*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * تقریباً ده نفری از بچه های مسجد بودیم که ما را آورده بودند آموزش توی پادگان امام علی که در باجگاه شیراز بود.سال ۱۳۵۸ بود و از همه پایگاه‌ها و مسجد آن نیروها را برای دوره‌ی آموزشی آورده بودند. تابستان بود و هوا خیلی گرم.فضای اردوگاه برای ما خیلی نا آشنا بود ولی چون ما ده نفر که با هم دوست بودیم از همان ابتدای ورود مان به مسجد الصادق با هم بودیم و توی نگهبانی ها و فعالیتهای فرهنگی مسجد هم همیشه با هم همکاری می‌کردیم دیگه خیلی بهمون سخت نمی گذشت. روزهای کلاس آموزشی بودیم و شب ها استراحت میکردیم تقریباً ده روزی از آموزش ما می‌گذشت که این اتفاق تیراندازی شبانه پیش آمد. ساعت ۲۲ یا ۲۳ شب بود که تیر اندازی شد.بچه ها هم همین طور مشغول صحبت درباره تیر اندازی که چطور پیش آمد بودند. هرکسی استدلال‌های خودش را داشت. یکی میگفت: من اول بیدار شدم یکی دیگه میگفت: عوض صدای یک تیر اومد. _بچه ها صبر کنید فردا از غلامعلی می پرسیم خودش نگهبانی می داد می دونه چه اتفاقی افتاده. فردا صبح که غلامعلی را دیدیم پرسیدم چی شد یک دفعه تیراندازی از کجا شروع شد؟ _دیشب که نگهبانی می دادم متوجه شدم که افرادی می خواستند وارد پادگان شوند و من شروع به تیراندازی کردم و در جواب من نگهبانان دیگر هم این کار را انجام دادند و این شد که دیشب تیراندازی شدید پیش آمد. _خدا را شکر که اتفاق خاصی پیش نیامد. قضیه علی را هم که رفته بود زیر پتو و بعد از تیراندازی آمد بیرون براش تعریف کردیم و کلی خندید. بعد از دوره آموزشی متوجه شدیم قضیه تیراندازی چیز دیگه ای بوده و غلامعلی قصد رازداری داشته. یکی از بچه ها اومد پیشم و گفت:صادق میدونی تیراندازی که شب توی اردوگاه پیش اومد و برای ما خاطره شد داستانش از چه قرار بوده؟! _غلامعلی که بهمون گفت. _نه غلامعلی قصد رازداری داشته. _پس چی بوده؟ _رزم شب. _رزم شب؟! مگه میشه؟! _بله بچه‌های اردوگاه با غلامعلی که بالای ساختمان نگهبان بوده هماهنگ کرده بودند که شب ساعت ۲۲ تیراندازی را شروع کنند که ما آمادگی رزمی داشته باشیم و نیروها متوجه نشن و بدون آمادگی شروع به دفاع کنند. _غلامعلی به این دلیل نگفته چون بهش گفته بودن نگو.. با اینکه دوست صمیمی غلامعلی بودم ولی رازداری کرده بود و تخلفی نکرده بود که به من بگه نترس آمادگی داشته باش که قرار تیر اندازی بشه. ادامه دارد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*