زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#منبع_کتاب_سرّسر
جمعه را سخت تر از قبل گذراندم. غربت عصر جمعه به بی تابی ام دامن میزد که تلفن زهرا زنگ خورد. توی اتاقش بود همان جا تلفن را جواب داد و آمد پشت نرده های پله ایستاد:"دوست بابا بود. می گفت توی بنیاد همکارش بودم..."
"خوب. خیره ان شالله چکار داشت؟"
"هیچی. اول که عذرخواهی کرد گفت این خط مگه دست آقا علیرضا نبوده، گفتم خطمون رو عوض کردیم. بعدم گفت برای احوالپرسی زنگ زدم. چون گوشی بابا خاموش بود"
"دستش درد نکنه. می خواستی شماره داداشت رو بهشون بدی مادر"
" آره دادم"
به زهرا نگفتم که سابقه نداشته این آقا جز برای کار مهمی به پدرتان زنگ بزند حالا چطور شماره برادرتان را پیدا کرده.
همه چیز به بددلی ام دامن می زد. هر تماسی، هر احوالپرسی، برایم تلنگری بود که نمی گذاشت جنبه های مثبت این بی خبری را بیشتر ببینم. نمی دانم! مثلا اینکه به منطقه دیگری منتقل شده باشند، درگیر جابه جایی باشند یا اصلا تلفن در اختیارش نباشد.
جمعه بچه ها کنارم بودند و هرکدام هم گاهی سر صحبت را باز می کرد. زمان را برایم به جان کندن جلو می برد. خدایا اول هفته ای خبر خوشی از عبدالله بشنوم که این بی خبری دیوانه ام می کند. تماس ها شروع شد. دوستان سابق آقا عبدالله آن ها که بنیاد شهید بودند، یا آنها که در تیپ ۴۶الهادی می شناختند.،
می گفتند:"اینجا ذکر خیرشان بوده گفتیم زنگ بزنیم جویای احوال باشیم. موبایلشان که خاموش هست. با خانه تماس گرفتیم"
می گفتم الحمدالله دعا گوی همه هستند. یک سفری به تهران برایشان پیش آمد چند روزی رفتند و بر می گردند. همین که می پرسیدند خبری از ایشان دارید. حسی به من می گفت همه از چیزی خبر دارند که من ندارم. می گفتم :" بله دیروز تماس گرفتند، با هم صحبت کردیم حالشان خوبه"
گوشی را که می گذاشتم دلم می خواست خودم را به دیوار بلند بی خبری و آشوب میزدم و از این همه استرس نجات می دادم. کم کم علائم دلشوره در رفتارهای خودی نشان می داد.
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*#نویسنده_محمد_محمودی*
*#قسمت_پنجاه_و_یکم
_صحیح ..منتها علیرضای من و بقیه جوانهای اونروز خودشان هم کمک کردند تا اون اتفاق افتاد. ما هم کمک کردیم خودم یه تک داشتم که صبح تا شب بین راه شیراز و خوزستان در رفت و آمد بودم تا بلکه بتونم یه کمکی به جوونای مملکت بکنم.خیلی هم بودن انگار نه انگار که جنگی در کار بود! حالا شما ها هم باید کمک کنید تا به امید خدا همه چی درست بشه.
_کمک ما هم این بود که درس بخونیم..
_..نه ..کمک شما فقط درس خوندن خشک و خالی نیست. شما تحصیل کرده ای . هم اینکه نذارید امنیت کشور به هم بریزه راه هموار می شه به یاری خدا.. امنیت که نباشه سنگ رو سنگ بند نمیشه. اگه امثال علیرضا دست رو دست گذاشته بودند و گفته بودند مسئولین بروند بعثیها را از کشور بیرون کنند که نمی شد.
صدای زنگ خانه توی سالن میپیچد رشته کلام از دستش در می رود بلند میشود دکمه دربازکن را میزند.
_اینم ننه علیرضا..
هول از جا بلند می شود بعد از احوالپرسی کنار دست روی ما می نشیند بر عکس شوهرش نگاهش به عکس ها نیست . چادر مشکی اش را تنگ گرفته جوری که انگار توی پیاده رو های شهر است و نه توی خانه خودش.
_خوش اومدین بچه هاتون میآوردین می دیدمشون..
_ماه هشت ماه بیشتر نیست ازدواج کردیم.
_خونه که بچه توش نباشه که دور از جون شما جهنمه .تازه این دوره زمونه این قدر نعمت خدا فراوونه یکی دو تا بچه که سخت نیست..
حرف هایش پر از مهربانی مثل کلام یک مادر به دل می نشیند.
_شاید باورتون نشه من همین دیشب خواب علیرضام دیدم در حیاط وایساده بود رفتم پیشش گفتم: ببم چرا اینجا وایسادی؟!
گفت :کار دارم فقط اومدم بگم که فردا مهمون داری؟!
خوب مهمون همین شما بودید ننه. قدمتون رو چشم. خدایش کمتر شبی هست که خوابشو نبینم.
در قاب عکسی علیرضا پای درخت کُناری صاف ایستاده. سیمایش بیشتر به پدر برده تا به مادر فقط مثل مادرش میان قد است. دوباره نگاه مادر علیرضا میکنی.
_خوب مادر جون دیگه چی؟!
می خندد.
_بچه ام همیشه تو فکرمه.. ناراحت بشم شب میاد تو خوابم به درد دل کردن .همین دو شب مانده به عید امسال بود که دیدم وارد خانه شد و احوالپرسی کرد و گرم گرفت .خوش و بش کرد مثل همیشه ننکه صدام میکرد. کمی هم کلافه بود. گفتم: وای بمیرم الهی چه ات شده؟!
گفت :چیزی نیست ننه. میدونستم تنهایی و خونه تکونیه دم عید برات سخته اومدم کمک.
گفتم :ببم. من که تنها نیستم .خواهرت لیلا همه چی رو برام راست و ریس کرد.
اعتنائی نکرده. رفت تو آشپزخونه پشت سرش رفتم. شروع کرد به ظرفها را شستن و جمع کردن.
گفتم: بیا بشین اینا که لازم نیست شسته بشه.
بعد از مرتب کردن آشپزخانه اومد تو سالن دستمو گرفت و گفت: ننکه ..نبینم احساس تنهایی کنی .به خدا من همیشه پیشتم. اصلاً یه لحظه هم از دور نمیشم همیشه پیشتم..
کمی از روی مبل جابهجا میشود .مثل حاج عباس قاطع و محکم حرف میزند.دست می برد زیر چادر بیرون که می آید تسبیحی را نشان می دهد: «اینو تابستون ۶۲ تو شوش دانیال بهم داد هنوز هم دارمش!»
یه بار از دستم افتاد پوکید. سه تا دونه اش گم شد. اون سه تا سفید از یه تسبیح دیگر است.
حاج عباس میگوید :علیرضا همه اش خاطر است.
صدای زنگ بلند میشود .زهرا و صدیقه هم آمدند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f7
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_پنجاه_و_یکم
کاکاعلی به محض اینکه احساس میکرد یک مقدار روحیه بچهها به خاطر کار زیاد یا شهادت دوستانشان ضعیف شده برای برگرداندن روحیه آنها یا مسابقه کشتی و و فوتبال و والیبال راه می انداخت یا دست به کارهای عجیبی میزد.یک روز گرم تابستان تدارکات چند تا هندوانه درشت به واحد تخریب داده بود و به هرکس یک قاچ بزرگ و شیرین هندوانه رسید.همه هندوانه ها را خوردند و پوستش را جمع کرده و کنار گذاشتن.کاکاعلی صحبتهایش را شروع کرد و اول با نصیحت های برادرانه و درد دل های دوستانه و بعد هم از حضرت زهرا حرف زد و بچه ها گریه کردند. همه چیز که تمام شد کاکا علی گفت: «خوب وقتشه که یک تفریحی هم بکنیم» و دستور جنگ داد.یکباره بچه ها به سمت پوست هندوانه ها حمله کردند و هر کی هر کی را بزنه شروع شد.کسی به کسی رحم نمیکرد و با هر چی زور که در بازیهایشان بود با پوست هندوانه همدیگر را می زدند.درصدای هرهر و کرکر خنده هایشان به آسمان هفتم می رسید که یکی از بچه ها دوید و یک تنگ پلاستیکی قرمز رنگ را پر از آب کرد و از پشت روی کاکا علی.
۱۵ دقیقه بعد جنگ آب و پوست هندوانه تمام شد.از زور خنده افتاده بودند روی زمین و قیافه های هندوانه ایراپن دیگر نشان می دادند و تفریح می کردند.بچه ها تا چند روز راجع به آن ۱۵ دقیقه شیرین تر از هندوانه حرف می زدند و می خندیدند.بعد از جنگ هندوانه یکی از بازیها را کنار کشید و گفت: «برادر من یک چیزی به ذهنم رسیده» کاکا علی گفت :در خدمتم کاکا.
گفت ببخشید کاکاعلی من فکر میکنم این شوخی ها برای هیبت فرماندهی شما خوب نیست و فکر کنم شما نباید این قدر با بچه ها قاطی بشین اینا فردا موقع عملیات دیگه حرف شما را گوش نمی دهند.این کار را از هیبت فرماندهی شما چند میکنه اصلا به نظر من شما باید در اتاق فرماندهی بمونید و خیلی جدی و رسمی در جمع بچه ها بیاین این را به خاطر خودتون میگم.حیف فرماندهی مثل شما اینقدر قاطی نیروهای زیر دستش بشه. به هر حال ببخشید این نکته مدتی بود ذهنم را مشغول کرده و گفتم بگم خدمتتون.
کاکا علی او را در آغوش گرفت و پیشانیش را بوسید و دستش را گرفت و شروع کرد به قدم زدن. در حالی که از جمع بچهها دور میشد گفت: برادر خوبم از تو ممنونم که عیب مرا دور از جمع بچه ها به من تذکر دادید این خیلی کار خوبیه خدا بهت خیر بده.اما متکای گلم عرض کنم که همه این رزمنده ها از لحاظ مقام در نزد خدا از من بهتر ن.من واقعاً خجالت میکشم که بخوام بر این بندگان خوب خدا فرماندهی کنم یا دستوری به آنها بدم.اینم که میبینی خدمت به این بزرگوار هاست که خدا به من توفیقی داده که نوکری بهترین بنده هاشو بکنم.ببین برادر این حادثه گروه هستند شهید در بین شان هست جانباز هست مجاهد فی سبیل الله هم هست.عملیات بعدی معلوم میشه که هیچ کار است خدا ما را نوکر دوستان خودش قرار داده.الحمدلله اینها اولیا الله هستند من هم احساس میکنم خدمتگزاری این بنده های خوب خدا هستم. این مسئولیت فرماندهی هم وظیفه شرعی که بر دوش من گذاشته اند نه بیشتر نه کمتر. این وظیفه منو از این بچهها بالاتر نمیبره. من کوچیکه همه اینها هستم دعا کن حق کسی را ضایع نکنم. خیلی کار سختیه این مسئولیت آدمو پیر میکنه.
اما در مورد این نکته که شما برادرانه به برادر خود تذکر دادی من یک مطلبی خوندم. حالا نمیدونم از سلمان بود یا ابوذر. تردید از منه. در مورد حضرت امیرالمومنین که گفته بودند با وجود اون هیبتی که حضرت داشتند،ما با ایشان راحت بودیم و حرف میزدیم و شوخی و خنده هم میتوانستیم بکنیم.شما هم برای ما دعا کن که همه کارهامون برای خدا باشد که با شوخی جدی.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_پنجاه_و_یکم*
..انگار که دو پایت سالم باشد بپری پایین و از آن من که تمام شد جلو بایستی و من پشت سرت،و نماز است که تمام شد با آن صورت خندان و نورانی ات بگویی:«نماز قبول نیست. اگه یه عضو هم قطع...» ولی من نمازم را ادا نکنم و بفهمم اگر حال باشد, محبت باشد, نماز اول وقت چه لذتی که نمی دهد, همه این نماز که این ظاهرش نیست مگر نه؟! جوابم بده بگو برایم بگو!!
نگاه کن به موتور سواری که از کنار قبر ها می گذرد و تو را به یادم می آورد،وقتی که با پای مصنوعی سوار موتور می شدی و گازش را می گرفتی و پشت خاکریزها ناپدید می شدی براستی آن روزها هیچ گاه فکر نمی کردم چطور ترمز میگیری و وقتی میخواهی پیاده شوی کدام پایت را تکیه گاه می کنی ,چقدر عذاب میکشی.
کم کم خیلی چیزها را به اسمت می کنند و تو میدانی که چقدر دلم تنگ است.پریروز ها تابلوی پایگاه مقاومتی را که با نام تو دیدم و چند نوجوان که جلوی آن ایستاده بودند و خوب می دانم که سهم اینها از تو, تنها چند عنوان و جمله تکراری است و اسمت که نصیب تابلوهای شان شده و اینها کجا می فهمند که همسرت بارها به تو گفته بوده: «اینقدر حق محمد مهدی ظلم نکن ناسلامتی او هم بچته.. همه هوش و حواست رفته به راضیه و مرضیه»
من هستم دارم آنها نمیدانند راضیه و مرضیه از سالگرد تولدشان با هدیه ای که تو در کاغذی رنگی میپیچیدی و پشت سر می گرفتی و چشمهایشان را که باز میکردند،با لبخند دو دستی تقدیم شان می کردی با خبر می شدند.
دلم تنگ شده!
بگذار برگردم پیش مرد هیکل دار سبیلو..! هوای خانه رفتن ندارم. اینجا هرچه باشد باز بوی ماندن میدهد. بوی تو را برایم دارد. می روم و دست هم آن مرد سبیل و تا سر حرف را با او باز کنم. شاید نداند بچه فقیر های سهل آباد تو را یکبار دیدند, یکیشان عکست را در دارالرحمه دیده و شناخته.
بگذار خون گریه کنم وقتی خواهرت گفته زمانی رفته ای محله سهل آباد به او کمک کنی در اسباب کشی منزل شان ,به لار ،و آن مرد سبیلو نمیداند با آن که آن روزها خواهرت با شوهرش برای مشکلات مادی می خواستند به لار بروند،تو اسباب بازیهای بچه هاشان و وسایل پلاستیکی را به بچه های پاپتی و آفتاب سوخته آنجا دادی.ما آنها نشستی خندیدی، غذا خوردی، کاری کردی که آنها بخندند و آخر کار که پشت ماشین نشستی آرام گاز میدادی که بچههای بیچاره که با وسایل پلاستیکی و اسباب بازی ها دنبال سرت می دوند دلگیر نشوند و چندین بار ماشین را نگه داشتی یکی یکی شان را بوسیدی و نوازش کردی و بعد رفتی و من فکر میکنم اگر در جنگ هم میخواست اینگونه باشی چه میشد.. شرکت خاک ایران وطنم و خیلی چیزهای دیگر.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_پنجاه_و_یکم*
✅به روایت خواهر شهید
در خانه کوبیده شد.چادر به سر کردم و رفتم دم در. دوستم بود.
_بیا بریم بازار می خوام کفش بخرم؟!
آماده شدم و با هم رفتیم بیرون.
بازار شلوغ بود مردم به تکاپو افتاده بودند و برای سال نو آماده می شدند. هر کسی بسته ای دستش گرفته و یا مشغول تماشای اجناس داخل ویترین مغازه ها بود.
در مغازه دوست پدرم سرگرم تماشای کفش ها بودیم که آقای آمد و شروع کرد به حرف زدن با مغازه دار.
_فردا صبح چند تا شهید تشیع میشن . این طوری که شنیدم یکیشون هم پسر حاجی محمد هست!
مو بر تنم سیخ شد و قلبم شروع کرد به تند تپیدن.
_کدوم حاجی محمد؟!
_حاجی محمد کوشا را میگم دیگه!
حس کردم چیزی در جانم از هم گسیخت.
مغازه دار با چشم و ابرو به آن مرد اشاره می کرد که ادامه نده. ضربان قلبم تند شده و لبم شروع کرد به لرزیدن. مثل دریا پر تلاطم بودم. تصویر جلال می آمد جلوی چشمم .حرفهای آن مرد مثل کابوسی وحشتناک احاطه ام کرده بود .جلوی در خانه که رسیدم قدم هایم سست شد ، از حیاط خانه مان صدای گریه می آمد.
🌿🌿🌿
هنوز باورم نمیشد جلالی که اینقدر دوستش داشتم و طاقت نشستن خاری در دستش را نداشتم حالا آرام خوابیده ؛ جاده روزهایی افتادم که از جبهه با تنی مجروح می آمد . قدم که برمی داشت می شد در را پشت صورتش دید . تا چشم به زخم هایش می افتاد گریه میکردم . خنده بر لبانش مینشست و با شور و حرارت داخل چشم هایم نگاه می کرد .
_چه خواهر زینب گونه ای دارم!!
دلم میخواست یک بار دیگر همان جملات را تکرار کند . کاغذم تمام شد. از میان زن ها جدا شدم و رفتم طرف قبرش . آرام به خواب رفته بود .مثل سالهای کودکی مان صدایش زدم :« جلال جلال..»
رویش را به طرفم برگرداند.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_یکم*
🎤به روایت محمدعلی شیخی
نزدیکیهای جزیره بود که به پهلوی هاشم زدم و گفتم: بیدار شید یه چیزی بگید دلم پوسید»
بیدار شدند با هم گپ زدیم و تعریفی کردیم تا به جزیره جنوبی رسیدیم.سر چهار راه شهید همت که تقاطعی بود بین پدر شمالی و جنوبی وانت سوخته چند روز پیش را هم به آنها نشان دادم.
زمانی که رسیدیم به پرده جنوبی خط به نظر آرام می آمد. خشکی آن جزیره به یک سوم زمین فوتبال هم نمیرسید. لندکروز را هل دادیم توی ورودی سنگر و پیاده شدیم.
باید بچههای یگان دریایی که مرا دیدند خیلی خوشحال شدند. رفتیم توی همان سنگر سقف کوتاه نشستیم. من داشتم احوال بچه ها را می پرسیدم. هاشم نزدیک ورودی روی یک الوار نشسته بود. تازه به خاطر من تا ورودی سنگر آمده بود. یعنی اگر من نبودم تا آنجا هم نمی آمد. روحیه از با فضای بسته نمی ساخت. چند تا از بچه ها هم توی سنگر دوروبرم بودند. هنوز درست جاگر نشده بودیم که یک مرتبه حس کردم یک خط خونی از جلوی چشمم گذشت. یک دفعه که به خودم آمدم همه چیز در نظرم تیره و تار می نمود. بعد دیدم یکی به سر و رویم دست میکشد و میگوید:« محمد ....محمد»
دیدم هاشم است. غبارها داشت فرو می نشست. چشمم که به صورت پر خونش افتاد دلم ضعف رفت. هنوز گیج و منگ بودم سریع هاشم را گذاشتم و زدم که بروم بیرون ، دیدم یکی از بچهها از کمر دو نیم شده. اهل طرفهای دیر و کنگان بود. یلی بود واقعاً.
دوباره نگاه کردم دیدم بله محمد زارع هم آش و لاش افتاده است. گلوله مستقیم تانک راست خورده بود توی سنگر. رفتم سراغ هاشم زیر بغلش را گرفتم و کشان کشان رساندم از پای نه وانت. همانجا بود که از هاشم قطع امید کردم چون روی پایش بند نمیشد.
ترکش جفت چشم هایش را ناکار کرده بود. از سینه هم قلپ قلپ خون بیرون می زد. انداختمش عقب لندکروز و رفتم که بنشینم پشت فرمان. دیدم دو تا چرخ عقب هم خوابیده است.
با همان وضع دنده عقب گرفتم و خدا می داند تا از پد خارج شدم . خمپاره ۶۰ بود که مثل باران میبارید. همه وجودم شده بود اضطراب. آدم باید آن صحنهها را میدید تا باور میکرد. فقط خدا نمی خواست که مشکل حاد تر شود.
به هر شکل ممکن از پد خارج شدم. زمانی که جای توقف کردم دوتا لاستیک در رفته بود و ماشین فقط روی رینگ راه میرفت. سریال هاشم را کشیدم پایین و بردم جلو پیش خودم . سرش روی زانویم بود و مرتب صدایم میزد که در را برایش باز کنم.شیشه پایین بود ولی هاشم نفسش بند می آمد و اصرار داشت که در را هم باز کنم. فاطمه دستش را می برد بیرون و حضرت ابوالفضل را صدا میزد.
با همان وضعیت پنچری رساندمش اورژانس. بچهها کمک کردن و هاشم را انداختند روی یک تخت. مرا نمی دید فقط از صدایم تشخیص میداد. دستش را محکم انداخته بود دور گردنم و پشت سر هم صدایم میزد.
دست من هم زیر سرش بود طوری به سینه ام چسبیده بود که خونش بدنم را کامل گرفته بود. فقط خدا میداند لحظهای که از نفس افتاد چه بر من گذشت......
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پنجاه_و_یکم*
تقریباً ده نفری از بچه های مسجد بودیم که ما را آورده بودند آموزش توی پادگان امام علی که در باجگاه شیراز بود.سال ۱۳۵۸ بود و از همه پایگاهها و مسجد آن نیروها را برای دورهی آموزشی آورده بودند. تابستان بود و هوا خیلی گرم.فضای اردوگاه برای ما خیلی نا آشنا بود ولی چون ما ده نفر که با هم دوست بودیم از همان ابتدای ورود مان به مسجد الصادق با هم بودیم و توی نگهبانی ها و فعالیتهای فرهنگی مسجد هم همیشه با هم همکاری میکردیم دیگه خیلی بهمون سخت نمی گذشت.
روزهای کلاس آموزشی بودیم و شب ها استراحت میکردیم تقریباً ده روزی از آموزش ما میگذشت که این اتفاق تیراندازی شبانه پیش آمد.
ساعت ۲۲ یا ۲۳ شب بود که تیر اندازی شد.بچه ها هم همین طور مشغول صحبت درباره تیر اندازی که چطور پیش آمد بودند. هرکسی استدلالهای خودش را داشت. یکی میگفت: من اول بیدار شدم
یکی دیگه میگفت: عوض صدای یک تیر اومد.
_بچه ها صبر کنید فردا از غلامعلی می پرسیم خودش نگهبانی می داد می دونه چه اتفاقی افتاده.
فردا صبح که غلامعلی را دیدیم پرسیدم چی شد یک دفعه تیراندازی از کجا شروع شد؟
_دیشب که نگهبانی می دادم متوجه شدم که افرادی می خواستند وارد پادگان شوند و من شروع به تیراندازی کردم و در جواب من نگهبانان دیگر هم این کار را انجام دادند و این شد که دیشب تیراندازی شدید پیش آمد.
_خدا را شکر که اتفاق خاصی پیش نیامد.
قضیه علی را هم که رفته بود زیر پتو و بعد از تیراندازی آمد بیرون براش تعریف کردیم و کلی خندید.
بعد از دوره آموزشی متوجه شدیم قضیه تیراندازی چیز دیگه ای بوده و غلامعلی قصد رازداری داشته.
یکی از بچه ها اومد پیشم و گفت:صادق میدونی تیراندازی که شب توی اردوگاه پیش اومد و برای ما خاطره شد داستانش از چه قرار بوده؟!
_غلامعلی که بهمون گفت.
_نه غلامعلی قصد رازداری داشته.
_پس چی بوده؟
_رزم شب.
_رزم شب؟! مگه میشه؟!
_بله بچههای اردوگاه با غلامعلی که بالای ساختمان نگهبان بوده هماهنگ کرده بودند که شب ساعت ۲۲ تیراندازی را شروع کنند که ما آمادگی رزمی داشته باشیم و نیروها متوجه نشن و بدون آمادگی شروع به دفاع کنند.
_غلامعلی به این دلیل نگفته چون بهش گفته بودن نگو..
با اینکه دوست صمیمی غلامعلی بودم ولی رازداری کرده بود و تخلفی نکرده بود که به من بگه نترس آمادگی داشته باش که قرار تیر اندازی بشه.
ادامه دارد..
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*