eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
283 دنبال‌کننده
987 عکس
224 ویدیو
2 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
چهل و چند سال پیش، در سن حدودا ده سالگی، توی محل مشغول دوچرخه بازی بودم و به تازگی یه دوست جدید به نام حسین پیدا کرده بودم که خیلی باهم عیاق شده بودیم. توی حال و هوای خودمون بودیم که پسر بچه‌ی سبزه و لاغر اندامی با دوچرخه اش آمد پیش‌مون. چهره دوست داشتنی ای داشت و چشمانش ... امان از این چهره. اسمش سعید بود و هم محلی ما. دو سه سالی از ما بزرگتر بود. دوستی ما از دوچرخه بازی شروع شد. بعدا می‌گفت چرا مسجد نمی آیید؟ بعد از مسجد رفتن به کلاس قرآن و بسیج هم وارد شدیم. جوری آدم‌ها را جذب می‌کرد انگار که یکپارچه مغناطیس بود. ساعت‌هایی که با هم بودیم را اصلأ احساس نمی‌کردیم و ما با او خوش بودیم. البته او را نمی‌دانم. با اصرار او مکبر مسجد شده بودم و مگر می‌شد او چیزی می‌گفت و ما اجرا نمی‌کردیم... ( ادامه دارد) راوی: آقای محمد   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
قبل از اینکه سعید به جبهه برود، حتی اوایل جبهه رفتنش، در گروه سرود مسجد به خاطر صدای زیبایش تک‌خوان بود. یکبار سرودی را هماهنگ کرده بودیم تا آن را برای تولد امام زمان عج یا دهه فجر در مسجد اجرا کنیم. خدا وکیلی آقای ایرج خوشبین به عنوان مربی و مسول گروه سرود، خیلی زحمت کشیده بود و با ما تمرین کرده بود ولی سعید مثل همیشه دست از طنازی های شیرینش برنداشت و دقیقاً موقع اجرای سرود گفت من شعر را حفظ نکردم. وقتی شروع به خواندن کردیم، سعید به عنوان تک خوان، بعضی قسمت‌ها را فقط صدای آهنگش را آن هم کاملا نامفهوم درمی آورد.😁 ما از شدت خنده، جلوی مردم سرخ و سفید شدیم ولی او با خونسردی کامل، کار را جمع کرد... ( ادامه دارد) راوی؛ آقای محمد   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
هرکاری از دستش برمی آمد برای کمک به دیگران انجام می داد و ما نیز سربازان او بودیم. یکبار در زمستان برف سنگینی آمد و او برای کمک به خادم پیر مسجد، همه ما را از خانه‌هایمان بیرون کشید و مشغول برف پارو کردن از پشت بام مسجد و تمامی اطراف مسجد کرد. بعد از آن هم با آب داغ و نمک، همه برفهای جمع شده را آب کردیم و بگذریم از اینکه چند ساعت بعد به خاطر سرمای زیاد، کف حیاط مسجد کاملاً یخ زد و مجبور شدیم یکی دو شب آن اطراف آفتابی نشویم🙈😁 راوی ؛ آقای محمد   ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
وقتی وارد مدرسه راهنمایی شدم او به جبهه رفت. چند وقتی هم مسئولیت کتابخانه مسجد را به عهده گرفت ولی چون نمی توانست یکجا بند شود، مقامش را به من بیچاره تفویض کرد. سعید به جبهه رفت و من با نگرانی چشم به راه آمدن او بودم. هروقت خیلی دلم تنگ می شد نذری می‌کردم تا او را زودتر ببینم ولی دیگر خیلی کم چشم‌مان به جمال زیبایش روشن می شد. معمولاً در مسجد منتظر او بودیم و هر وقت می آمد، بلافاصله شوخی هایش شروع می شد. یکی از دوستانش که در مدرسه ما بود از ناحیه دو پا جانباز شده بود و اوایل که من با این جانباز آشنا شده بودم با ویلچر و عصا و پاهای مصنوعی به مدرسه می آمد. سعید آنقدر به او گیر داد که او فقط با پاهای مصنوعی و بدون ویلچر و عصا فاصله بین خانه تا مدرسه را که کم هم نبود، طی می‌کرد. راوی؛ آقای محمد   _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
موقع رانندگی فوق العاده تند می‌رفت و برایش ماشین و یا موتور مهم نبود، فقط تند می‌رفت. شبی با ماشین حاج آقا شاهدی ، با هم جایی رفته بودیم آن شب به شدت باران می آمد و اصلأ جلوی ماشین دید خوبی نداشت. او هم به سرعت می رفت و من از ترس در صندلی فرو رفته بودم که یک دفعه به شدت ترمز کرد، گفتم یا خدا چی شد. دیدم دنده عقب گرفت و یک خانواده که زیر باران منتظر بودند را سوار ماشین کرد و با وجودی که مسیرشان اصلأ به ما نمی خورد، آنها را به خانه‌شان رساند. به خاطر این قضیه، آن شب دیر به کارمان رسیدیم، ولی برایش مهم نبود و رضایت پدر آن خانواده جلوی اهل و عیالش مهمتر بود. راستی وقتی آنها را سوار کرد کاملا آرام رانندگی نمود و به آنها گفت این ماشین صلواتی است. راوی؛ آقای محمد   _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
تازه اول دبیرستان را تمام کرده بودم که گفت تو چرا جبهه نمی آیی؟! گفتم آخه من تعهد تحصیلی داده‌ام و حتما باید موافقت بگیرم. شرایط خانوادگی من هم مهیّا نیست، چون پدرم جبهه بود و برادرانم نیز یکی سرباز و درحال خدمت و یکی تماماً در مأموریت در شهرهای غربی و جنوبی بود. تهران نیز زیر موشکباران بود و اگر من هم می‌رفتم کلا مادرم تنها می‌ماند، با همه اینها برایم از لشگر اعلام نیاز گرفت و با این برگه به مرکز اعزام رفتیم. آنجا به من گفتند به هیچ عنوان اعزام نمی دهند و دست از پا درازتر مرا برگرداندند. توی راه برگشت داداش (سعید) گفت: «هرجور شده خودت را به جبهه برسان، چون این سفره الهی جمع می‌شود، و هر کس به جبهه نیاید پشیمان می‌شود.» طبق معمول درست می‌گفت. راوی؛ آقای محمد   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یکبار داداش تعریف می کرد که بعد از جنگ، سفری به مشهد مقدس داشته و شبی در کنار ضریح امام رضا علیه السلام مشغول راز ‌و نیاز با خالق و زمزمه روضه اهلبیت (ع) بوده. همان لحظات، یک بنده خدایی در کنارش به شدت گریه می کرده ... یک‌دفعه سعید برمی‌گردد به او می گوید: داداش! شلمچه کجا بودی؟ می گفت؛ مرد، متحیر مانده بود، که من چه می‌گویم ...😁 راوی؛ آقای محمد   ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ وقتی تهران بود و مراسم یا تظاهراتی بود، حتما با موتور شرکت می کرد. بیست و دوم بهمن بود و آمد دنبالم که برویم راهپیمایی. من هم ساده، گفتم برویم. هرچی گفتم موتور نیار قبول نکرد و توی آن شلوغی تظاهرات با موتور تا خود میدان آزادی رفتیم. توی راه سیل داد و بیداد مردم بود که نثارمان می شد!!!!!! راوی: آقای محمد _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
تازه از محل کارم برگشته بودم و دیدم مادرم نگران و ناراحت است از ایشان پرسیدم چه خبر شده؟ با ناراحتی گفت سعید شدیداً مجروح شده. با خنده به او گفتم اینکه چیز جدیدی نیست او دفعات زیادی مجروح شده ولی ته دلم لرزید. به سرعت خودم را به مسجد و پس از آن به درب خانه حاج آقا شاهدی رساندم ،خدایا چه می‌دیدم؟! روی سر در خانه پارچه ای بود که روی آن نوشته بود؛ سعیدجان! شهادتت مبارک!!!! دنیا بر سرم خراب شد، کاملاً خشکم زده بود و توان حرکت نداشتم. درب خانه باز بود و مردم برای تسلیت به خانه شان می‌رفتند. بهت زده شده بودم و نتوانستم وارد خانه شوم. پس از مدتی، دوستان مسجدی مان آمدند و با اصرار آنها وارد خانه شدم. سعی می‌کردم از نگاه پدر سعید، خود را دور نگه دارم ولی با تلاقی نگاهمان به سمت ایشان رفتم و در کنارشان زار زار گریستم و این پدر بزرگوار مشغول آرام کردن ما بود. آخر شب برای هماهنگی مراسم به کانون ابوذر رفتیم. اما خدایی من اصلاً متوجه گفتگوی دوستان نبودم و وقتی بیرون آمدیم من پابرهنه بودم، چون نمی‌دانستم چه چیزی پایم بود. شب غسل آقا محمود و داداش سعید (شب سوم شعبان) از بعدازظهر و حوالی غروب، اطراف کانون می‌چرخیدم، تمام لحظات وداع، مسحور سیمای زیبای شهیدان و بخصوص لبخند زیبای داداش سعید و همچنین پای ریش ریش شده آقا محمود بودم. چیز جالبی که آن شب دیدم؛ خیل دوستان و علاقه‌مندان به این شهدا بود که خیلی از آنها از ته دل گریه می‌کردند. راوی: آقای محمد ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ روز سه شنبه ۵ دی ماه ۷۴ که مصادف بود با ولادت امام حسین علیه السلام، وداع با شکوهی انجام شد و حاج حسین سازور جلوی خانه شهید مداحی نمود و چون در ایام اعیاد شعبانیه بود، از مردم خواست کف بزنند. و من بیچاره متحیر ماندم که این کار چه معنی دارد؟! حتماً برای ایشان و دیگران، این نشانِ عشقشان به اهل بیت علیهم السلام بود ولی من بیچاره شکستم و دلم پاره پاره شد و هنوز هم پس از گذشت سالها برایم قابل درک نیست. راوی؛ آقای محمد _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ توی مسجد ولوله ای شده بود. عملیات مرصاد بود و گفتند داداش سعید به شدت مجروح شده. نمی دونم چه جوری خودم را به بیمارستان مدائن رسوندم. دیدم داداش بی رمق روی تخت افتاده. حالم حسابی گرفته شد. چند دقیقه ای بالای سرش بودم. آن چهره رعنا از درد به خود می پیچید و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. کادر بیمارستان با احترام مرا بیرون انداختند. جلوی بیمارستان ایستاده بودم و می‌دیدم عاشقان سعید با سن‌های متفاوت به ملاقاتش می‌روند و با خود می‌گفتم این عشق نمی تواند ریشه دنیایی داشته باشد و حتما عشق به مومن، خدایی است. از بیمارستان با پای گچ گرفته و روده بیرون از شکم مرخص شد. یواش یواش در حال گذراندن دوران نقاهت بود و من خوشحال که در کنارم است و نگران از شوخی هایش با بچه ها و نگران کلستومی روده اش بودم. با این همه او دست از شوخی بر نمی داشت. به خاطر گچ پا و اوضاع روده اش مجبور به پوشیدن شلوار کردی بود و تعریف می کرد روزی با همین وضعیت به بهشت زهرا رفته بود که برادران کمیته بخاطر نوع لباسش به او گیر دادند و شروع به نوازشش کردند. باخنده می‌گفت به آنها می‌گفتم جان مادرتان به شکمم ضربه نزنید کلستومی دارم.!!!! راوی: آقای محمد ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌چند وقتی بود او را ندیده بودم. کلی نذر صلوات و توسل به معصومین کرده بودم تا زودتر این فراق تمام شود. هر شب به عشق او بعد از نماز جماعت در مسجد منتظرش می‌ماندیم که شاید بیاید، بالاخره سعید آمد و شروع به دلبری کرد. شب در پایگاه بسیج ماندیم و یک‌دفعه بلند شد با بقیه بچه ها، یک جشن پتوی مفصل برای من گرفت و حسابی از خجالتمان در آمد. نزدیک صبح بود که دیدم آماده رفتن می‌شود، گفتم داداش کجا؟ گفت بیمارستان (شهید) چمران، فاطمه خانم (خواهر کوچکم) به دنیا آمده. منِ ساده تازه فهمیدم علت آمدنش، نذر و نیاز من نبوده، بلکه محبت و نشان دادن ارزش والای مادر و عشقش به خانواده اش بوده است. راوی؛ آقای محمد ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
زمستان بود و سعید چند روزی از جبهه به مرخصی آمده بود. ساعت ۵ یا ۶ صبح جمعه با موتور آمد در خانه ما و گفت بیا بریم دعای ندبه؛ بهشت زهرا. نتونستم به او نه بگم. ترک موتورش نشستم و رفتیم. یه کمی که رفتیم گفت خیلی سرده، تو بیا جلو. من هم که هیچ وقت نه نمی گفتم، آمدم جلو و راه افتادم. خودش هم نشست ترک موتور. طبق معمول تمام مسیر را روضه می خواند و وقتی به بهشت زهرا رسیدیم واقعا یخ زده بودم و اصلا نمی تونستم صاف بایستم. همان‌جور خمیده و لرزان به چادر دعای ندبه رفتیم و کنار یه بخاری بزرگ نشستیم. یه مدت طول کشید که یخمون باز شد و یواش یواش حال عادی پیدا کردیم. پیرمردی که وضع ما را دیده بود، گفت پسر جان چی شده؟! با لکنت زبان گفتم با موتور آمدیم. یک دفعه شروع کرد به داد وبیداد که این چه وضعیه؟! چرا شما این کارها را می‌کنید؟! و بعد از کنارمان بلند شد و رفت!!!😅 راوی؛ آقای محمد ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
توی یک دوره ماه رمضان، حاج منصور و شیخ حسین انصاریان در میدان قیام با هم مجلس داشتند. سعید از جبهه به مرخصی آمده بود و باهم به این مجلس می رفتیم. یک شب (بعد یا قبل از مراسم) به انتقال خون رفتیم و از من به خاطر سن کم، خون نگرفتند ولی سعید با نام جعلی اصرار داشت از دست چپش خون بگیرند. پس از خون‌گیری به او گیر دادم که علت این کارش چی بود؟! اصرار من را که دید، گفت؛ جبهه به خون نیاز دارد. دیشب از دست راست خون دادم و اگر آنها متوجه می‌شدند امشب ازم خون نمی گرفتند. من از این صحبتش یخ کردم و با خودم گفتم خدایا این جوان لاغر مگر چقدر توان دارد و با این سن کم، کجاها را می بیند؟! ما کجاییم و او کجاست؟! راوی: آقای محمد ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
در خاطرات کانال خواندم که سعید بیشتر در صف آخر نماز می ایستاد. به نظر من صف آخر مرکز شوخی های جوانی‌اش بود. مثلاً هر وقت که می‌رسید اگر ما در سجده بودیم کله‌مان را لگد می‌کرد و می‌رفت. و یا اگر می دید که در نماز خیلی فاز عرفان برداشته ایم با یک مُشت حواسمان را جمع می‌کرد. البته هیچ وقت به‌خاطر این کارها ناراحت نمی شدم و حتی به خود می‌بالیدم که سعید گوشه نظری به ما دارد. اما رفتار سعید فقط این شوخی‌ها نبود و هر وقت به مرخصی می آمد برنامه های هیأت و دعای کمیل و ندبه اش فراموش نمی شد و ما هم طفیلی او در این مراسم ها بودیم. صدا و نوای داداش سعید و حزن و اندوه او، سینه زدن های بی ریا و گریه ها و فریادهایش در هیأت‌ها هرگز از یادم نمی رود. او بی‌ریا سینه می زد و خدا شاهد است که می دیدم واقعا از خود بیخود شده و آنچنان بر سر و سینه می زند که من بیچاره از ترس اینکه قلب نازنینش این همه حزن را تحمل نکند، نگران بوده و در هیأت فقط حواسم به سعید بود! فقط کمی بعد از هر مجلس دوباره همان سعید شوخ و ملیح می شد. او آنقدر با دیگران خوب می‌جوشید که هر کسی فقط با دو سه برخورد، حتما با او دوست می شد. توی محل از همه قشر با او دوست بودند؛ از بچه مسجدی‌ها گرفته تا غیر آنها و این برای من همیشه جای تعجب داشت و همین‌ اغیار (در نظر من ) در زمان مناسب می‌دیدم چه قهرمان هایی شدند که امثال من فقط باید حسرتشان را بخورند خدایا تو شاهدی و می‌دانی او با دل ما چه می‌کرد و چطور دلبری می‌کرد. راوی: آقای محمد _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یک شب پس از تدفین شهیدان شاهدی و غلامی، در خواب دیدم مردم در حال تشیع این دو شهید در کوچه ما هستند و هر دو تابوت را داخل خانه ما آوردند. پشت تابوت ها داداش سعید با چهره زیبایش وارد خانه ما شد و با حیرت از او پرسیدم مگر تو شهید نشده ای؟! با خنده گفت من شهید شده ام. من با فریاد و گریه گفتم؛ بازو و دست و سینه ات؟! گفت همه شفا یافته اند. گفتم؛ پاهای محمود غلامی چه شد؟! گفت نگاه کن... دیدم آقا محمود نیز با دو بال زیبا وارد خانه‌مان شد. به آقا محمود گفتم پاهایت؟!! گفت شفا یافت و در عوض پاهایم دو بال به من دادند. من تا امروز روایت این خواب را فقط برای خودم نگه داشته بودم و فقط برای یک نفر بازگو کرده بودم ولی امروز پس از سالها آن را روایت نمودم جالب است جزء جزء این خواب پس از سالها هنوز از خاطرم پاک نمی شود. مطمئنا شهدا زنده اند و نزد معبود نظاره‌گر ما هستند. راوی؛ آقای محمد _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ پیام آقای : سلام چند وقتی است حال و هوای کانال خیلی جدی شده است برای تلطیف فضا این نامه‌ی سعید را می‌فرستم. 👇
در جواب این نامه‌ی سعید، من هم دو صفحه ورق سفید بدون هیچ نوشته ای را برایش فرستادم. آن هم با پست سفارشی.😂 راوی؛ آقای محمد ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
چند ماه قبل از عروجش، چشم به راهی به سرآمد و توانستم دوباره او را ببینم. واقعاً دلتنگش شده بودم. داداش سعید از درد کلیه ها که بخاطر مسمومیت شیمیایی برایش ایجاد شده بود و درد ترکشهای باقی مانده احساس ناراحتی می‌کرد ولی همچنان استوار بود. گاهی قد رعنایش بر اثر درد خم می شد ولی خدا شاهد است که هیچ وقت نشکست و لب به گله باز نکرد. آن شب گفت من حتما شهید می‌شوم و من به خاطر خودم از حرفش بسیار ناراحت شدم. با اینکه می‌دانستم که برای او مرگی جز شهادت متصور نیست و واقعا لیاقت شهادت را دارد ولی امان از جدایی... راوی؛ آقای محمد ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ ✍ فهرست راویان کانال ⬇️⬇️ 🔹 خانواده: (فرزند) (فرزند) 🍃🍃🍃🍃🍃 🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی): آقای سید داوود آقای حسن آقای جعفر آقای علیرضا آقای مسیب خانم آقای محمد آقای محمود آقای احمد آقای آقای مرتضی آقای حمید آقای احمد آقای محمد آقای ناصر آقای مهدی آقای غلامرضا آقای شیخ آقای سیدمحمود آقای مهدی آقای آقای ابراهیم آقای علی آقای سیدمجتبی آقای محمد خانم منصوره آقای ایرج آقای عباس آقای داود آقای مجتبی آقای حسین آقای رضا خانم آقای رضا آقای غفور آقای خانم آقای آقای علیرضا آقای آقای محمد آقای ایوب آقای حسین آقای ناصر آقای رضا آقای محسن آقای آقای حسن آقای محسن آقای جمال آقای داود آقای عبدالله آقای اکبر آقای حسین آقای مجتبی آقای موسی آقای اسدالله آقای مهدی آقای مهدی آقای محمد آقای حسن آقای روح الله آقای قربان آقای حسن آقای آقای مهدی آقای سید محمد آقای علیرضا آقای حسین آقای سیدحسن آقای آقای بهرام آقای اکبر آقای نادر آقای رضا آقای علی خانم آقای علی ❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛ آقای حسین آقای فرشید آقای اصغر آقای محسن آقای محمدیوسف آقای زکریا آقای کشاورز 🍃🍃🍃🍃🍃 @shalamchekojaboodi