eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
290 دنبال‌کننده
1هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
یه وقتایی زنگ می زد بهم، دخترم خونه مون بود گوشی رو بر می داشت. سعید می گفت؛ گوشی رو بده مامانت، من دوست پسرشم. دخترم متوجه می شد سعیده. می خندید و می گفت مامان گوشی رو بردار، سعیده. بعضی موقع ها هم مسیرش سمت خونه ما می خورد می اومد بهم سر می زد، می گفت عمه اومدم یه بوسِت کنم و برم. چهار دست و پا از پله ها می اومد بالا. می گفتم چرا اینطوری می یای؟ می گفت موکت کثیف می شه، بیا یه دقیقه ببینمت و برم. می گفتم عمه جان! کثیف بشه، فدای سرت، بیا بالا. به قرآن مجید وقتی می دیدمش قلبم شاد می شد، انگار قوت می گرفتم. یعنی یه روحیه و یه مرامی داشت که وقتی می دیدی‌ش انگار بهت یه جونِ دوباره می داد. راوی ؛   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی) @shalamchekojaboodi
یه بار فکر می کنم با داداشم اینا (بابای سعید)، خونه‌ی خواهرم بودیم و موقعی که خواستیم برگردیم سعید گفت: «عمه! سوار موتور می‌شی ببرمت؟! مامانم که می‌ترسه!» گفتم آره. من سوار موتورش شدم‌ و انقدر تو پستی بلندی خیابونا رفت و پیچید لای ماشینا، هی گفت عمه نمی‌ترسی؟! گفتم نه، برای چی بترسم عمه؟! ترس نداره که. خب من جوونی‌هام هم خیلی رو موتور می‌نشستم. تا منو از پیروزی رسوند به جنت آباد، هی گفت؛ عمه‌م چقدر شجاعه...عمه‌م خوبه... همه ش باید بیام عمه‌م رو بردارم با موتور اینور اونور ببرم...عمه‌م نمی‌ترسه. انقدر خوشحال بود که منو سوار موتورش کرده و من هم نمی‌ترسم. هر چی می‌پیچید لای ماشینا و‌ اینور اونور می رفت، اصلاً من نگفتم چیکار می‌کنی. گفت والا مامانم هی می‌ترسه و میگه یاابالفضل، سعید اینوری نرو، سعید اونوری نرو، سعید الان ماشینه میزنه بهت، الان اینجوری میشه. مامانم پشت موتور من همه‌ش می‌لرزه.😅 گفتم نه عمه، من اون روزا با شوهرم هم که بیرون می‌رفتیم، مرتب رو موتور بودیم یا امامزاده صالح می رفتیم یا شاه‌عبدالعظیم یا خونه اقوام تا تهرانپارس و اینور اونور، هرجا می‌رفتیم با موتور بودیم. طوری که همه می‌گفتن شما توریست هستید. خلاصه سعید منو رسوند و خیلی خوشحال بود که من نمی ترسم. راوی؛ _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ دی ماه سال ۷۴ من از سفر عمره که برگشتم و رسیدم فرودگاه، دیدم کسی به استقبالم نیومده، به هر جا تلفن زدیم هیچکسی نبود، از فرودگاه که بیرون اومدم، دیدم بچه‌هام اومدند و منتظرند. منو آوردن خونه ولی خدا می‌دونه که دیگه چه روزی به سر من اومد؛ برای استقبال ازم، نه اسفند و نه گوسفند و نه چراغونی ...هیچ خبری نبود. حتی یه شام درست نکرده بودن بگن خب حالا مامان ما میاد اقلا یه لقمه شام تو خونه باشه، هیچ برنامه‌ای نداشتند. من وقتی اومدم تو اتاق و دیدم اینا انقدر ساکتن، مثل اینکه سقف اتاق اومد رو سر من. همینطور نشسته بودن این نگاه به اون می‌کرد، اون نگاه به این می‌کرد. کمی بعدتر چایی درست کردن ولی من دیگه هیچی نخوردم. گفتم هیچی نمی‌خوام فقط به من بگید چی شده؟! هی می گفتن هیچی نشده، مامان هیچی نشده. گفتم پس چرا شماها انقدر پریشونید؟! هیچی نگفتند. گفتم پس پاشید برید خونه‌هاتون، گفتن نه ما می خوایم امشب که شما اومدی پهلوی شما بخوابیم. دیگه خوابیدند و من هم توی اتاق کوچیکه بدون تشک و بدون هیچی در کنار یکی از دخترام خوابیدم. مثل مرده افتادم یه گوشه. یه لباس نازک تنم بود و دخترم هی می‌گفت مامان لباستو عوض کن سرما می‌خوریا. از بس که اعصابم خورد بود می‌گفتم نه مامان سرد نیست. با همون لباسی که تو هوای گرم عربستان پوشیده بودم، خوابیدم. چیزی هم رویم ننداختم، اگرچه از شدت ناراحتی خوابم نمی برد. او هی یه لا می‌نداخت روم و من می‌گفتم ننداز مامان، گرمم می شه. تا صبح مُوَکلِ من بود و هی ازم مراقبت می کرد. برای نماز صبح که بلند شدم اصلاً گیج بودم و هی دورشون تاب می‌خوردم، ببینم علامتی هست که اینا یه چیزی بگن، دیدم نه اصلا حرف نمی زنند. حتی روی لباس مشکی‌هاشون هم، لباس پوشیده بودن که من نبینم. صبحانه رو که خوردیم داماد کوچیکم منو صدا کرد و گفت پاشو بیا. وقتی رفتم تو اتاق گفتش که می‌خوام ببرمت ملاقات سعید. من دیگه اصلا باور نکردم هر چی قسم خورد گفتم ممد آقا به من دروغ نگو. بچه برادر من دیگه جای ملاقات نداشت، سعید شهید شده😭 شما می‌خواین به من نگید، بگو تو رو خدا چی شده. گفت آره سعید شهید شده. همون موقع با گریه و زاری پا شدیم رفتیم بهشت زهرا(س) و از بهشت زهرا هم رفتیم خونه داداشم و الان(سال۸۷) ۱۳ ساله که من چشم به راه موندم دیگه. چشمم به دره که ببینم سعید کی از در می یاد تو 😭 راوی؛ ___________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ ✍ فهرست راویان کانال ⬇️⬇️ 🔹 خانواده: (فرزند) (فرزند) 🍃🍃🍃🍃🍃 🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی): آقای سید داوود آقای حسن آقای جعفر آقای علیرضا آقای مسیب خانم آقای محمد آقای محمود آقای احمد آقای آقای مرتضی آقای حمید آقای احمد آقای محمد آقای ناصر آقای مهدی آقای غلامرضا آقای شیخ آقای سیدمحمود آقای مهدی آقای آقای ابراهیم آقای علی آقای سیدمجتبی آقای محمد خانم منصوره آقای ایرج آقای عباس آقای داود آقای مجتبی آقای حسین آقای رضا خانم آقای رضا آقای غفور آقای خانم آقای آقای علیرضا آقای آقای محمد آقای ایوب آقای حسین آقای ناصر آقای رضا آقای محسن آقای آقای حسن آقای محسن آقای جمال آقای داود آقای عبدالله آقای اکبر آقای حسین آقای مجتبی آقای موسی آقای اسدالله آقای مهدی آقای مهدی آقای محمد آقای حسن آقای روح الله آقای قربان آقای حسن آقای آقای آقای سید محمد آقای علیرضا آقای حسین آقای سیدحسن آقای آقای بهرام آقای اکبر آقای نادر آقای رضا آقای علی خانم آقای علی ❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛ آقای حسین آقای فرشید آقای اصغر آقای محسن آقای محمدیوسف آقای زکریا آقای کشاورز 🍃🍃🍃🍃🍃 @shalamchekojaboodi