#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هفتاد_هشت
اسمم مونسه دختری از ایران
پروانه ادامه دادخواهرمن ازخونه فرارکرده ویکسالی میشه ماازش بی خبربودیم ودقیقا نمیدونیم کجابوده وچه اتفاقهای براش افتاده،تا چند روز پیش سروکله اش پیدا شده وازماخواست که میزبان شماباشیم برای خواستگاری..ومن ازدختربودن یانبودنش خبرندارم گردن خودشه فردا عروستون نشه بگیدسرماروکلاه گذاشتیدخواهرتون دخترنبوده من الان دارم حقیقت روبهتون میگم...نگاه مات ومبهوت امین به من بود،دوست داشتم زمین دهن باز کنه برم توش داشتم خفه میشدم..مادر امین گفت استغفرالله،،پدرش گفت پس چرااین همه راه ماروکشوندید اینجا
پروانه گفت خواستم بهتون بگم..این وصلت به صلاحتون نیست.. و بلند شد رفت سمت اشپزحونه..احمد از عصبانیت قرمزشده بود..امین انقدرحالش بدشده بودکه تندتندسرفه میکرد مثل مجسمه شده بودم ..قدرت هیچ حرکتی رونداشتم... پدر امین روکردبه من گفت دخترمن ادم باآبرویی هستم امین تک فرزندمنه وسالهاست منتظرم قدبکشه ودامادش کنم..من نمیتونم دختری باشرایط توروکه حتی خواهرشم قبولش نداره روعروس خودم کنم،،وبلندشد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد