تا بحال از چند نفر شنیدم که می‌گفتن سعید با موتور تصادف می‌کرد، می‌خورد زمین، گریه می‌کرد و ... هرچند گریه‌هاش دنیایی نبود و عاقبتِ شهادتش رو هدف گرفته بود ولی برای من هیچ وقت سعید کوچک و خوار نشد. نقص نداشت و انگار همیشه برتر و سرتر بود. شایدم به‌خاطر این بود که من این طوری نگاهش می‌کردم😍 حب الشئ، یعمی و یصم نه بدش رو می‌دیدم و نه از ابتدای آشنایی تا الان دوست دارم بدش رو بشنوم. یادمه یه شب با بروبچه‌ها تو کانون ابوذر جمع بودیم و طبق معمول به پیشنهاد آقاسعید قرار شد بریم هیئت. کدوم هیئت رو یادم نیست ولی باید می‌رفتیم سمت شرق تهران. چندتایی موتور توی پایگاه بود و با یه حساب سرانگشتی تقریبا هر موتوری دو نفر سوار شدیم و راه افتادیم. توی مسیر، آخرای خیابون مهمان‌نوازان نزدیک به امین‌الملک، من که داشتم به عنوان آخرین نفر، پشت سر بقیه از کنار جوب می‌رفتم یه دفعه از روبرو یه موتور که اونا هم دوترک بودند و خلاف جهت می‌اومدن به ما برخورد کردند و تعادلشون به هم ریخت. من و پشت‌سری‌م تونستیم خودمون رو سرپا نگه داریم، ولی اون دو نفر که از لات و لوتای فلاح هم بودند افتادند توی جوب. بلافاصله بلند شدند و با یه حالت عصبانیت، داد و بیداد کردند و کم کم داشت دعوامون می‌شد. حالا ما دوتا جوونک بودیم و اونا از ما بزرگتر و ... همه موتورای همراهمون هم پیچیده بودند توی خیابون امین‌الملک و دیگه همدیگرو نمی‌دیدیم. چیزی نمونده بود دست به یقه بشیم که یه دفعه‌ نفهمیدم چطور شد که آقاسعید بالا سرمون ظاهر شد و خودش رو رسوند به ما. سعید معمولا عادت داشت توی حرکت کاروانی موتوری، دائم به همه سرک می‌کشید و بقیه رو مد نظر داشت.(خصوصا موقع حرم رفتن بیشتر مراقب بچه‌ها بود.) اون دو نفر وقتی آقاسعید رو هواخواه ما دیدند، دیگه ساکت شدند و لباساشون رو تکوندند و سوار شدند رفتند. اون شب تو کل مسیر دائم به فکر سعید و این حمایت به موقعش بودم. خیلی دلم گرم شد به اینکه یه داداش بزرگتری دارم که سر بزنگاه هوامو داره ولی الان...😥 بگذریم یادت بخیر سعیدجان روحت شاد❤ راوی؛ آقای محمود ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi