‌ در نظر آقا سعید، بچه رزمنده‌ها جایگاه ویژه‌ای داشتند. برترین آنها هم شهدا بودند که سعی کرد خودش رو به جمع اونها برسونه و خوش به سعادتش موفق هم شد. مابقی که غیر رزمنده محسوب می‌شدند، به شوخی یا به‌جد، با همین جمله معروف "شلم کجا بودی" خطاب می‌شدند. از اونجاکه خودش هم از سنین نوجوانی در جبهه‌ها حضور داشت دیگه بر همه حجت رو تموم کرده بود و هیچ عذر و بهانه‌‌ی سن و سال و ... هم قبول نبود.🤐 در یکی از اردوهای آموزشی راپل در هوای سرد پاییزی که رفته بودیم پرندک، خاطرم هست بعد از یک روز کاری و خستگی و ... شب، همگی توی چادر دور هم جمع بودیم و بگو و بخند می کردیم که ظاهرا توی این فضای خنده و شوخی، به یکی از عزیزان بزرگتر که حتما" رزمنده هم بود، ناخواسته بی‌احترامی شد. آقا سعید رو می‌گی؛ چنان عصبانی شد که فوراً دستور داد: «همگی بیرون! وسایل و تجهیزات راپل رو هم ببرید.» دیگه فضا جدی شد. تجهیزات رو اعم از طناب، دستکش، کارابین و ... برداشتیم و رو خودمون بستیم. خداروشکر حداقل چک‌مون کرد که ببیند درست بستیم یا نه. گفتیم آقا سعید بریم همین کارگاه کوچیکه دیگه؟ گفت نه، همون کارگاه بزرگه بالای کوه، برید پای سرسره مرگ _توروخدا سعید😩 هوا ابری و بارونی بود و مهتاب هم در کار نبود. به سختی چندمتری‌مون رو می‌دیدیم. به اجبار اوستامون رفتیم بالا. یکی دو نفر اول که سُر خوردند، ته کار نمی‌شد جمع‌شون کرد و با صخره برخورد می‌کردند.🤕 سیم‌بکسل زنگ زده‌ی سرسره، مثل اَره، سینه‌بندهای بزرنتی رو شکاف می‌داد و نزدیک بود به لباس و بدن بچه‌ها برسه. ما که دیگه احساس می‌کردیم می‌خواد امشب هر طوری شده یه چندتا شهید اجباری از بین بچه‌ها دربیاره، یه گوشه کارگاه با بچه‌های نابلد داشتیم تمرین اشهد گفتن می‌کردیم. هول کرده بودیم و پس و پیش هم می‌گفتیم. خلاصه خودش وقتی دید شرایط دیگه خطری شده، دستور داد جمع کنید برید پایین. تو مسیر برگشت همه مثل بچه آدم ساکت و سر به زیر و نگاه‌مان به نوک پوتین‌ها، رفتیم تو چادر یه گوشه‌ای گرفتیم خوابیدیم تا نماز صبح اینم خاطره‌ای بود از عِرق ایشون به بچه رزمنده‌ها. یادش بخیر عصبانیت این عزیزمون هم دوست داشتنی بود.❤ راوی؛ آقای محمود   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi