یه بار زمستون با سردار چیذری و بچه های لشگر رفتیم ارتفاعات توچال.
بعد از کلی کوهنوردی توی برف به سختی خودمان را به قله رساندیم.
کمی که آنجا توقف کردیم ، سعید گفت بریم پایین؟ گفتم ؛خیلی سخته. گفت بادگیرامونو در بیاریم بذاریم زیرمون ، سرعتی بریم پایین.
خودش بادگیرشو درآورد ، منم بادگیرمو درآوردم، چهار پنج نفری با اسلحه و کوله پشتی نشستیم روی بادگیرامون و روی برفها با ۲۰۰ تا سرعت اومدیم پایین، وقتی رسیدیم به دامنه، ته اسلحه هامون رو کردیم توی برفا و ملق میزدیم.
به خیال مان فقط ما بودیم که این طوری پایین اومدیم و کیف کردیم ، یک دفعه پشت سرمان را نگاه کردیم، دیدیم کل لشکر به تبع از ما، روی بادگیراشون دارند می یان پایین.😳 خودِ محسن چیذری هم از بغلمون با سرعت رد شد ... از دیدن این صحنه کلی خندیدیم . 😂
راوی : آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
با بچه های لشگر هر جا می رفتیم باید به ترتیب ، تیپ یک و دو و سه پشت سر هم حرکت می کردند .
یه بار یه جا رفتیم ، ما که تیپ یک بودیم باید جلوتر حرکت می کردیم ولی کمی که گذشت، تیپ ۲ اومد از ما جلو زد.
سعید هم بلندگوی دستی رو برداشت و شروع کرد به خواندن این شعر : 📣
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتری ست؟!
بقیه ش رو خوند تا رسید به اینجا که گفت ؛
کره ی اسب از نجابت در تقابل میرود
کره ی خر از خریت، پیش پیش مادر است
آقا اینو گفت و چه بساطی شروع شد بین دو تا تیپ 🙈 ... اونا به ما یه چیزی می گفتن و ما به اونا 😅
سعید هم می گفت من که چیزی نگفتم ، من فقط شعر خوندم ... بعدشم ، ما تیپ یک هستیم ، ما باید جلو باشیم.😁
راوی ؛ آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
از صبح تا شب با هم توی لشکر بودیم و بعد که می اومدیم بیرون ، یه دفعه عشقی پیشنهاد می داد؛ بریم آمِیت؟!
آمِیت یه چلوکبابی بود توی خیابون ایران. رستوران نبود، یه مغازهای بود که یه پنجره باز کرده بود و از اونجا غذا بیرون می داد.
پشتش هم یه جایی داشت، فقط کسانی مثل سعید را که میشناخت ، میبرد آنجا غذا بخورند . آقا مهدی بود بهش میگفتن آمِیت.
سعید دنبال خوردن کباب و جوجه و اینا هم نبود،
بارها می رفتیم اونجا به خاطر قیمه ش. می گفت آمِیت آشششپز امام حسینه.
براش مهم بود از چه کسی غذا می گیره.
یه بار هم از گشنگی داشتیم می مُردیم ، رفتیم ساندویچی ، تا سفارش دادیم ، لغوش کرد و گفت بیا بریم .گفتم چی شد ؟ گفت یارو عکس امام رو نزده توی مغازه ش ...
( ترجیح می داد گشنه بمونه ولی از کسی غذا بگیره که به اهلبیت (ع) و رهبری ارادت داشته باشه )
راوی ؛ آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یک بار حاج محسن حسینی ( سخنران هیئت) نمی توانست بیاید هیئت و یک طلبه ای را معرفی کرد، گفت بروید او راسوار کنید، بیاورید. سعید هم رفت دنبال آن بنده خدا.
پاییز یا زمستان بود و هوا سرد شده بود. من جلوی درب خانه ی حاج آقا ملککندی ایستاده بودم که دیدم سعید ویژژژژژ با موتور تریل آمد، ایستاد و یه مُلا از ترک موتورش پیاده شد .
این بنده خدا که پیاده شد، دیدم داره به شدت میلرزه. جثه ش هم کوچک بود و ریش بور و بلندی داشت.
گفتم سلام علیکم حاج آقا! بفرمایید داخل. با لرز گفت: مَننن ... نِمییی ... تووو... نم .. حرفففف ... بزنم ...
معلوم نبود سعید توی اون هوای سرد ، چه جوری آورده بودش.
حاج محسن هنوزم به شوخی می گه اون بنده خدا همچنان لکنت زبون داره ، با اون وضعی که سعید آوردش هیئت 😁🙈
راوی : آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
من و سعید از پایان جنگ به بعد تقریبا صبح تا شب با هم بودیم؛ محل کار و کانون و هیئت و ...
پاییز ۷۴ ، در لشگر با هم قرار گذاشتیم برویم تفحص شهدا. همزمان ، سهمیه ی مکه برای فرمانده حوزه ها در نظر گرفته بودند و بین ۳۶ تا فرمانده حوزه قرعه کشی کردند و اسم من هم در آمد.
من در جلسه قرعه کشی نبودم و وقتی آمدم ، فرمانده ناحیه غرب گفت: آقای طیبی! اسمت برای مکه در آمده، ولی چون در جلسه نبودی، برخی اعتراض کردن، گفتن دوباره باید قرعهکشی کنید، دوباره قرعه کشی کردند و باز هم اسم من در آمد .
سعید را در کانون ابوذر یا حوزه دیدم و گفتم: سعید! اسم من برای مکه در آمده. برگشت گفت :
تو برو مکه، من می رم فکه، ببینیم کی زودتر به خدا میرسه ؟!
خلاصه ما رفتیم مکه و همزمان سعید هم رفت فکه برای تفحص شهدا.
تازه از حج برگشته بودم که یکی از دوستان با من تماس گرفت و گفت سعید و محمود غلامی بر اثر انفجار مین، در فکه به شهادت رسیدند و داریم برنامه انتقال پیکرشان را به کانون ، هماهنگ می کنیم.
راوی : آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
حاج ملک کندی ( خدا بیامرز ) خیلی سعید را دوست داشت، میگفت من اصلاً یه آدمی مثل سعید ندیدم، می گفت ؛ این سعید چی بود ؟! چه آتیشی بود ؟!
بعد از شهادت سعید یه وقتایی بهش میگفتم: حاجی! فلانی یه خورده مثل سعید می مونه ، میگفت هیشکی مثل سعید نیست.
خودش هم پدر شهید بود ، هم فرزند شهید ؛ پدر و مادرش را در جنگ جهانی دوم از دست داده بود.
میگفت : « این چیزی که سعید می گه، شاید با عصبانیت هم بگه ، ولی درست می گه ، با اخلاص و صداقت می گه. سعید، خودشه ، ادا در نمی یاره... فلانی می یاد خیلی هم ادای احترام میکنه، ولی راست نمی گه .»
حاج خانم خدا بیامرز هم سعید را خیلی دوست داشت و به واسطه ی هیئت که سالها در منزلشان برگزار می شد و رفت و آمد برای سیاهی زدن و نشستن سر سفره شان ، سعید را مثل پسرشان می دانستند.
راوی : آقای اکبر #طیبی
( ایستاده از راست ؛ حاج آقا ملک کندی )
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سعید به اسم هیئت (عشاق الخمینی) خیلی حساس بود، اگر کسی پسوند و پیشوندش رو نمیگفت؛ مثلاً میگفت هیئت عشاق، می گفت عشاقِ چی؟ یا مثلاً کلمهی دیگهای به جای خمینی میگفت ناراحت میشد.
به پرچم هیئت هم همینطور؛ اگر کسی زیر این پرچم یه چرت و پرتی می گفت و یا به پرچم بی احترامی می کرد باهاش برخورد می کرد.
می گفت مثلا از یه جا رد می شی، می بینی پرچم هیئت را باد زده انداخته، لازم نیست زنگ بزنی به من. تو مگه خودت اعضای هیئت نیستی؟ خب برش دار بزن سر جاش...
راوی؛ آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
واسه نمایشگاه هفته دفاع مقدس، ما رفتیم پیش آقای تاجیک مهمات گرفتیم و سعید با حاج ملککندی جلوتر میرفت، (پیکان حاجی رو پر از مهمات کرده بودند)
من پشت سر با موتور میاومدم و وقتی رسیدم جلوی در کانون، بچهها گفتند که سعید رو بردن بیمارستان. گفتم چی شد؟😳
گفتند خمپاره رو که از ماشین می یاد پیاده کنه، قبضه و سینی خمپاره رو برمیداره، بعد میبینه گوله ش نیست.
قبضه رو میذاره زمین، گوله رو که پیدا می کنه، میندازه تو لوله که برداره بره. همین که میندازه، ته قبضه می زنه و مییاد که شلیک بشه، سعید بلافاصله دستشو میذاره جلوی در لوله که مانع شلیکش به سمت مردم بشه. خمپاره می خوره به دستش.
حاج ملک کندی میگفت من دیدم سعید غرق خون شده، انداختمش تو ماشین و بردمش بیمارستان بقیةالله.
گوله خمپاره هم رفت و ماسوره سرش موند، نترکید، حالا اینکه کجا افتاد خدا می دونه، چون هر چی اون دور و اطراف رو گشتیم پیداش نکردیم.
بر اثر این حادثه کف دست (چپ) سعید له شده بود. دیگه تا آخر هم صاف نشد و همونجوری خمیده موند.
یادمه نمی تونست خوب سینه بزنه و یکی از ناراحتی هاش همین بود...😔
راوی؛ آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
________________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یه روز رفتیم مسجد شهدا؛ هیئت. مصطفی بیجارچی یه دو دمه داد . سعید به من گفت: «من قسمت اولشو حفظ میکنم، تو دومی رو حفظ کن. بعد از ظهر که رفتیم خونهی حاج ملککندی این دو دمه رو بگیم.» گفتم باشه. ولی اصلا خوشم نمیاومد که بخوام میونداری کنم.
عصر که رفتیم خونه حاج ملککندی خدابیامرز، در همین حین که داشتیم سینه میزدیم، یه دفعه سعید که وسط داشت میونداری می کرد به من یه اشاره کرد و قسمت اول دو دمه رو خوند. بعد با همون حالت مداحی گفت؛ دومی شووووو حاااااج اکبر میگه ... بعد یه جوری که منتظر باشه، به من نگاه کرد.
منم بهش اشاره کردم که یادم نیست. سعید با همون حالت مداحی ادامه داد؛ یاااادششش نییییست ولششش کن؛😂
حسیییین! حسییییین...!
یه بار هم خونه حاجی داشتیم سینه میزدیم، بغل گوشم بهم گفت شام چیه؟ گفتم کبابه. باز با همون حالت مداحی بلند گفت؛ کباااااااابه، دو دست (سینه) بزن 😂
راوی؛ آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
بعد از اون طواف عاشقانه رفتند یه خونه ای کرایه کردند و سعید گفت آماده بشیم سریع بریم حرم. همه رفتند
آقای جمال صالحی یکی از بچه های پایگاه که سال ۶۹ از اسارت اومده بود، نذر کرده بود با دوچرخه راهی مشهد شود.
جمال پس از یک هفته که تو راه بود دقیقا شبی که فرداش سعید و بچه ها می خواستن از مشهد برگردند، رسید مشهد و مستقیم رفت حرم. دوچرخه شو گذاشت بیرون و با وسایل و کوله ش رفت داخل حرم و زیارت کرد. همونجا بچه ها رو دید و آنها او را بردند محل اسکان شون.
اون موقعی که جمال وارد محل اسکان می شه، سعید دراز کشیده بوده و سریع برمی گرده می گه جمال لپتو بیار جلو ماچ کنم و بعد هم بگو بخند و ... بچه ها به جمال می گن ما فکر نمی کردیم تو بتونی بیای، چون او از لحاظ جسمی وضعیت مناسبی نداشت و با دوچرخه اومدن کار سختی بود.
جمال می گه من امشب می خوام حرم بمونم و تا صبح تنها باشم، بچه ها می گن ما فردا صبح می خوایم برگردیم تو هم بیا با ما برگرد، نذرت بود که با دوچرخه بیای که اومدی، حالا تا تهران که نمی خوای رکاب بزنی.
جمال اولش قبول نمی کنه و می گه می خوام تو مسیر تنها باشم و ضمن اینکه شما ۸ نفرید با ۴ تا موتور، من چرخ دارم وسایل و کوله دارم. سعید می گه همه رو باز می کنیم هر کدوم یه تیکه ش رو بر می داریم. بیا با هم برگردیم.
با اصرار بچه ها جمال راضی می شه و با فیاض مقدم پشت موتور عباس دارابی می شینه و با اونا برمی گرده و می شن نُه نفر، دوچرخه ش رو هم باز می کنند و هر کدوم یه قسمتشو بار موتور می زنند و می آورند.
توی راه به جنگل گلستان که می رسند توقف می کنند و عکس می گیرند و یه شب را هم در بهشهر و یا مصلای آزادشهر می خوابند.
یکی از چیزهایی که در عکسها دیده می شه، پرچمداری و به قول معروف علمداری سعید در این مسیر است که تنها موتوریست که شاید داوطلب شده برای بستن پرچم اباعبدالله الحسین(ع) و هیچ جا از کار فرهنگی و نمادهای هیئتی غافل نبوده. چه در این مسیر و چه در دل معدن و کوههای قروه و سنندج و ...
قطعا در مسیر، هر ماشینی از کنار این کاروان موتوری رد می شده، قاب زیبایی در نظرش نقش می بسته و این حرکت نه تنها یک زیارت خاص رو براشون رقم زده بود، بلکه یک رژه موتوریِ عشقبازانه را برای هر بیننده ای در مسیر به تصویر کشیده است.
4⃣
📝 روایتی از یک سفر مشهد بر اساس خاطرات آقایان؛ عباس#دارابی، اکبر#طیبی، اسد#عسگرخانی، #جمال_صالحی
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
انقدر سعید راحت جذب میکرد، یعنی با یکی میخواست رفیق بشه؛ ۲ سوت...
یه بار با موتور رفته بودیم خرمشهر، توی سالن چلوکبابی میخواستیم غذا بخوریم، کارگر سالنه یه جوونی بود، سعید همونجا باهاش رفیق شد. ما دیدیم برای سعید ۴ تا کباب آورد، دو تا نوشابه آورد، همه چی دوبله، نه اینکه پولشو بگیره ها نه، رو حساب رفاقت.
اوایل بعد از شهادتش یه روز رفتم سر خاکش دیدم یکی نشسته بالا سنگ مزارش. گفتم آشناش هستی؟ گفت شما اینو میشناسی؟ گفتم من رد میشدم دیدم شما نشستی، گفتم شاید شما آشناش هستی بهتون تسلیت بگیم. پسره برگشت گفت من داداش صیغهایش هستم.
گفتم تهرون چقدر جمعیت داره؟ گفت مثلا ۸ میلیون. گفتم همهی این ۸ میلیون داداشای سعیدن. یارو شوکه شد. فکر می کرد خودش تنهاست. گفتم بابا همه با سعید رفیق بودن. این عرضهی خودش بود که با همه رفیق می شد.
گفتم بچه کجایی؟ گفت من از لرستان اومدم.
مثلا ما با موتور رفته بودیم جنوب، یه ساعت تو لرستان خوابیده بودیم سعید با یکی رفیق شده بود. اینجوری بود خصوصیاتش، برخوردش باز بود، نه خودشو بگیره و ...
شما توی منطقه ما، برو تو مسجد ابوذر می بینی عکسشو زدن، می گن بسیجی ما بود، تو کانون ابوذر عکسشو زدن می گن بسیجی ما بود.
پایگاه انصارالحسین(ع) یه موقع به مشکل برخورد و فعالیتش راکد شد، من گفتم سعید برو سرپرست پایگاه شو، رفت جمعش کرد، الان اونجا عکسشو زدن.
رفت تو پایگاه شهدای جم، اونا میگن بسیجی ما بود. یعنی همه میگن مال ما بود.
راوی؛ آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
✍ فهرست راویان کانال
⬇️⬇️
🔹 خانواده:
#مادر
#پدر
#همسر
#رضا_مؤمنی (فرزند)
#صادق_شاهدی (فرزند)
#برادر_مجید
#خواهر1
#خواهر2
#خواهر3
#خواهرزاده
#عمه_سکینه
🍃🍃🍃🍃🍃
🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی):
آقای سید داوود #امیرواقفی
آقای حسن #ادیبی
آقای جعفر #اجلالی
آقای علیرضا #اکبری
آقای مسیب #اسماعیلی
خانم #آقاجانزاده
آقای محمد #آقازاده
آقای محمود #برزه
آقای احمد #بیگدلی
آقای #مرتضی_بیگدلی
آقای مرتضی #بابایی
آقای حمید #پایمرد
آقای احمد #پاک_نهاد
آقای محمد #پرهیزکار
آقای ناصر #توحیدی
آقای مهدی #جوزی
آقای غلامرضا #جمشیدی
#خانم_جمشیدی
آقای شیخ #محسن_حسینی
آقای سیدمحمود #حسینی
آقای مهدی #حاج_محمدی
آقای #اکبر_حیدری
آقای ابراهیم #حمیدی
آقای علی #حسنی
آقای سیدمجتبی #حقگو
آقای محمد #خطیبی
خانم منصوره #خاکپور
آقای ایرج #خوشبین
آقای عباس #دارابی
آقای داود #دشتی
آقای مجتبی #ذوالفقاری
آقای حسین #ذوالقدر
آقای رضا #رحمت
خانم #رسولی
آقای رضا #رئوفی
آقای غفور #رمضانی
آقای #مهدی_رفیعی
#خانم_رفیعی
خانم #فاطمه_رفیعی
آقای #مجید_رفیعی
آقای علیرضا #رجبی
آقای #مهدی_رجبی
آقای محمد #زارعین
آقای ایوب #زال
آقای حسین #سازور
آقای ناصر #سلطانیان
آقای رضا #سلطانی
آقای محسن #شیرازی
آقای #شکراللهی
آقای حسن #شمسیان
آقای محسن #صالحی
آقای جمال #صالحی
آقای داود #صبوری
آقای عبدالله #ضیغمی
آقای #محمد_ضیغمی
آقای اکبر #طیبی
آقای حسین #طوسی
آقای مجتبی #عزتی
آقای موسی #علینژاد
آقای اسدالله #عسگرخانی
آقای مهدی #عطایی
آقای مهدی #علیشاهی
آقای محمد #عبادی_فر
آقای حسن #عبدی
آقای روح الله #غفاری
آقای قربان #غزالی
آقای حسن #فاطمی_نهاد
آقای #فیاض_مقدم
#خانم_قاصد
آقای #مهدی_قاصد
آقای سید محمد #مجتهدی
آقای علیرضا #مسلم_خانی
آقای حسین #مقدمی
آقای سیدحسن #میرباقری
آقای #سیدعلی_میرباقری
آقای بهرام #میهن_آبادی
آقای اکبر #میرزایی
آقای نادر #ملک_کندی
آقای رضا #معروفی
آقای علی #منتظر
خانم #نعمتی
آقای علی #نورافکن
❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛
آقای حسین #آقاجانی
آقای فرشید #انصاری
آقای اصغر #برزکار
آقای محسن #بنی_یعقوب
آقای محمدیوسف #جانمحمدی
آقای زکریا #حیات_الغیبی
آقای کشاورز #محمدیان
🍃🍃🍃🍃🍃
#فهرست_راویان
@shalamchekojaboodi