعایت کن. گفت صادقم این کاره ست، عین خیالش نیست، نگاش کن. نگاه کردم دیدم آره خوشحال و خندون نشسته جلوی موتور و بدون هیچ ترسی داره کیف می‌کنه از رانندگی باباجونش.❤️ راوی؛ آقای محمود   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
27.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆👆 فیلمی که امشب در گروه رزمندگان گردان حمزه(ع) گذاشته بودند. فیلم طولانی است و شاید بدلیل شرایط جنگی چندان تصویربرداری با کیفیتی نداشته باشه ولی مستندا گوشه‌ای از حقیقت سختی‌های عملیات کربلای۵ در شلمچه رو به نمایش گذاشته یادمه تو صحبتهای سعید و طیبی و ... توی پایگاه، بعضی وقتا به شوخی میگفتن شلمچه اونقدر حجم آتیش دشمن زیاد بوده که اگه میخواستی نوشابه‌ت رو بازکنی کافی بود بگیری سردستت بیاری بالا درجا عراقی‌ها برات بازش می‌کردند. ارسالی از آقای @shalamchekojaboodi
سعید یه طوری بود که ما دوست داشتیم بیشتر از بقیه باهاش رفاقت داشته باشیم و سر رفاقت با او رقابت بود. با اینکه با خیلی‌ها ارتباط صمیمی داشت و ممکن بود فکر کنی تو را از یاد برده، ولی بازهم حواسش به همه بود. یکی دو سال آخر آقاسعید، من سرباز بودم و معمولا با موتور خودم می‌رفتم پادگان. مدتی بود موتورم اساسی خراب شده بود و داده‌ بودم برای تعمیر و درست شدنش طولانی شده بود. سعید بهم گفت می‌خوای صبح‌ها باهم بریم؟ منم از خداخواسته قبول کردم.‌ گفت پس هر روز مثلا ساعت ۵ یا ۶ صبح باید بیای جلوی بیمارستان ضیائیان. آقا ما بعضی روزها می‌رسیدیم سرقرار بعضی وقتا هم خواب می‌موندیم. بهش می‌گفتم برای تو کلا یه گاز و دوتا دنده‌س، بزن بیا تا دم مسجد باب‌الحوائج، نزدیک خونه مون دیگه. می‌گفت: نه تو پررو میشی، یادت نره تو یه سربازی، تا همین‌ جاش‌ هم دارم بهت لطف می‌کنم. هرچند این حرفش از ته دل نبود و اون روزایی که خواب می‌موندم از دور می‌دیدم یه چراغ موتور سوسوزنان داره با دنده یک از سمت بیمارستان می یاد پایین، منم یه‌ کم می‌دویدم که خیلی بی‌خیال نشون ندم. بعدشم ترک موتور آقاسعید توی اون سرمای زمستون یخ می‌کردیم تا برسیم انتهای بلوار آهنگ که منو پیاده کنه و بعد خودش برود سمت محل کار. راوی: آقای محمود   ___________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
سعید عین یه برادر بزرگتر برای ما بود. تیپ و لباس پوشیدن سعید برای ماها که ۴، ۵ سالی ازش کوچکتر بودیم، شده بود یه الگو. پیراهن‌های یقه ملایی معروف اون موقع، پاگن‌دار یا بدون پاگن عمدتا" رنگ‌های کرم که خیلی هم بهش می‌اومد یا رنگ‌های سبز و یشمی. شلوارش هم معمولا نظامی و بسیجی شش جیب بود. همیشه هم دوتا جیب‌ بغلش پر بود و فکر می‌کردیم همه چیزی توش پیدا می‌شه؛ از دستمال بگیر تا سیم و ابزار و ‌غیره من از اورکت‌های سربازی که به رنگ زرد می‌زد خوشم نمی‌اومد، برعکس اورکت کره‌ای که یادگار جبهه و جنگ بود رو خیلی دوست داشتم. سعید انگار این موضوع رو فهمیده بود. یه روز خیلی راحت اورکت کره‌ای خودش رو درآورد و بهم بخشید. البته توضیح داد که این اورکت مال شهید رضا مومنی بوده. اولش تعارف کردم که نه، نمیخواد خودت لازمت میشه و ...ولی ته دلم خوشحال بودم. همون موقع‌ها که هنوز سعید شهید نشده بود به عشق شهید مومنی که اصلا ندیده بودمش می‌پوشیدم و تقریبا همیشه باهام بود. بعدها که سعید جون هم شهید شد، دیگه همه ویژگی‌هایی که برای اون لباس در ذهنم داشتم مضاعف شد. تا مدتها می‌پوشیدم و کم‌کم داشتم انگشت‌نما می‌شدم. بچه‌ها می‌گفتن چیه هنوز تو رودربایستی با سعید هستی که اینو می‌پوشی ؟! الان فقط جون می‌ده برای نماز خوندن که بندازی روی شونه‌ت و حال کنی. فقط نمی‌دونم چرا موقع سجده‌هام که میشه، این دو تا شهید بزرگوار باهم دست به یکی می‌کنن و هی میخوان سرم کلاه بزارن😅 راوی؛ آقای محمود   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
چند روز بعد از شهادت آقاسعید و اتمام مراسماتش، اولین روزی که رفتم پادگان خیلی برام سخت بود. بعد از ورود به سالن محل خدمت، یه دفعه محمد زارعین رو دیدم. ما اومدیم باهم سلام و علیک بکنیم، همین که چشم تو چشم هم شدیم آی بغضمون ترکید... همدیگرو بغل کردیم و سر تو سر همدیگه درجا به شدت گریه‌مون گرفت. گریه‌مون طولانی شده بود و بند هم نمی‌اومد. هر کدوم‌مون یه کلمه از سعید می‌گفتیم، دوباره اشکمون درمی‌اومد و عین بچه‌های مادر مرده اشک می‌ریختیم. درب دونه دونه اتاق‌ها باز می‌شد و همکارا می‌اومدن بیرون ببینن چه خبر شده و ماهم وسط راهرو داشتیم بلند بلند گریه می‌کردیم. همکارا از هم می‌پرسیدن چی شده؟! ماهم لابلای گریه‌ها می‌گفتیم رفیقمون شهید شده، می‌گفتن الان که جنگی درکار نیست. کجا شهید شده ؟! و ... خلاصه اون روز اول کاری ما بعد از سعیدجون خیلی بهمون سخت گذشت. روز آخر خدمتم آخرای سال ۷۴ بود. با همون اورکت سعید و با موتور خودم مستقیم از پادگان رفتم بهشت‌زهرا(س) سر مزار آقا سعید. یه کم باهاش درددل کردم و گفتم ببین خدمتم تموم شد ولی دیگه خبری از تو و شور و حالت و اون موتور تریلت که صبحها می‌اومدی دنبالم بریم پادگان نیست.😭 کلی دلم گرفته بود... آخراش موقع خداحافظی یه اشتباهی کردم رفتم روبروی مزارش صاف واستادم و یه احترام نظامی براش گذاشتم. چرا اشتباه؟ چون که فرمانده باید آزادباش بده، ولی دیگه صدای آزادباش از سعیدجون نشنیدم که نشنیدم... و تا همین الانم اسیر و دربندشم. راوی: آقای محمود _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ در نظر آقا سعید، بچه رزمنده‌ها جایگاه ویژه‌ای داشتند. برترین آنها هم شهدا بودند که سعی کرد خودش رو به جمع اونها برسونه و خوش به سعادتش موفق هم شد. مابقی که غیر رزمنده محسوب می‌شدند، به شوخی یا به‌جد، با همین جمله معروف "شلم کجا بودی" خطاب می‌شدند. از اونجاکه خودش هم از سنین نوجوانی در جبهه‌ها حضور داشت دیگه بر همه حجت رو تموم کرده بود و هیچ عذر و بهانه‌‌ی سن و سال و ... هم قبول نبود.🤐 در یکی از اردوهای آموزشی راپل در هوای سرد پاییزی که رفته بودیم پرندک، خاطرم هست بعد از یک روز کاری و خستگی و ... شب، همگی توی چادر دور هم جمع بودیم و بگو و بخند می کردیم که ظاهرا توی این فضای خنده و شوخی، به یکی از عزیزان بزرگتر که حتما" رزمنده هم بود، ناخواسته بی‌احترامی شد. آقا سعید رو می‌گی؛ چنان عصبانی شد که فوراً دستور داد: «همگی بیرون! وسایل و تجهیزات راپل رو هم ببرید.» دیگه فضا جدی شد. تجهیزات رو اعم از طناب، دستکش، کارابین و ... برداشتیم و رو خودمون بستیم. خداروشکر حداقل چک‌مون کرد که ببیند درست بستیم یا نه. گفتیم آقا سعید بریم همین کارگاه کوچیکه دیگه؟ گفت نه، همون کارگاه بزرگه بالای کوه، برید پای سرسره مرگ _توروخدا سعید😩 هوا ابری و بارونی بود و مهتاب هم در کار نبود. به سختی چندمتری‌مون رو می‌دیدیم. به اجبار اوستامون رفتیم بالا. یکی دو نفر اول که سُر خوردند، ته کار نمی‌شد جمع‌شون کرد و با صخره برخورد می‌کردند.🤕 سیم‌بکسل زنگ زده‌ی سرسره، مثل اَره، سینه‌بندهای بزرنتی رو شکاف می‌داد و نزدیک بود به لباس و بدن بچه‌ها برسه. ما که دیگه احساس می‌کردیم می‌خواد امشب هر طوری شده یه چندتا شهید اجباری از بین بچه‌ها دربیاره، یه گوشه کارگاه با بچه‌های نابلد داشتیم تمرین اشهد گفتن می‌کردیم. هول کرده بودیم و پس و پیش هم می‌گفتیم. خلاصه خودش وقتی دید شرایط دیگه خطری شده، دستور داد جمع کنید برید پایین. تو مسیر برگشت همه مثل بچه آدم ساکت و سر به زیر و نگاه‌مان به نوک پوتین‌ها، رفتیم تو چادر یه گوشه‌ای گرفتیم خوابیدیم تا نماز صبح اینم خاطره‌ای بود از عِرق ایشون به بچه رزمنده‌ها. یادش بخیر عصبانیت این عزیزمون هم دوست داشتنی بود.❤ راوی؛ آقای محمود   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
تا بحال از چند نفر شنیدم که می‌گفتن سعید با موتور تصادف می‌کرد، می‌خورد زمین، گریه می‌کرد و ... هرچند گریه‌هاش دنیایی نبود و عاقبتِ شهادتش رو هدف گرفته بود ولی برای من هیچ وقت سعید کوچک و خوار نشد. نقص نداشت و انگار همیشه برتر و سرتر بود. شایدم به‌خاطر این بود که من این طوری نگاهش می‌کردم😍 حب الشئ، یعمی و یصم نه بدش رو می‌دیدم و نه از ابتدای آشنایی تا الان دوست دارم بدش رو بشنوم. یادمه یه شب با بروبچه‌ها تو کانون ابوذر جمع بودیم و طبق معمول به پیشنهاد آقاسعید قرار شد بریم هیئت. کدوم هیئت رو یادم نیست ولی باید می‌رفتیم سمت شرق تهران. چندتایی موتور توی پایگاه بود و با یه حساب سرانگشتی تقریبا هر موتوری دو نفر سوار شدیم و راه افتادیم. توی مسیر، آخرای خیابون مهمان‌نوازان نزدیک به امین‌الملک، من که داشتم به عنوان آخرین نفر، پشت سر بقیه از کنار جوب می‌رفتم یه دفعه از روبرو یه موتور که اونا هم دوترک بودند و خلاف جهت می‌اومدن به ما برخورد کردند و تعادلشون به هم ریخت. من و پشت‌سری‌م تونستیم خودمون رو سرپا نگه داریم، ولی اون دو نفر که از لات و لوتای فلاح هم بودند افتادند توی جوب. بلافاصله بلند شدند و با یه حالت عصبانیت، داد و بیداد کردند و کم کم داشت دعوامون می‌شد. حالا ما دوتا جوونک بودیم و اونا از ما بزرگتر و ... همه موتورای همراهمون هم پیچیده بودند توی خیابون امین‌الملک و دیگه همدیگرو نمی‌دیدیم. چیزی نمونده بود دست به یقه بشیم که یه دفعه‌ نفهمیدم چطور شد که آقاسعید بالا سرمون ظاهر شد و خودش رو رسوند به ما. سعید معمولا عادت داشت توی حرکت کاروانی موتوری، دائم به همه سرک می‌کشید و بقیه رو مد نظر داشت.(خصوصا موقع حرم رفتن بیشتر مراقب بچه‌ها بود.) اون دو نفر وقتی آقاسعید رو هواخواه ما دیدند، دیگه ساکت شدند و لباساشون رو تکوندند و سوار شدند رفتند. اون شب تو کل مسیر دائم به فکر سعید و این حمایت به موقعش بودم. خیلی دلم گرم شد به اینکه یه داداش بزرگتری دارم که سر بزنگاه هوامو داره ولی الان...😥 بگذریم یادت بخیر سعیدجان روحت شاد❤ راوی؛ آقای محمود ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
سال‌های اولیه تشکیل هیئت عشاق‌ بود. قبل از نیمه شعبان تصمیم گرفته‌شد برای اولین بار یک مراسم جشن بزرگ و باشکوهی در کانون ابوذر برگزار شود. هنوز جشن‌ها و هیئت‌های بزرگ اینچنینی باب نشده بود و سعید تلاش می‌کرد این‌گونه مراسمات و مجالس رو در منطقه جابندازه آقاسعید یکی از پرکارترین نفرات بود. در همه زمینه‌هایی که می‌تونست تلاش و فعالیت خودش رو به حداعلاء انجام می‌داد. حتی یادمه برای تزئین و فضاسازی اطراف کانون، علاوه بر پلاکاردها و پرچم‌های مناسبتی، مهتابی‌های عمودی هم روی درخت‌های خیابون ابوذر نصب کردیم. شب برگزاری مراسم هم همگی از جمله آقاسعید در حال تلاش و رفت و آمد بودیم. آخرای کار یه دفعه حالت سعید نظرمو جلب کرد. دیدم پشت به ما و رو به مجلس تکیه داده به دیوار و سرش هم کج کرده بسمت راست، یه حالت خاصی بود که تعجب کردم و رفتم جلو ببینم چی‌شده که آقا سعید پُرکار، یه دفعه اینطور کِز کرده و ساکت شده نزدیکش شدم و صداش کردم، برگشت دیدم چشماش اشک‌آلودِ و داره گریه می‌کنه، گفتم آقاسعید مراسم جشنه‌، مداح هم که داره مولودی میخونه دیگه چرا گریه می‌کنی؟! گفت نگاه کن ببین دارن چکار میکنن، بعضی‌ها انتهای مجلس سوت میزنن، حتی کوچکترها پا می‌شدن حرکات موزون هم می‌زدند و ... سعید از دیدن این وضعیت پس از اون همه خستگی و تلاش چندروزه، حسابی دلش بدرد اومده بود. در ادامه با چندتا تذکر مجلس جمع شد ولی اونشب مطمئن بودم هیئت به دل آقاسعید ننشست، بلکه کلی هم دلشو شکوند. قربون اون ارادتش به اهل‌بیت(ع) برم که اینقدر عاشق امام‌زمانش بود.❤ راوی؛ آقای محمود _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ اولین شب ماه رمضون سال ۷۴ بود و حدودا" یکماه از شهادت آقاسعید گذشته‌بود. موقع اذان که همگیِ اهل خونه دور سفره افطار نشسته بودیم، بی اختیار یاد سعید افتادم؛ یاد هیئت رفتن‌هامون، افطاری‌های دخمه، شب‌های احیاء، مسجدرفتن‌ها و ... بعد از اینکه اذان رو گفتن، خواستم روزه‌ام رو باز کنم، دیدم گلوم گرفته و تحت فشار یه بغض سنگین، هیچی پایین نمی‌‌ره و چیزی نمی‌تونستم بخورم. همزمان یاد بچه‌های سعید افتادم و یاد روزهایی که ترک موتور سعید می‌رفتیم به خونواده‌های مستمند و بچه‌های قد و نیم قد سرکشی می‌کردیم. بچه‌هایی که دور و بر سعید رو می‌گرفتند و عموسعید، عموسعید می‌گفتند. اونها حتما نمی‌دونستن دیگه سعید شهید شده. همه این تصاویر و خاطرات پشت‌سرهم می‌اومدند جلوی چشام و اشک تو چشمم حلقه زده‌ بود. کم کم دیگه داشتم نزد اهل خونه ضایع می‌شدم که از سر سفره افطار یهویی بلند شدم و رفتم بیرون که یه دل سیر، ولی خاموش و بیصدا برای سعیدم اشک بریزم تا غم دل و بغض گلوم کمی سبک‌ بشه. بقیه براشون سوال شد، ولی مادرم قبل از اینکه از اتاق خارج بشم موضوع رو متوجه شد و گفت فکر کنم یاد رفیقش سعید افتاده😭 خلاصه این شده بود وضعیت و حال و روزای اون موقع‌های ما و بقیه بروبچه‌های عاشق سعید❤ راوی: آقای محمود ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
چند خوردی چرب و شیرین از طعام امتحان کن چند روزی در صیام لب فروبند از طعام و از شراب از پایان جنگ تا زمان شهادت آقاسعید که خاطرم هست ایشون بیشترین ارتباطاتش رو با بروبچه‌های کانون ابوذر داشت، ما هرساله در ایام ماه مبارک رمضان توی بسیج کانون لوحه افطاری داشتیم. به نحوی که به بعضی از دوستان اصلا فرصت افطاری دادن نمی‌رسید و ناراحت می‌شدند. تقریبا هرشب خونه یکی از بچه‌ها افطار دعوت بودیم. خب تو این جمع دوستان زیادی حضور داشتند و خوش‌مشرب‌ها بیشتر به چشم می‌اومدند. در این بین آقاسعید که بود و نبودش خیلی تو چشم بود، می‌دیدیم که کمتر حضور داره، در حالیکه ما دوست داشتیم هرشب بیاد و در کنار اون روزه‌مون رو افطار کنیم. مشخص بود گزینه‌ای انتخاب می‌کنه و بعضی وقتا می‌آد افطاری و بعضی اوقاتم خبری ازش نبود.🙁 تو یکی از این منازلِ دوستان که ایشون هم تشریف آورده‌ بودند علت رو ازش پرسیدیم و در جواب برخلاف انتطار ما، به داستان معروف اون عارفی اشاره کرد که سر یه سفره شبهه‌ناک نشسته بود. یادمه بادستش اینطور نشون داد که اون عارف یه لقمه‌ را تو مشتش گرفت و فشار داد تا چیزایی که ازش خارج میشه، ماهیت اصلی اون لقمه را برملا کنه اونجا ما خیلی تعجب کردیم که چرا آقاسعید داره این حرفا رو میزنه و بین درآمدهای بچه‌ها فرق میذاره پیش خودمون گفتیم لابد داره بیش از حد سختگیری میکنه و نباید به رزق و روزی سایر دوستامون شک کنیم و بطور کلی همه را حمل بر حلال بودن گذاشتیم و افطاری‌ها رو می‌رفتیم. خلاصه آخرش این شد که ما رفتیم و نشستیم و خوردیم و هنوز مانده‌ایم. ولی ایشون هر جایی نیومد و ننشست و نخورد ولی رفت و رسید به مراد و محبوب دلش روحت شاد سعید❤ راوی؛ آقای محمود ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یه بار فصل سرد سال بود و‌ توی کانون ابوذر تنها نشسته بودیم و داشتیم با هم صحبت می‌کردیم، قرار بود جایی بریم. یک دفعه سعید جلیقه سبز رنگی که تنش بود را در آورد و گفت اینو بپوش سردت نشه؛ از این جلیقه‌های فرنچ سپاه. گفتم ول کن آقا سعید، گفت نه نه بپوش سردت میشه، با اینکه اولش یه کم تعارف کردم ولی بعدش پوشیدم و گرمای وجودش رو به خوبی حس کردم. (اون جلیقه رو داد به خودم) نزدیک مراسم چهلم آقا سعید شده‌ بود. من و آقا جابر داشتیم توی کانون ابوذر پلاکاردهای مربوط به مراسم رو می‌نوشتیم و سیدمهدی عطایی هم کمک‌حال ما بود. احساس می‌کردم سید مهدی خیلی به سعید علاقه‌منده و از اینکه فقط مدت کوتاهی قبل از شهادت‌ سعید، او را شناخته افسوس می‌خورد. خودش می‌گفت دوست داشت یه یادگاری از سعید داشته باشه. دفعه بعدی که سید رو دیدم به همون سبک سعید، جلیقه سبزرنگ رو درآوردم و بهش بخشیدم. هرچند خیلی دوست داشتم خودم نگهش دارم. هروقت هم که باهم بودیم صحبتمون بیشتر راجع به آقاسعید بود و از ذکر خاطرات سعید، شیرینی و حلاوت خاصی رو درک می‌کردیم. بعدها سیدمهدی گفت با همون لباس و به عشق سعید چندباری تفحص شهداء هم رفته و تا الانم اون لباس رو پیش خودش نگه داشته. راوی؛ آقای محمود ___________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ سال‌های آخر، خصوصا سال ۱۳۷۳ که سرباز بودم خاطرم هست با آقا سعید می‌رفتیم مسجد موسی‌بن جعفر(ع) تو محله غیاثی خدا رحمت کنه حاج آقا سید مهدی طباطبائی، امام جماعت اون مسجد رو که استاد اخلاق بود و زمانی هم نمایندگی مجلس را برعهده داشت. یکی از اعمالی که ایشون بجا می‌آورد خواندن صد رکعت نماز قضا بود. حالا با کیفیتی که در فرصت اندک شب‌های احیاء اقتضاء می‌کرد و اون صدای اذکار پی‌ در پی نمازگزاران که داستان صدای زنبورهای عسل را در ذهن تداعی می‌کرد. چون مسیر طولانی از محل را باید طی می‌کردیم تا برسیم به مسجد، معمولا دیر می‌رسیدیم و جای خالی هم نبود. من و سعید جدای از هم برای خودمون جا پیدا می‌کردیم و تقریبا همدیگرو نمی‌دیدیم، تا آخر مجلس که هم و پیدا می‌کردیم و سوار بر موتور به سمت خونه برمی‌گشتیم. نمی‌دونم سعید چه نجوا و راز و نیازی با خدای خودش داشت، ولی هر چه بود بهترین‌ها را از خدا درخواست کرد و قطعا در همان شبهای قدر برایش رقم خورد و تثبیت شد. در شب احیاء، "احیاءٌ عند ربهم یرزقون" شد و براتِ تقدیرش را از خدای مهربون گرفت. و چه تقدیری بالاتر از این با مهر و تائید مولا و صاحب‌مان حضرت حجت(عج)؛ دلی بگم شاید بخشی از متن اون تقدیرنامه این طوری بوده: بسم رب الشّهداء و الصّدیقین برادر بسیجی و پاسدار سعید شاهدی؛ سلام قولاً مِن رَبّ رَحیِم به پاس تلاش‌ها و زحمات خالصانه و بی‌شائبه شما در طول سالیان خدمت در دفاع مقدس و پس از آن، تقدیرتان در این سال شهادت در پایان ماه مبارک رجب و زیارت جدم سیدالشّهداء در روز ولادت آن حضرت می‌باشد.... .... امید است دوستان و رفقای جامانده را هم در این مسیر نورانی دست‌گیر و یاریگر باشید... ‌‌ 😭😭😭 راوی؛ آقای محمود ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌‌ در زمان آقا سعید و یه چند سال بعد از شهادت ایشون، جلسه عزاداری هیئت عشاق الخمینی(ره)، شبهای شهادت امام رضا(ع) در منزل پدری ما برگزار می‌شد. یادمه هم برای اون شب و هم چند شب دوشنبه دیگه که جلسات هفتگیِ هیئت عشاق الخمینی(ره) برگزار می‌شد، آقا سعید با یه موتور می‌اومد دنبالم و می‌رفتیم خونه نفر قبلی، کل وسایل هیئت را (اعم از دو تا باند باریک نیم متری نقره‌ای رنگ، آمپلی فایر، پایه میکروفن و پایه تابلوی هیئت، خود تابلو، یه جعبه مهمات کوچک فلزی سبز رنگ که داخلش سیم و کابل و میکروفن و ... بود) بر می‌داشتیم و همه رو به طرزی هنرمندانه روی پام، ترک موتور می‌چید و بعدشم خودش می‌نشست پشت فرمون و می‌بردیم منزل. اصلا اون خلاصه و جمع و جور بودن وسایل هیئت برای همین بود که بشه با یه موتور، دو نفری اونها رو جابجا کرد. این حرفی بود که سعید همون پشت موتور بهم گفت. مشخص هم بود که راهکار خودشه و براساس مسئولیت اجرایی و دغدغه‌ای که داشته بدین صورت اقدام می‌کرده. همه اینها نشان‌دهنده توجه تام و پایبندی سعید به برگزاری منظم هیئت بود؛ بدون ادعا و منت... اون روزِ قبل از شهادت امام رضا(ع) تا بردیم خونه و من رفتم سرکوچه یه چیزایی بخرم برای شامِ هیئت، دیدم آقا سعید سریع وسایل و باند و صوت رو چیده و حتی رفته به مادرم گفته برای شب چیزی لازم دارید؟! مثلا نوشیدنی‌ای چیزی؟! مادرم تشکر کرده بود و گفته بود؛ دوغ خونگی درست کردیم و یخ هم گرفتیم همه چیز آماده است. بعد از آن شب، همیشه مادرم از اون نحو فعال بودن سعید و رفتار خوبش؛ اینکه خواسته بود برای پذیرایی هیئت هم به مادرم کمکی کرده باشد، به خوبی یاد می‌کند. راوی؛ آقای محمود ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ یکی از اون شب‌ جمعه‌هایی که پایگاه کانون ابوذر جمع بودیم آقا سعید پیشنهاد داد بریم حرم امام(ره). همون لندکروز کابین‌دار دستش بود. بچه‌ها از خداخواسته همگی گفتند می‌یایم. آخه می‌دونستن با آقاسعید و اون طرز رانندگی هیجانی‌‌ش خیلی بهشون خوش می‌گذره. حدود ۱۵-۱۰ نفری ریختیم بالا، در کابین رو هم بستیم و یه نفر بزرگتر و مطمئن‌تر نشست دم در که یه موقع بچه‌ها شیطنت نکنند و در رو باز نکنند. جلوی ماشین هم یکی دو نفر از بزرگترها کنار آقاسعید نشستند. خلاصه رفتیم حرم و زیارت و ... موقع برگشتن همون اول کار که سعید داشت دنده عقب از پارک درمی‌اومد توی اون تاریکی هوا، خورد به یه پیکان. اومد پایین با راننده‌ش صحبت کرد و خلاصه حل و فصل شد. بعد از اون، آقا طوری رانندگی می‌کرد که اصلا بیا و بپرس... بچه‌ها که عمدتا جوون و نوجوون بودند تو اون حالت، شلوغ‌کاری هاشون گل کرد و توی هر ترمز یا پیچیدن ماشین، می‌رفتن تو شکم همدیگه. یه باند کوچک بلندگو پشت سر راننده چسبیده بود که گاه گاهی آقا سعید مثل خلبان‌ها میکروفن رو برمی‌داشت و به ما تذکر می‌داد که بچه‌جون؛ آروم باش، فلانی بشین سرجات و ... تو اون حرکت‌های عجیب و غریب، پای یکی مون خورد زیر اون بانده، از جاش کنده شد و آویزون شد به یه سیم. دیگه سعید هرچقدر با میکروفن صحبت می‌کرد ما چیزی نمی‌شنیدیم و فقط تصویرش رو داشتیم😜 اون موقع دقیقا عبارتی که می‌گن مواظب باش شَست پات نره تو چِشِت، اونجا برامون کاربرد داشت. خلاصه تو کل مسیرِ برگشت تا کانون، بچه‌ها با هر حرکتِ عجیب و غریبِ رانندگی آقاسعید یه همِ اساسی می‌خوردن. البته قبلش سعید هم تعمدا یه طوری با تمسخر تذکر می‌داد که بچه‌ها بیشتر تحریک می‌شدند و شلوغ‌کاری می‌کردند. خلاصه اومدیم تا رسیدیم سه راه فلاح و از اونجایی که می‌دونستیم معمولا یه حرکت انتهایی هم می‌زنه، مستقیم نرفت توی کانون، دیدیم سرعت رو کم نکرده و با همون وضعیت رفت توی میدون ابوذر دور زد که دیگه همه‌مون سروته شدیم و فقط چراغای دور میدون رو روی هوا داشتیم می‌دیدیم. حالا چند دور زد نمی‌دونیم. بعد از اون که دیگه حال همه‌مون رو حسابی جا آورد، رفت توی کانون و دستی کشید و دونه دونه بچه‌ها که همه شُل و وِل شده بودند رو از عقب لندکروز کشید انداخت پایین. اونقدر هیجان اون شب بالا بود و به بچه‌ها خوش گذشت که همین الانم که دارم می‌نویسم کامم شیرین شده از اون خاطره به یادموندنی با سعیدجون💖 راوی؛ آقای محمود _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌‌ یکی از خاطراتی که از آقاسعید عزیز به خاطر دارم مربوط می‌شه به روزهای جمعه و نماز جمعه رفتن‌هامون. یادمه که معمولا شب‌های جمعه بعد از گشت و ایست‌ بازرسی توی پایگاه می‌خوابیدیم. البته آقاسعید معمولا نمی‌خوابید و می‌رفت دعای کمیل حاج منصور. صبح‌های جمعه ما توی کانون ابوذر برنامه فوتبال داشتیم و تا قبل از برگزاری نمازجمعه ادامه داشت. من بخاطر ندارم که آقاسعید در بازی‌های فوتبال کانون شرکت داشته باشه یا حداقل من ندیدم. ولی خاطرم هست که نزدیک‌های ظهر که می‌شد یهو می‌دیدم با همون موتور تریلش می‌اومد کنار زمین فوتبال، کمی بازی بچه‌ها رو تماشا می‌کرد و صبر می‌کرد تا فوتبال تموم بشه، بعدش جمع می‌شدیم به تعداد موتورهایی که توی پایگاه بود هر موتوری ۳-۲ نفره سوار می‌شدیم و می‌رفتیم سمت میدون انقلاب برای شرکت در نماز جمعه. یه روز هم یادمه که از سمت خیابون بزرگمهر رفت و اون حوالی یه قهوه‌خونه بود که معلوم بود سعید قبلا" هم اونجا می‌رفته، جاتون خالی ما رو یه املت مهمون کرد و بعدش رفتیم نماز. توی دانشگاه معمولا پاتوقش چهارراه لشگر یا همون چهارراه ماچ و بوسه بود. علت این نامگذاری رو همه اغلب می‌دونستن؛ به دلیل اینکه عمدتا" بچه‌های لشگر می‌اومدند اونجا و همدیگر و می‌دیدند و روبوسی و ... و از حال و روز همدیگه باخبر می‌شدند. بعد از اتمام نماز با اون سرعت بالای موتورسواری آقاسعید برمی‌گشتیم محل و منزل تا یه ناهار و استراحتی داشته باشیم. غروب جمعه هم می‌اومد سراغمون برای رفتن به شاه عبدالعظیم و شرکت در زیارت آل یاسین توی دخمه محمود عطایی یادش بخیر راوی؛ آقای محمود ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌‌ این عکسِ یه طلوع دل انگیزِ صبح جمعه ست؛ مربوط به اردوهای آموزشی راپل، پاییز ۱۳۷۲ در پادگان شهید چمران پرندک. معمولا ۵شنبه‌ها می‌رفتیم و جمعه اونجا بودیم. برنامه بدینصورت بود؛ بعد از نماز صبح و تعقیبات و قبل از صبحانه، برای کسب آمادگی جسمانی بیشتر، آقاسعید که در تصویر با یه چفیه به کمر بسته جلوتر از همه داره حرکت می‌کنه، بچه‌ها رو به خط می‌کرد و در کوهها و تپه‌های پادگان به ستون یک یا دو حرکت می‌داد. گاهی به حالت دو و در سربالایی‌ها بصورت پیاده‌روی و در مسیرهای هموار با ضرب آهنگ پا، دعای فرج هم خوانده می‌شد؛ اللهم کن لولیک الحجت ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه ... و پس از دعای فرج اسامی برخی شهدا ذکر می‌شد؛ خیلی با حال بود خیلی با حال بود. شهید عزتی خیلی با حال بود. جواد مقدم خیلی با حال بود. و ... و یا نفرات حاضر در اردو نام برده می‌شدند خیلی با حاله خیلی با حاله اکبر طیبی خیلی با حاله... فیاض مقدم خیلی با حاله ... آخراش هم که داشتیم نفس کم می‌آوردیم بخش‌های طنزش برای افزایش روحیه رو می‌شد. کی خسته‌س؟ دااااش من روحیه عالیه شکم‌ها خالیه ... بعد از این راهپیمایی باصفای صبحگاهی که گاهی اشک هم از آدم در می‌آورد، می‌اومدیم توی چادر برای صرف صبحانه‌ای که مرحوم پدر شهید ملک کندی برامون آماده کرده بود. پس از صرف صبحانه بلافاصله تجهیزات راپل و طناب‌ها و کارابین و ... رو برمی‌داشتیم و معمولا هم بدستور استادمون آقاسعید می‌رفتیم کارگاه بالا و بزرگتر و اصلا با کارگاه کوچیکه کار نمی‌کرد. کلا ایشون به کم راضی نمی‌شد. این برنامه مقدماتی معمولا هر بار قبل از انجام راپل تکرار می‌شد. راوی؛ آقای محمود ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ شنیده بودم بچه‌های هیئت نریمان یه وقتایی می‌روند خارج شهر تو بیابونی‌ها مجلس خصوصی می‌گیرند و حسابی روضه خونی و اشک و سینه زنی دارند. بی‌دردسر و بدون محدودیت وقت و ملاحظات صابخونه و همسایه و ... خیلی دلم می‌خواست یه همچین مجلسی برم.‌ حالا شایدم تو صحبتهامون بین بچه‌ها، این خواسته مطرح شده بود که دفعات بعدیِ اردوهای راپل، آقا سعید هماهنگ کرد حاج داود قادری همراهمون بیاد. جاتون خالی معمولا ۵شنبه‌ها که می‌رفتیم اردوی راپل، شب جمعه با نوای آقا داود که دیگه مداح پایه ثابت هیئت عشاق بود، یه مجلس خصوصی باحال در پادگان شهید چمران پرندک برپا می‌کردیم با میونداری آقاسعید و گریه‌هایی که بعضا تو صورتت نگاه می‌کرد و اشک آدمو در می‌آورد. صدای ناله‌ها و ضجه‌ها هم که دیگه کوههای دور و اطراف مون رو پر می‌کرد. خیلی باصفا بود. اعتقادمون هم این بود و به هم می‌گفتیم که این کوههای پادگان هم حالی می‌کنند وقتی ذکر ابی‌عبدالله(ع) اینجا گفته می‌شه، اونها هم حس دارند و درک می‌کنند و شاید از ما ممنون هم هستند بابت این کار. خلاصه یادمه یکی از اون معدود مجالسی که بچه‌ها به اعلی درجه صداهاشون رو آزاد می‌کردند و بدون هیچ‌گونه محدودیتی برای اهل‌بیت(ع) عزاداری می‌کردند، اونجا بود. این مجلس باحال و پرشور توی ذهنمون ماندگار شد و دیگه چنین برنامه ای نداشتیم تا اینکه رسیدیم به شنبه دوم دیماه ۷۴ (روز شهادت سعید) که مشابه همون مجلس بی‌ریا و با شور و حرارتی بسیار زیاد دوباره تکرار شد. همگی بچه‌ها با دلهای غمبار و سنگین و با چشمان تر، توی کانون ابوذر داشتیم مقدمات کارهای روزای بعدی رو فراهم می‌کردیم که یه دفعه آخرشب حاج حسین سازور و چندتا از دور و بری‌هاشون اومدن کانون. همه دورشون حلقه زدیم و همینطوری بی مقدمه شد یه روضه‌خونی و ذکر مصیبت سنگین، تو همون سالنی که سعید بعضا شبهای جمعه در بازگشت از دعای کمیل عبدالعظیم میومد وامیستاد بلند بلند اذان می‌گفت تا بچه‌ها رو برای نماز صبح بیدار کنه. همه‌مون اونجا چنان زار می‌زدیم مثل یه مادری که تازه بچه از دست داده باشه سیستم صوتی که نچیده بودیم. دیگه صدای حاج حسین هم توی شیون‌هامون گم شده بود. و در آخر سعیدی که دوشنبه‌ها توی هیئت عشاق میونداری می‌کرد، آخرین دوشنبه شب اومد میون جمعیت عزادار کانون و این بار خیلی عینی و حضوری تمام روضه‌های حضرت زهرا(س) رو پیش چشم همه، برامون مجسم کرد.😭😭😭 روحش شاد و قرین رحمت الهی ان شاء الله دستگیر ما هم باشند.🖤 راوی؛ آقای محمود ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
خاطرم هست سال‌های اولیه بعد از رحلت امام، هیئت عشاق‌الخمینی(ره) در ایام سالگرد امام دسته عزاداری راه می‌انداخت. در یکی از این سال‌ها، مسیر انتهایی به مسجد و پایگاه علویون در خیابان سجاد ختم می‌شد. در ذکر و شور آخر هیئت، آقاسعید که میوندار هم بود چنان زاری و بی‌تابی می‌کرد و به سر و سینه‌اش می‌زد که ما تا حدودی برای ایشون نگران شدیم. در این میان آقا جعفر اجلالی رفت وسط جمعیت و آقاسعید رو از قسمت پاهاش با دو دست محکم گرفت و بلند کرد و از دل جمعیت خارجش کرد ولی هم‌چنان سعید داشت بی‌تابی می‌کرد و به سر و صورتش می‌زد تا اینکه در یکی از اتاق‌های پشتی مسجد او را آرام کردند. این صحنه برای من و خیلی‌های دیگه عجیب و غریب بود و نمی‌توانستیم باطن آن‌را درک کنیم ولیکن نشان از یک رابطه عمیق قلبی بین سعید و پیر‌ جماران داشت. روحش شاد🤲 راوی؛ آقای محمود __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
دیروز حوالی ظهر داشتم یه مداحی از حسین طاهری رو توی تلویزیون می‌دیدم که یاد سعیدجان افتادم و گفتم این خاطره مختصر رو از سعید نقل کنم؛ یه شب آقاسعید هماهنگ کرد چند نفری با موتور و ماشین رفتیم خونه‌ی پدریِ برادرانِ طاهری، توی نازی‌آباد. اون شب هر سه برادر به اتفاق پدرشان مداحی کردند. پس از اتمام هیئت آقاسعید بلافاصله حاج محمدرضا (پدر حسین طاهری) رو آورد و ۷-۶ نفری سوار یه پیکان شدیم و قرار بود سعید ایشون رو به مجلس بعدی که یادم نیست هیئت محبان مرتضی بود یا گردان حمزه برسونه. توی مسیر سعید چنان سریع رانندگی می‌کرد که بنده خدا محمد طاهری دید با این وضعیت ممکنه بلایی سرمون بیاد. البته ما که عادت داشتیم و خیالمون از دست فرمونش راحت بود. ولی محمدطاهری وقتی دید ما عین خیالمون نیست، زد رو شونه سعید و گفت تو رو خدا آقاسعید یکم آروم‌تر رانندگی کن! حداقل بزار یه حالی برامون بمونه بتونیم مجلس بعدی نفسی بزنیم، مداحی کنیم. اولش سعید یکم آرومش کرد ولی بعدش دوباره کار خودش رو کرد و با سرعت ما رو رسوند هیئت بعدی. اون شب از اون شبهایی بود که ماراتن هیئت داشتیم. خلاصه سعید خیلی تلاش و جدیت داشت تو کار هیئت‌ و دستگاه اهلبیت علیهم‌السلام. قربون اون ارادتش به اهلبیت(ع) برم❤ راوی؛ آقای محمود ______________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یه شب جمعه تو پایگاه کانون به همه گفت آقا پاشید بریم حرم. اگر چه ایشون مسئول پایگاه نبود ولی چه کوچکتر و چه بزرگتر از خودش، حرفشو گوش می‌کردند، یه دفعه هفت هشت ده تا موتور شدیم و به سمت حرم حرکت کردیم. آقا سعید هم فکر کنم اون موتور هزاره دستش بود و ما هفت هشت تا موتور در این مسیر به صورت ستونی حرکت می‌کردیم. موتور اول به اندازه دو سه کیلومتر که می‌رفت می‌گفت برگرد برو ته، موتور دوم می‌شد سرگروه، بعد موتور دوم یه مقدار که می‌رفت جلو بهش می‌گفت تو برو ته، عین دایره همه این ده تا موتور را جابه جا کرد. ما اصلا نفهمیدیم چرا این کار را می‌کنه؟ خودش هم اندازه ی این ده تا موتور هی می‌رفت و می‌اومد‌ و شاید اندازه سه بار این مسیر تهران تا بهشت زهرا رو طی کرد. هی می‌رفت و می‌اومد و می‌گفت تو دور بزن برو ته واستا و احساس من این بود شاید می‌خواد همه یکسان سرگروه باشند و همه یکسان جلو باشند. فقط موتور سنگینه‌ و موتور خوبه جلو وانسته و اگر من هم یه موتور درب داغون دارم بتونم بشم سردمدار این کاروان که داره می‌ره به سمت حرم. همه رو گردوند تا رسیدیم به حرم. هیشکی هم نفهمید تزش چیه؟ ولی چیزی را که می‌گفت همه گوش می‌کردیم. بعضی وقتها ایشون یه چیزهای سطح بالایی تو ذهنش داشت ولی ادعایی نبود مثلاً بیاد بگه و مطرح کنه و خیلی باز کنه. همونی که احساس می‌کرد درسته پیاده می‌کرد. راوی؛ آقای محمود _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ برام خیلی جالب بود و بیاد موندنی؛ دو سه باری که با هم می‌رفتیم پادگان لشگر ۱۰ نیرو مخصوص توی خیابون کمالی، همچین که با موتور وارد می‌شدیم انگار همگی سعید رو می‌شناختند. همینکه وارد سوله پشتیبانی و تدارکات می‌شدیم همه یه جوری با سعید گرمِ سلام و احوالپرسی می‌شدند که انگار ۲۰ ساله باهاش رفیقن. اصلا یه شور و هیجان خاصی تو اون جمع بچه‌های لشگر ۱۰ سیدالشهداء(ع) از کادری بگیر تا سرباز راه مینداخت که همه صفا می‌کردند. بهش می‌گفتم آقاسعید اینجا که پادگان شما نیست پس چطوریه که همگی میان دور و برت و باهات آشنان؟! می‌گفت از بس اومدم دنبال این وسایل راپل باهم رفیق شدیم. بعد با همون شور و حال سریع دو تا از این کیسه برزنتای نظامی رو پر از وسایل راپل؛ طناب و دستکش و کارابین و ... می‌کردیم، می‌زاشتیم روی موتور تریل و حرکت می‌کردیم به سمت کانون ابوذر تا با سایر لوازم اردو مثل چادر و پتو و آب و غذا در معیت بچه‌ها بریم پرندک. یه نکته قابل توجه هم این بود که هیچ پایگاه و بسیجی پیدا نمی‌کردی که بخواد یه همچین آموزش ویژه و تخصصی رو برای بچه‌های بسیج برگزار کنه و این فقط از سعید عاشق و با اخلاص و خستگی ناپذیر برمی‌اومد که خودجوش یه گروهی از بچه‌ها رو از کانون و سایر پایگاهها جمع و جور کنه و همه سختی‌ها و خطرات پرریسک راپل رو به جون بخره و با نبود امکانات و وسایل، جمع بچه‌ها رو یکی دو روزه ببره پادگان برای آموزش راپل. اون زمون عبارت کار جهادی چندان مطرح نبود و هنوز سر زبونا نیفتاده بود ولی الان میگم حقیقتا سعید کاراش جهادی بود و بی ادعا یادمه پارسال یه شب جمعه (قبل از این راه‌اندازی کانال شلمچه) سر مزار آقاسعید بودم که دیدم یه بنده‌خدایی هم اومد کم کم نزدیکم شد و باهم سلام علیک کردیم و گرم صحبت راجع به آقاسعید و نحوه آشنایی‌مون و خاطرات و ... اونجا تازه فهمیدم ایشون از اون سربازایی بوده که وقتی ما می‌رفتیم وسایل راپل رو از پادگان بگیریم، همین چند دیدار کوتاه و مختصر توی پادگان، باعث شده بود ایشون هم بیاد به جمع عشاق سعید بپیونده و بعد از حدود ۳۰ سال هنوزم سرمزار آقاسعید حضور پیدا کنه و باهاش راز و نیاز کنه الهی که اونور تو جمع اهل‌بیت(ع) و شهدا صفا کنی که یاد تو هم به دل ما صفا میده🤲🤲❤❤ راوی؛ آقای محمود ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ همون طور که آقا سعید توی سررسیدش یادداشت کرده بود، سال‌های اولیه تشکیل هیئت عشاق، در دهه محرم، هیئت عصرها توی منزل قدیمی شهید ملک‌کندی برگزار می‌شد. حتی پذیرایی هم یادمه خیلی ساده و باصفا نون پنیر سبزی می‌دادند. ولی سالهای آخرِ آقاسعید و هم‌زمان با تغییر منزل حاج ملک‌کندی، هیئت بعد از نماز مغرب و عشاء، مفصل‌تر و سنگین‌تر برگزار می‌شد. علت اینکه اون اوایل، هیئت عصرها برگزار می‌شد این بود که بچه‌ها از جمله خود آقاسعید بعد از نماز مغرب و عشاء هیئت‌های دیگه‌ای هم می‌رفتند. مثل مراسمات بیت‌رهبری یا محبان مرتضی و سایر هیئات یادش بخیر پا رکاب آقاسعید ماراتن هیئت داشتیم. توی هیئت عشاق مثل ایام فاطمیه که شعر ثابت جمع‌خوانی داشتیم، آقا سعید یه سری اشعار بهم گفت که روی کاغذ نوشتم و هر بندش رو روی یه قسمت از سیاهی‌های هیئت می‌زدیم که بچه‌ها ببینند و از روش بخونن. این اشعار معمولا با حضور خود آقا سعید وسط جمع بچه‌ها، بعد از سخنرانی حاج محسن و قبل از شروع مداحی به صورت جمعی خونده می‌شد. تا چند سال بعد از شهادتش هم این ابیات رو تو هیئت می‌خوندیم و برای همین هنوز ابیاتش توی ذهنم هست؛ من چنین بی‌کس نبودم چون در این وادی رسیدم بی‌کسم کردی و چشم از چشمه‌ خون مالامالم من شهید کربلایم سربریده از قفایم(۲) وحش و طیر این بیابان جمله سیرابند و چون شد من که از آل رسولم تشنه یک جرعه آبم من شهید کربلایم سربریده از قفایم(۲) اکبرم کُشتی و عون و جعفر و عباس و قاسم این منم کز ظلم دشمن طائر بشکسته بالم من شهید کربلایم سربریده از قفایم(۲) راوی: آقای محمود ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ ✍ فهرست راویان کانال ⬇️⬇️ 🔹 خانواده: (فرزند) (فرزند) 🍃🍃🍃🍃🍃 🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی): آقای سید داوود آقای حسن آقای جعفر آقای علیرضا آقای مسیب خانم آقای محمد آقای محمود آقای احمد آقای آقای مرتضی آقای حمید آقای احمد آقای محمد آقای ناصر آقای مهدی آقای غلامرضا آقای شیخ آقای سیدمحمود آقای مهدی آقای آقای ابراهیم آقای علی آقای سیدمجتبی آقای محمد خانم منصوره آقای ایرج آقای عباس آقای داود آقای مجتبی آقای حسین آقای رضا خانم آقای رضا آقای غفور آقای خانم آقای آقای علیرضا آقای آقای محمد آقای ایوب آقای حسین آقای ناصر آقای رضا آقای محسن آقای آقای حسن آقای محسن آقای جمال آقای داود آقای عبدالله آقای اکبر آقای حسین آقای مجتبی آقای موسی آقای اسدالله آقای مهدی آقای مهدی آقای محمد آقای حسن آقای روح الله آقای قربان آقای حسن آقای آقای آقای سید محمد آقای علیرضا آقای حسین آقای سیدحسن آقای آقای بهرام آقای اکبر آقای نادر آقای رضا آقای علی خانم آقای علی ❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛ آقای حسین آقای فرشید آقای اصغر آقای محسن آقای محمدیوسف آقای زکریا آقای کشاورز 🍃🍃🍃🍃🍃 @shalamchekojaboodi