سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... من دیگه داشتم میمردم من تا به حال یه دونه نون نپخته بودم ولی الان در عرض یک ساعت شصت تا نون پخته بودیم..واقعاً داشتم می مردم گرسنه، تشنه و تو گرما نون پختن خیلی خیلی سخت بود..سلطان خانم نشسته بود و میگفت چیکار کنم میدونم که الان سماور خانوم تمام غذاها رو پنهان کرده تا ما نتوانیم بخوریم و حتی نوناروهم برد گذاشت تواطاقش تا نتوانیم برداریم چیکار کنم؟میدونم که تو از گرسنگی داری میمیری جالب بود که گرسنگی خودش و فراموش کرده بود و فقط به فکر من بود . از اتاق هر کدوممون یه پنجره بود رو به حیاط..رقیه جاریم هی به سلطان خانم از پنجره ی اتاقشون اشاره می داد..سلطان زود متوجه اشاره شد و رفت از زیر ظرفهای شامی که  دوتا جاری هام شسته بودن و گذاشته بودن گوشه حیاط یک بشقاب غذا درآورد.باور کنید دیدن یک بشقاب غذا برام مثل دیدن پدر و مادرم تو غربت بود .سلطان  یواش غذا روگذاشت  زیر لباسش  و به من اشاره کرد که برم سمت طویله..فوری رفتم به سمت طویل جاریم برامون  پنج شش قاشق غذا کشیده بود می دونستم که بیشتر از اون نتونسته بکشه خودشم غذای نونی بودوای نون نذاشته بود... ولی بابت همونی هم که کشیده بود باید ازش تشکر می کردم سلطان یک قاشق خورد و گفت من نمیخورم بیا تو بخور... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈