یه وقتایی زنگ می زد بهم، دخترم خونه مون بود گوشی رو بر می داشت. سعید می گفت؛ گوشی رو بده مامانت، من دوست پسرشم.
دخترم متوجه می شد سعیده. می خندید و می گفت مامان گوشی رو بردار، سعیده.
بعضی موقع ها هم مسیرش سمت خونه ما می خورد می اومد بهم سر می زد، می گفت عمه اومدم یه بوسِت کنم و برم.
چهار دست و پا از پله ها می اومد بالا. می گفتم چرا اینطوری می یای؟ می گفت موکت کثیف می شه، بیا یه دقیقه ببینمت و برم. می گفتم عمه جان! کثیف بشه، فدای سرت، بیا بالا.
به قرآن مجید وقتی می دیدمش قلبم شاد می شد، انگار قوت می گرفتم. یعنی یه روحیه و یه مرامی داشت که وقتی می دیدیش انگار بهت یه جونِ دوباره می داد.
راوی ؛ #عمه_سکینه
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی)
@shalamchekojaboodi
یه بار فکر می کنم با داداشم اینا (بابای سعید)، خونهی خواهرم بودیم و موقعی که خواستیم برگردیم سعید گفت: «عمه! سوار موتور میشی ببرمت؟! مامانم که میترسه!»
گفتم آره. من سوار موتورش شدم و انقدر تو پستی بلندی خیابونا رفت و پیچید لای ماشینا، هی گفت عمه نمیترسی؟!
گفتم نه، برای چی بترسم عمه؟! ترس نداره که. خب من جوونیهام هم خیلی رو موتور مینشستم.
تا منو از پیروزی رسوند به جنت آباد، هی گفت؛ عمهم چقدر شجاعه...عمهم خوبه... همه ش باید بیام عمهم رو بردارم با موتور اینور اونور ببرم...عمهم نمیترسه.
انقدر خوشحال بود که منو سوار موتورش کرده و من هم نمیترسم. هر چی میپیچید لای ماشینا و اینور اونور می رفت، اصلاً من نگفتم چیکار میکنی.
گفت والا مامانم هی میترسه و میگه یاابالفضل، سعید اینوری نرو، سعید اونوری نرو، سعید الان ماشینه میزنه بهت، الان اینجوری میشه. مامانم پشت موتور من همهش میلرزه.😅
گفتم نه عمه، من اون روزا با شوهرم هم که بیرون میرفتیم، مرتب رو موتور بودیم یا امامزاده صالح می رفتیم یا شاهعبدالعظیم یا خونه اقوام تا تهرانپارس و اینور اونور، هرجا میرفتیم با موتور بودیم. طوری که همه میگفتن شما توریست هستید.
خلاصه سعید منو رسوند و خیلی خوشحال بود که من نمی ترسم.
راوی؛ #عمه_سکینه
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
دی ماه سال ۷۴ من از سفر عمره که برگشتم و رسیدم فرودگاه، دیدم کسی به استقبالم نیومده، به هر جا تلفن زدیم هیچکسی نبود، از فرودگاه که بیرون اومدم، دیدم بچههام اومدند و منتظرند.
منو آوردن خونه ولی خدا میدونه که دیگه چه روزی به سر من اومد؛
برای استقبال ازم، نه اسفند و نه گوسفند و نه چراغونی ...هیچ خبری نبود. حتی یه شام درست نکرده بودن بگن خب حالا مامان ما میاد اقلا یه لقمه شام تو خونه باشه، هیچ برنامهای نداشتند.
من وقتی اومدم تو اتاق و دیدم اینا انقدر ساکتن، مثل اینکه سقف اتاق اومد رو سر من.
همینطور نشسته بودن این نگاه به اون میکرد، اون نگاه به این میکرد. کمی بعدتر چایی درست کردن ولی من دیگه هیچی نخوردم. گفتم هیچی نمیخوام فقط به من بگید چی شده؟! هی می گفتن هیچی نشده، مامان هیچی نشده.
گفتم پس چرا شماها انقدر پریشونید؟! هیچی نگفتند. گفتم پس پاشید برید خونههاتون، گفتن نه ما می خوایم امشب که شما اومدی پهلوی شما بخوابیم. دیگه خوابیدند و من هم توی اتاق کوچیکه بدون تشک و بدون هیچی در کنار یکی از دخترام خوابیدم.
مثل مرده افتادم یه گوشه. یه لباس نازک تنم بود و دخترم هی میگفت مامان لباستو عوض کن سرما میخوریا.
از بس که اعصابم خورد بود میگفتم نه مامان سرد نیست. با همون لباسی که تو هوای گرم عربستان پوشیده بودم، خوابیدم. چیزی هم رویم ننداختم، اگرچه از شدت ناراحتی خوابم نمی برد.
او هی یه لا مینداخت روم و من میگفتم ننداز مامان، گرمم می شه. تا صبح مُوَکلِ من بود و هی ازم مراقبت می کرد.
برای نماز صبح که بلند شدم اصلاً گیج بودم و هی دورشون تاب میخوردم، ببینم علامتی هست که اینا یه چیزی بگن، دیدم نه اصلا حرف نمی زنند. حتی روی لباس مشکیهاشون هم، لباس پوشیده بودن که من نبینم.
صبحانه رو که خوردیم داماد کوچیکم منو صدا کرد و گفت پاشو بیا. وقتی رفتم تو اتاق گفتش که میخوام ببرمت ملاقات سعید. من دیگه اصلا باور نکردم هر چی قسم خورد گفتم ممد آقا به من دروغ نگو. بچه برادر من دیگه جای ملاقات نداشت، سعید شهید شده😭 شما میخواین به من نگید، بگو تو رو خدا چی شده. گفت آره سعید شهید شده.
همون موقع با گریه و زاری پا شدیم رفتیم بهشت زهرا(س) و از بهشت زهرا هم رفتیم خونه داداشم و الان(سال۸۷) ۱۳ ساله که من چشم به راه موندم دیگه. چشمم به دره که ببینم سعید کی از در می یاد تو 😭
راوی؛ #عمه_سکینه
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
✍ فهرست راویان کانال
⬇️⬇️
🔹 خانواده:
#مادر
#پدر
#همسر
#رضا_مؤمنی (فرزند)
#صادق_شاهدی (فرزند)
#برادر_مجید
#خواهر1
#خواهر2
#خواهر3
#خواهرزاده
#عمه_سکینه
🍃🍃🍃🍃🍃
🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی):
آقای سید داوود #امیرواقفی
آقای حسن #ادیبی
آقای جعفر #اجلالی
آقای علیرضا #اکبری
آقای مسیب #اسماعیلی
خانم #آقاجانزاده
آقای محمد #آقازاده
آقای محمود #برزه
آقای احمد #بیگدلی
آقای #مرتضی_بیگدلی
آقای مرتضی #بابایی
آقای حمید #پایمرد
آقای احمد #پاک_نهاد
آقای محمد #پرهیزکار
آقای ناصر #توحیدی
آقای مهدی #جوزی
آقای غلامرضا #جمشیدی
#خانم_جمشیدی
آقای شیخ #محسن_حسینی
آقای سیدمحمود #حسینی
آقای مهدی #حاج_محمدی
آقای #اکبر_حیدری
آقای ابراهیم #حمیدی
آقای علی #حسنی
آقای سیدمجتبی #حقگو
آقای محمد #خطیبی
خانم منصوره #خاکپور
آقای ایرج #خوشبین
آقای عباس #دارابی
آقای داود #دشتی
آقای مجتبی #ذوالفقاری
آقای حسین #ذوالقدر
آقای رضا #رحمت
خانم #رسولی
آقای رضا #رئوفی
آقای غفور #رمضانی
آقای #مهدی_رفیعی
#خانم_رفیعی
خانم #فاطمه_رفیعی
آقای #مجید_رفیعی
آقای علیرضا #رجبی
آقای #مهدی_رجبی
آقای محمد #زارعین
آقای ایوب #زال
آقای حسین #سازور
آقای ناصر #سلطانیان
آقای رضا #سلطانی
آقای محسن #شیرازی
آقای #شکراللهی
آقای حسن #شمسیان
آقای محسن #صالحی
آقای جمال #صالحی
آقای داود #صبوری
آقای عبدالله #ضیغمی
آقای اکبر #طیبی
آقای حسین #طوسی
آقای مجتبی #عزتی
آقای موسی #علینژاد
آقای اسدالله #عسگرخانی
آقای مهدی #عطایی
آقای مهدی #علیشاهی
آقای محمد #عبادی_فر
آقای حسن #عبدی
آقای روح الله #غفاری
آقای قربان #غزالی
آقای حسن #فاطمی_نهاد
آقای #فیاض_مقدم
#خانم_قاصد
آقای #مهدی_قاصد
آقای سید محمد #مجتهدی
آقای علیرضا #مسلم_خانی
آقای حسین #مقدمی
آقای سیدحسن #میرباقری
آقای #سیدعلی_میرباقری
آقای بهرام #میهن_آبادی
آقای اکبر #میرزایی
آقای نادر #ملک_کندی
آقای رضا #معروفی
آقای علی #منتظر
خانم #نعمتی
آقای علی #نورافکن
❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛
آقای حسین #آقاجانی
آقای فرشید #انصاری
آقای اصغر #برزکار
آقای محسن #بنی_یعقوب
آقای محمدیوسف #جانمحمدی
آقای زکریا #حیات_الغیبی
آقای کشاورز #محمدیان
🍃🍃🍃🍃🍃
#فهرست_راویان
@shalamchekojaboodi