#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_هفتاد_شش
اسمم مونسه دختری از ایران
روزهاوماهها میگذشت وبچه ها بزرگتر میشدن..شبنم ۱۸ سالش بودکه علی برای جشن تولدش ماشین خریدکادوگرون قیمتی که هرکس میشنیدبه دخترم حسادت میکرد..کلی خواستگارداشت مخصوصاازطرف خانواده علی ولی هیچ کدوم روعلی قبول نمیکردمیگفت دخترم روبه فامیل نمیدم،، بابزرگ شدن بچه هارفت امدعلی باخانواده اش شروع شدوهروقت علی میرفت روستابچه هاهم باخودش میبردوپدربزرگشون رومیدیدن،،تایه روز برادر علی زنگ زد وگفت پدرشون سکته مغزی کرده وفلج شده تک تنهاتواون خونه بودگوشه رختخواب....قسمت۷۴:حاجی زمین گیرشده بودودختراش گاهی میرفتن بهش رسیدگی میکردن..معصومه بارهاازمن براش حلالیت مطلبیدولی من فقط سکوت میکردم،،اینی که میگن دنیادارمکافاته واقعاراست گفتن،ازبقیه اهل اون خونه ام کم بیش خبرداشتم میدونستم فاطی کنارشوهرش وبچه هاش زندگیه ارومی روداره... ولی زینب قندگرفته بودواوضاع خوبی نداشت وکسی که تهمت فرار روبه من زدابروی من روتواون روستابرددخترخودش بایه پسراشنامیشه وبرای همیشه ازخونه فرارمیکنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد