*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_بیست_و_هشتم*
✔️به روایت ملاحت کوشا
سه ساله بودم . عمو جلال مرا در آغوش گرمش می گرفت و آهسته توی گوشم می گفت : می خوام گوش بابات رو ببرم .
من هم می زدمش . دست هایت را می گرفت و مرا سفت توی بغل می فشرد . وقتی می خواست تا سر کوچه هم برود ، می دویدم و انگشت اشاره اش را می گرفتم و می گفتم : منم میام ..
همراهش می رفتم .
_ملاحت عمو بیا ..
عمو جلال از انتهای اتاق نشیمن توی رختخواب صدایم می زد .نشستم مقابلش .محو تک تک اجزای صورتش شدم . رد باران بهار را در چشمان شفافش می دیدم و صدای نفس ها و بوی او را می شنیدم . عمویم بوی یاس می داد . با شور و حرارت به داخل چشمانش نگاه می کردم .
_می خوای یه شعر یادت بدم ؟
ذوق زده با چشم و سر و زبان بله می گفتم .
شروع کرد به خواندن .
_بابا رفته به جبهه ..
صدای دلنشینی در عمق جانم نفوذ می کرد . کلمات را یک یک به حافظه می سپردم .
انگشت کشید و انتهای اتاق را نشانم داد .
_برو اونجا ، کنار وایسا ، شعر را بلند بخون تا بقیه هم بشنون.
با شیطنتی کودکانه خواندم .
_عمو رفته به جبهه ..
عمو جلال از حرفم خنده اش گرفته بود . هنوز صورت خندانش را به یاد دارم . آرزویی به دلم مانده . کاش آن زمان که سرگرم بازی های کودکانه بودم یکبار خاک پوتین هایش را با اشک می شستم . دستش را می گرفتم و از توی کوچه پس کوچه های خاطرات کودکی می گذشتم .
✔️به روایت خواهرشهید
خستگی از صورتش می بارید . شیر آب حوض را باز کرد و دو دستش را زیر آب شست .دستی به سرش کشید و خاک و خل سرش را تکان .رفتم جلو .
_جلال میشه منو ببری خونه آن رو ببینم ؟!
سربالا کرد و با لبخند گفت : این خونه من نیست ! خونه من ۱در ۲ متر مربع هست . هرچه چقدر دلت خواست بیا اونجا .
ساکت شدم . چانه ام را بالا گرفت .لبخندی چاشنی صورتش کرد . متوجه تاول های آب کنده کف دستش شدم . دلم ریش ریش شد . دستی روی تاول ها کشیدم و نگاهی به چشمانش انداختم .
_آخه جلال از بس بیل زدی دستان تاول زده .
با انگشت تری زیر چشمم را گرفت
_این زحمت ها همش بی فایده است .این دست ها یک روز میره زیرخاک!
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_بیست_و_نهم*
✔️به روایت محمدعلی دردهن
تخت بیمارستان را رها کرده بود نه برای اینکه به خانه بیاید چون زمزمه عملیات بعدی در منطقه پنجوین را شنیده بود
_چرا زود بیمارستان را ترک کردی؟
_دکتر گفته باید روی پاهات راه بری تا استخونات جوش بخوره!
به یادش رفتم دوتا عصا را زیر دستش دیدم .معلوم بود درد میکشد ولی به روی خودش نمی آورد.
_دلت میخواد بری جبهه!؟
از شدت هیجان بال در آورد و تند گفت : ها!!
چشمکی زدم و گفتم ذ خودم ترتیبش رو میدم !
یک روز با تاکسی رفتم در خانهاش . جلال با شلوار و پیراهن بیرون عصا زنان آمد دم در گفتم : آمادهای؟!
لبخندی زد و در خانه را بسته سوار تاکسی شدیم رفتیم ترمینال و از آنجا حرکت کردیم به طرف فرودگاه شیراز .
_جلال مادرت میدونه؟!
_نه فقط به جلیل گفتم.
نزدیکی های ظهر رسیدیم فرودگاه نماز خواندیم و ناهار خوردیم و اومدیم توی سالن انتظار . هنگام سوار شدن برایش خیلی سخت بود زیر بغلش را گرفتم و از پله های هواپیما رفتیم بالا.
_جلال من یکی حوصلم سر رفت اینقدر رفتی شناسایی یکی از خاطره هات را برام تعریف می کنی!
_از کجا بگم؟!
_حاج عمران!
لبخندی زد و گفت : شبی به اتفاق یکی از بچه ها سوار موتور شدیم و از ارتفاع قمطره سرازیر شدیم پایین . چند ساعت بعد از عملیات والفجر ۲ میگذشت. از دور دستها صدای درگیری به خوبی شنیده میشد و انواع چترهای منور چپ و راست توی آسمان دره ی حاج عمران می ترکید و پایین می آمدند.
موتور را زیر درخت های پنهان کردیم و تا نزدیکی صخره های بلند پیش رفتیم. با دوربین منطقه را نگاه می کردم آنی چشمم افتاد به دو سرباز عراقی که کسی را روی زمین می کشند و می برند !
فکری به ذهنم رسید به همراهم گفتم : تو از سمت راست برو و من از سمت چپ. وقتی اولی را زدم تو هم دیگری را بزن .
دولا دولا توی تاریکی از پشت صخره بیرون آمدیم و رفتیم طرفشان. به محض تیراندازی من ، او هم عراقی دیگر را زد . صدای ناله سربازها را که شنیدم آرام نزدیکشان شدم. اسلحه هایشان را با پا زدم و دورتر پر کردم. کنار مجروح زانو زدم و سرش را گرفتم و بلندش کردم. عراقیها پوتین ها را از پاهایش بیرون آورده بودند و با بند آن پاها را به هم بسته بودند و روی زمین سنگلاخی میکشیدند.تمام سر و صورت و پشت کمرش که روی سنگ تیز و خار و خاشاک کشیده شده بود زخمی بود . معلوم نبود زنده است یا شهید شده .
سر روی سینه اش گذاشتم .صدای ضربان قلبش را که شنیدم چشمم افتاد به زخم ترکشی که روی بدنش بود.
دست در جیب پیراهنش کردم و کارت شناسایی اش را بیرون آوردم.
نام : حسین نامجو. محل خدمت : تیپ المهدی
سریع بلندش کردم و روی دوشم انداختم.....
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_ام*
....
رفتیم به طرف درختچه ای که موتور را آنجا پنهان کرده بودیم. موتور را که روشن کردیم حسین مثل تکه چوبی خشک در بغلم افتاده بود. پشت موتور نشستم و او را محکم گرفتم و راه افتادیم.
یک ماه بعد به طور اتفاقی او را در بیمارستان شهید مطهری جهرم دیدم.
گفتم: منو میشناسی؟!
_نه!
_چطوری مجروح شدی؟!
_در عملیات ترکش خوردم و نتونستم با بچه ها پیش برم. نزدیک نیزار بلند مخفی شدم. یه مرتبه سروکله دوتا عراقی پیدا شد. پوتین هایم را درآوردند و من را روی زمین می کشیدند و می بردند. کمکم سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. چشمانم را که باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم.
خندیدم و گفتم : من و دوستم تو را نجات دادیم.
ساعتی بعد هواپیما در فرودگاه تهران زمین نشست به سختی پیاده شد. آنجا محمد یوسف زادگان منتظر ما بود. راه افتادیم طرف مریوان.
نیمه های شب هوا سرد می شد .سرما هم برای استخوان های شکسته مضر است. آخی هم نگفت.
نزدیکی های صبح به جاده کوهستانی سرسبز رسیدیم. محمد گفت: اینجا جایی که اگه کوموله ها پیدامون کردند ،سرمون را از پشت می برند.
خرابه های شهر مریوان را از دور می دیدم . یک خانه سالم نمانده بود.رسیدیم به شهر پنجوین در کردستان عراق آنجا هم همه جا ویران شده بود.
دشمن از ارتفاعات شهر را زیر نظر داشت. توی تاریکی با چراغ خاموش حرکت می کردیم نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم مقر.
عملیات والفجر والفجر ۴ در منطقه جبهه شمالی سلیمانیه و پنجمین آغاز شده بود.
بچه ها تا چشمشان به جلال افتاد ذوق زده او را توی بغل گرفتند و غرق بوسه کردند. آنجا کار بچهها یک نفس کوهنوردی بود سرما صورتشان را سوزانده بود. در همین اوضاع و احوال یکباره از قرارگاه دستور دادند که سریع منطقه را ترک کنید.
از خود را جمع و جور کردیم در هوای سرد شبانه راه افتادیم طرف سنندج. توی یک پادگان نیمه ساخت که هنوز خاک و ماسه و مصالح ساختمانی همه جا پهن بود مستقر شدیم.
تمام سوراخ سنبه ها پر از آب پر بود و پادگان وضع به هم ریخته ای داشت. از دیروز بچه ها غذای کافی نخورده بودند بعضی ها شیطنتشان گل کرده بود رفتند سراغ کبوترهای وحشی که آمده بودند توی ساختمان های نیمه تمام. بیچاره ها از سر ما شده بودند مثل مرغ خانگی .چندتایی گرفتند سر بریدند و دلی از عزا در آوردند.
کم کم استخوانهای پای جلال داشت جوش میخورد. خارش از شروع شده بود .سمبه اسلحه پاک کنی بر می داشت و از کنار گچ داخل و پایش را می خاراند.
صبح بچه ها گچ پایش را بریده بودند حالا دیگر سرما مستقیم به پایش میخورد آنجا بخاری برای گرم کردن نداشتیم و چهار شروع کردن پایش را ماساژ دادند . سرخی شرم را توی صورتش می دیدم ولی آنها دست بردار نبودند. دنبال ثواب بودند تا روز قیامت بگویند : که جلال یادت هست باید را ماساژ می دادیم؟ حالا دستمان را بگیر.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_یکم*
✅ به روایت کرامت ثامنی
_زود زود پیاده شین.
عصر توی هوای سرد گلدامچه ، جلال تند تند حرف می زد و با کف دست به پشت بچه ها می زد و آنها را داخل چادرها و دژبانی ها هل میداد .
آخرین نفر من بودم که با کلاش از ایفا پایین پریدم . جلال زرد روی شانه ام.
_کرامت هرکی خواست از اینجا عبور کنه باید کارت تردد داشته باشه . اگر هم توجهی نکرد تیراندازی کنید .
داخل سنگر روباز دژبانی شدم . کلاه آهنی را محکم کردم و روی گونه های شنی کنار سنگر نشستم . هوا رو به سردی می رفت هوای داغ دهانم را توی دست هایم دمیدم و دو دست را به هم مالیدم . از دور چشمم افتاد به تویوتای خاکی رنگی که به دژبانی نزدیک می شد .
_ایست !!
ماشین جلوی سنگر ایستاد . علی محمد پوردست سرش را از شیشه بیرون کرد . اسلحه را به گردن آویزان کردم و رفتم جلو .
_کارت تردد لطفا !
_همراهم نیست.
_شرمنده طبق دستوری که دارم شما نباید از اینجا رد بشین !
علیمحمد لبخندی زد.
_مگه منو نمیشناسی من پوردستم .
دنده را جا زد که حرکت کند .محکم گفتم : هر کی میخوای باش ! به من دستور دادن هر کی بدون کارت تردد خواست رد بشه تیراندازی کنین .
علیمحمد خندید و دستی به ریش سیاهش کشید .
_من میرم ببینم شما چه می کنی!
پدال گاز را تا ته فشار داد و حرکت کرد هنوز دور نشده بود که اسلحه را گرفتم طرفش به ماشین را بستم به رگبار.
دستها را روی سر گذاشت و از ماشین پیاده شد.
_بی حرکت!
با اسلحه اشاره کردم به سنگر دژبانی .
_برو اونجا بخواب رو زمین.
علیمحمد پهن شد روی شن های سرد.
_کرامت داری چیکار می کنی؟!
رویم را برگرداندم. جلال با بیسیم دستی می آمد. رفتم طرفش و گفتم آقای پوردست کارت تردد نداشت. من بهش گفتم نمیتونی ردشی ، توجه نکرد منم تیراندازی کردم .
جلال خنده اش گرفته بود زیر بغل علیمحمد را گرفتم و بلندش کرد . خون توی صورت علی محمد میدوید . لباس هایش را تکان داد و هوار کشید .: آخه الان موقع تیراندازی بود مرد حسابی!
آنها هم محل بودند و هم بازی . جلال زد روی شانه علی محمد.
_علی تو هم دیگه سخت نگیر تقصیر من بود.
گفتم : جلال تو که به ما نگفته بودی اگه فلانی اومد چیکارکنیم. گفتی هرکی اومد.
علی محمد هنوز عصبانی بود .با چفیه دور گردن عرق پیشانی اش را گرفت.
_نه تو باید تنبیه بشی. بازداشتش کنین!
جلال با انگشت اشاره کرد به چادر تدارکات.
_شما برید خودم اونجا بازداشتش می کنم.
دعا کردم و سایه به سایه جلال رفتم . در نیمه باز چادر را تا آخر باز کرد و چشمکی زد .
_برو تو خیلی طول نمی کشه!
در طول چادر شروع کردم به قدم زدن . هنوز در بسته بود. آنی گوشم رفت بیرون چادر و صدای ماشین علیمحمد که از آنجا دور میشد .چمباتمه زدم و به بستههای آذوقه توی چادر خیره شدم. یک مرتبه صدای کشیده شدن بند پشت چادر را شنیدم.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_دوم*
✅ به روایت کرامت ثامنی
.....
جلال بود. خندید و گفت هنوز اینجایی..
اطرافش را نگاه کرد.
_بیا توی چادر ما.
جلوی چادر اطلاعات پوتین هایم را در آوردم و رفتم تو.
_آقای ثامنی بفرمایید خرما.
نگاهی به صورت خندان جلال انداختم.
_بخور حتماً گرسنه ای!
همان طور که دانههای خرما را در دهان می گذاشتم اتفاق یک سال پیش در منطقه چیلات جلوی چشمم زنده شد.
یکی از بچه ها نفس زنان نشست روی زمین پوتین هایش را از پا کند و شروع کرد به مالیدن پاهایش.
_کف پاهام بی حس شده و ورم کرده چند مرتبه میخواستم با صورت بخورم زمین.
برای شناسایی حدود ۲۰ کیلومتر راه رفته خسته و گرسنه بودیم .علی اصغر شهاب پور اسلحه اش را گرفت.
_پاشو دیگه خیلی راه نمونده!
عرق صورتش را با آستین پیراهن خشک کرد.
_شما برید یکم خستگی در می کنم و میام.
_جواب جلال را چی بدیم!؟
خسته و بیحال افتاد روی زمین.
_پس منو بکشید و با خیال راحت برید.
گفتم :شما برید من پیشش میمونم.
در سوراخ تپه مخفی شدیم بچه ها رفتند .با کوله پشتی آنی چشمش رفت روی هم .دلم نیامد صدایش کنم .اورکتم را دور خودم پیچیدم و خیره شدم به صورتش که با خیال راحت توی سرما خوابیده بود. چشم هایم روی هم رفته این چرت و بیداری شب صدایی شنیدم.
_کرامت ...کرامت...
چشم باز کردم و جلال بالای سرم ایستاده بود .خمیازه کشیدم تا خودم را توی سوراخ زیر تپه پیدا کردم. گفتم: یه دفعه خوابم برد.
ابروان جلال در هم گره خورده بود لبخندی که همیشه روی لب داشت محو شده بود و زبانش را بین دندانها می فشرد.
_آخه اینجا جای خوابیدن؟؟
شانه همراهم را تکان دادم سراسیمه از خواب پرید!
درس هایم سرما یخ زده بود اسلحه کلاش مثل تکه یخی در دستهایم قفل شده بود.جلال چفیه اش را باز کرد .مقداری نان و خرما داخلش بود.
_بخورید.
گرسنه بودم دانه های خرما را در دهان گذاشتم و جانی تازه گرفتم جلال اسلحه کلاش آن برادر را پشت کمر انداخت و زیر بغلش را گرفت و راه افتادیم .
صدای خنده بلند شد دستی شانه ام را تکان داد.
_کرامت حواست کجاست پسر؟!
سر برگرداندم جلال با بقیه بچهها سفره شام را میانداختند بعد از شام بچه ها سرحال تر از همیشه دور هم جمع شده بودند انگار خستگی را نمی شناختند.
حوالی ساعت ۱۲ بیرون چادر همهمه شد.
_آقای پوردست کسی توی چادر نیست!
_چطور ؟!!جلال کجاست؟!
یکباره سر و کله علیمحمد پیدا شد تیرش می زدی خونش در نمی آمد.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_و_سوم*
عصر دستور حرکت داده شد. گردان حضرت فاطمه و کمیل به طرف خط اول محور طلایی و مناطق که روز قبل در عملیات خیبر آزاد شده بود حرکت کرد.
منطقه عملیاتی خیبر در شرق رودخانه دجله و داخل هورالهویزه واقع شده است . از شمال به العزیز و از جنوب به القرنه _طلاییه محدود میشود و منطقه از با دو نوع طبیعت متفاوت هور و خشکی. قسمت خشکی توسط دو محور بزرگ هورالهویزه در شهر و هور الحمار در غرب احاطه شده است.در داخل منطقه مزبور جزایر شمالی و جنوبی مجنون واقع است.
آتش توپخانه روی منطقه بی سابقه بود و بوی دود و خاک به مشامم میخورد. خورشید که خوابید رسیدیم به خط اول جبهه .
بعد از نماز مغرب و عشا فرمانده گردان ها و گروهانها دور چراغ نفتی سنگر تاکتیکی حلقه زده بودند. جلال نقشه منطقه عملیاتی را باز کرد. به من بدی چهار گوشه آن را سنگ گذاشت و از روی نقش منطقه طلاییه را تشریح کرد با انگشت مسیر حرکت گردانها را نشان داد.
_گردان حضرت فاطمه از محور سمت چپ و گردان کمیل از محور سمت راست حرکت میکنه ، این مسیر را دور می زنید و وارد عمل میشید که حملات دشمن روی جزیره مجنون کم بشه. هدف ما گرفتن این منطقه هلالی شکل است ضمناً برای گرفتن اطلاعات چندتایی اسیر میخواهیم.
زد روی شانه (شهید) عبدالرحیم روحانیان و یکی از بچه ها.
_مسئول محور ها هم با گردانها میآیند تا راهنمایی کنند. سوالی نیست؟!
_جلال حمله که ایذایی نیست؟!
_نه به هیچ وجه باید موضوع را تثبیت کنین!
شب جمعه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۲ بود. افراد گردان مثل ریسمان تحویل سرازیرشدن داخل کانال های پشت خاکریز دشمن . هوا سرد و استخوان سوز بود و کمی بوی نفت در هوا پیچیده بود .
حوالی ساعت ۹ رمز عملیات را شنیدیم .
_یا رسول الله ..یا رسول الله .. موفق باشید .
احمد ربیعی فرمانده گردان حضرت فاطمه دستش را بلند کرد و با فریاد الله اکبر پیشروی را شروع کردیم.
قلبم از هیجان به تپش افتاده بود و بچهها با کوله قمقمه و اسلحه پشت سر هم میدویدند. ظرف چند دقیقه از خاکریز بالا آمدیم و توی تاریکی رفتیم به سمت دشمن.
_کسی جا نمونه!
_به پیش....
افراد گردان در عرض چند دقیقه داخل پایگاه شدند.
_آماده ..میشن!..
کوبش پوتینها بر زمین و فریاد الله اکبر بچهها عراقیها را وحشت زده کرده بود. سربازان آشفته عراقی یا کشته شدند یا فرار کردند.
فرمانده عراقی که گیج و منگ از سنگر بیرون آمده بود صدای دخیل الخمینی اش توی همه و گلوله ها بلند شد .
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_و_چهارم*
هوا هنوز تاریک بود که خط دفاعی عراقی ها به سرعت صرف شد.
_سنگرا رو پاکسازی کنین!
دشمن در مرحله اول عملیات برای اولین بار از سلاحهای شیمیایی استفاده کرده بود و نیروهایش به ماسک های ضد شیمیایی مجهز شده بودند
هدف ایران از عملیات خیبر،انهدام نیروهای سپاه سوم عراق ، تامین جزایر مجنون شمالی و جنوبی ، و تصرف خشکی شرق دجله ،از طریق هور بود . دشمن هیچگاه تصور نمی کرد که عملیات در هور انجام شود و امکان استفاده از نیروهای زرهی برایش نبود .
هوای سرد صبح می خورد توی صورتم که صدای فرمانده گردان را شنیدم.
_استحکام سازی سنگرها را شروع کنید.
سنگرها را تا جایی که می توانستیم مستحکم کردیم و آماده شدیم برای دفع پاتک دشمن.
تازه شب شده بود که با صدای زوزه انفجار خمپاره و ناله ی بچه ها دلم لرزید. گرومپ گرومپ . باران توپ و خمپاره روی منطقه باریدن گرفت .همراه آتش توپخانه منور بود که توی آسمان جولان می گرفت و نقطه به نقطه منطقه آتش منفجر می شد. خاکریز سه متری که صبح با لودر ترمیم شده بود مثل برف و آفتاب تموز در حال آب شدن بود . گوشم از موج انفجار سوت می کشید . دور و برم از شدت گلوله های خمپاره گودال های سیاه قیفی شکل به وجود آمده بود.
هوازی حوالی ساعت ۱۲ شب ، تازه سکوت نسبی برقرار شده بود که عراقی ها ،پاتک دوم را شروع کردند. زیر آتش پرحجم و بیوقفه دشمن ، تکاور های غول پیکر با لباس های پلنگی ،از گردانهای الخیل کوهستانی ، یک بار مثل مور و ملخ ریختن توی منطقه. قلبم به شدت شروع کرد به تپیدن.
_یا خدا یعنی بچه ها از پس اینهمه تکاور بر میان؟!
تکاورها پیش آمدند اسلحه کوچکشان تیربار بود! بعضیها هم خمپاره ۶۰ را مثل یک بچه دوماهه گرفته بودند زیر بغلشان ! یکی خمپاره میگرفت و دیگری با همان وضع شلیک میکرد . یعنی قبضه را زمین نمی گذاشتند.
شلیک دوست و دشمن را تشخیص نمیدادیم.با دشمن قاطی شده بودیم و جنگ تن به تن در گرفته بود . زیر انعکاس شعلههای آتش منطقه و نور منور ها ،تکاورها هاج و واج از هم متلاشی شدند و تعدادی به طرف میدان مین خودشان فرار کردند و آنجا کشته شدند!!
حوالی ساعت ۵ صبح تکاورها قلع و قمع شدند . چند روز بعد باران تند و درشت جنوب روی خاکریز بی نفوذ منطقه باریدن گرفت .زمین خیس و گل آلود و چرب شد و پاها در گل فرو می رفت. عراقیها که از پاتک چیزی نصیبشان نشده بود بین دو خط دفاعی با حفظ عمق تا سینه پمپاژ کردند . کم کم آب بالا آمد و داخل سنگر ها شد.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
✅ به روایت اسماعیل توکلیان
به دیوار تکیه زد .نفس عمیقی از سینه بیرون داد و با آستین پیراهنش عرقش را خشک کرد . دستی به ریش خاک گرفته اش کشید و نگاهی به ساختمان نیمه تمام انداخت و با صدایی که مثل چهرهاش آرام بود گفت :
_اسماعیل این خونه هم اگه تموم بشه من توش نمیرم .
یک باره جا خوردم و به صورت غبار زده خیره شدم.
_چطور؟!
_همین که گفتم !
شوخی ام گل کرد.
_پس چرا می سازیش ؟!
با چشم های آینه گونه از به من نگاه کرد .
_من یک تکلیفی دارم که انجامش میدم . ولی دلم میگه که توی این خونه نمیام !
بغض راه گلویم را بست . لبم خشک شد و بدنم کرخت شد . دیگر دل و دماغ کار کردن نداشتم.
خاطره آن روز توی پادگان اهواز برایم تداعی شد . یک سکه بهشت عیدی دادند . سکه را گذاشت کف دستم
_برو بفروشش و برای بچهها غذا بخر .
برایش مال دنیا پس چیزی ارزش نداشت .
✔️ به روایت محمدحسین یوسف زادگان
عملیات خیبر تازه تمام شده بود . با جلال گوشه ای نشسته و سرگرم گپ زدن بودیم .
_جلال آقای.....کجاست؟
_رفته مرخصی میخواد خونه اش را تمام کنه .
_تو خونه ات رو به کجا رسوندی؟!
_فکر کنم زیر پوشش باشه!
_خوب چرا تمومش نکردی؟!
_تمام شدنش مستلزم اینه که برم توی شهرداری و یک دروغ بگم .تا کار تموم بشه ولی من اهلش نیستم و از خیرش گذشتم .
مات و مبهوت فقط به لب هاش خیره شدم .و به حرفاش فکر میکردم انگار داشت مسیر زندگیام را روشن می کرد.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_و_ششم*
✅ به روایت کاظم حقیقت
صبح همراه جلال و رسول از اهواز برمیگشتیم پادگان امیدیه.
جلال سرش را تیغ زده بود. ساعتی بعد رسیدیم . تویوتا را کنار در پارک کردیم و آمدیم توی سالن .
در اتاق ادوات باز بود . ولی خبری از حاج میرزا نبود . جلال سرکی توی اتاق کشید و پاورچین پاورچین رفت داخل . جلوی در کشیک می دادم . نمیدانستم دنبال چه می گردد . سرش را می برد نزدیک صندوقها و آنها را بو می کرد . یک مرتبه نگاهش روی یکی از صندوقها ثابت ماند . خندید آن را بلند کرد و آورد اتاق خودمان .
کنجکاو شده بودم که توش چیه ؟! صندوق را که باز کردیم چشم من افتاد به حلب های خرمای رنگینک. ...
خیلی رنگینک دوست داشتم .جلال وقتی از جهرم می آمد اولین چیزی که می گذاشت جلوی بچه ها ، ظرف رنگین کیا صندوق میوه بود .
جلال سر می زد توی اتاقهای دیگر .
_بچه ها بیاین مادرم از جهرم برام رنگینک داده .. آتیش زده به مالش !!
خلاصه همه را جمع کرد توی اتاق و آنها را تشویق میکرد که بخورید . با جلال نوبتی کشیک می دادیم .
_آهای جلال بیا نوبت تو هست!
بیچاره حاج میرزا در به در دنبال صندوق میگشت . خودش حدس می زد که کار جلال باشد . یک مرتبه هم در اتاق ما را زد . بچه ها ساکت شده بودند . فکر کرد کسی توی اتاق نیست و رفت . در اتاق که بسته بودیم بچه ها آهسته از پنجره می آمدند بالا رنگینک می خوردند و صدای دهانشان به هوا می رفت .
از خوردن رنگینک سیر شدیم ، مانده بودیم با بقیه رنگینک ها چه کار کنیم . فکری به ذهنم رسید گفتم : صندوق را میبریم انبار تدارکات مبارز !
چهار چشمی حواسمان به حاج میرزا بود که هنوز توی سالن پرسه میزد . من و رسول از پنجره پریدیم پایین و آهسته رفتیم طرف ماشین .
استارت را که زدیم جلال با دو صندوق را آورد و گذاشت عقب ماشین . شیشه ها را بالا کشیده و توی حرکت بودیم یکباره حاج میرزا از آخر سالن ما را دید !
میدوید طرفمان و داد میزد : من میدونستم کار ، کار این کله کچله !
بچه ها دست گذاشته بودند روی دلشان حالا نخند کی بخند!
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_و_هفتم*
✅به روایت ابوالفضل رضاییان
گروه شناسایی تشکیل دادیم و با تجهیزات چریکی و لباس کردی از ارتفاعات کلاشین رها شدیم به طرف خاک عراق. از کوهستان های سرد می گذشتیم. ارتفاعات کلاشین در جنوب غربی استان آذربایجان غربی واقع است و از شرق به شهر اشنویه و از غرب به حد مرزی ایران و عراق و ترکیه می رسد. این منطقه بیشتر محل تردد قاچاقچیان بود .
تاریک روشنای صبح کنار رودخانهای به نماز ایستاده ایم ،صبحانه خوردیم و حرکت کردیم. آفتاب کامل پخش شده بود روی کوهستان . از بلندی سرازیر شدیم پایین مقابلم دشت وسیعی دیدم با روستایی سرسبز با پشت بام ها و حیاط های بالا و پایین. روستا پایگاهی بود برای کومله ها دموکرات ها و عراقی ها..
از کنار روستا حرکت کردیم به طرف ارتفاعات. (شهید) خلیل مطهرنیا فرمانده طرح و عملیات و کاظم حقیقت عقب افتاده بودند. برخوردیم به سنگرهای کمین.
_قف قف ..
غافلگیر شده بودیم مطهرنیا اسلحه کلاشش را گرفت طرف سنگر. یک بار صدای خنده بلند شد بچهها از سنگر بیرون آمدند و شروع کردند به خندیدن.
_اف ترسوندین ما رو ..
بعد از ساعت رسیدیم سر دوراهی نیروها به دو گروه تقسیم شدند.عدهای با عبدالرحیم روحانیان از محور سمت راست و بقیه هم از محور سمت چپ سرازیر شدیم به طرف پایگاه های دشمن.
_اونجا را!! سنگرهای کمین.
خلیل مطهرنیا گفت؛ من جلو میشم.
اسلحه کلاش را از ضامن خارج کرد و دستش را گذاشت روی ماشه و جلو رفت . یکی یکی سنگرها را می پایید دست تکان داد که بیایید. سنگرهای ایذایی بودند. در چند قدمی سنگرها برخوردیم به میدان می از اینجا به بعد شناسایی نشده بود.
حاج کاظم گفت : خطر داره ممکنه ما را ببینند.
جلال گفت: راهی نیست. شما بمونید من و سیدجمال جلو میشیم. مسیر را پاکسازی کردیم خبرتون می کنیم.
سه ربع ساعتی می شد که آنها رفته بودند آنی نفسی گرم به گردنم خورد .خلیل مطهرنیا بود.
_برو اینا را پیدا کن بگو چرا خبر نمیدین؟!
توی تاریکی سینهخیز بند معبر را گرفته بودم و پیش می رفتم که صدای مطهرنیا را شنیدم.
_ابوالفضل برگرد!
سرما توی تنم لانه کرده بود را دور خودم پیچیدم یک ساعتی میشد که از جلال و سید جمال خبری نبود.یکباره منوری نقره ای روی سرمان ترکید و صورت بچه ها را واضح تر دیدم. لحظه بعد صدای رگبار پیچید توی گوشم دلم ریخت.
_آخ ...بچه ها درگیر شدند!
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
✅به روایت ابوالفضل رضاییان
.....دستور عقب نشینی صادر شد. رزیم سر دوراهی . خدا خدا میکردم تا محاصره نشدیم بچه ها برگردند. توی تاریکی یک دفعه چشمم افتاد به (شهید) سید جمال دربان فلک که نفس زنان می دوید. خودش را رساند به ما.
مطهرنیا تند گفت : کو جلال؟!!
_نمیدونم
_این منور چه بود که زدند؟!
سید جمال دست روی زانوهایش گذاشت و تند نفس را از ریه بیرون داد.
_جلال منور فرستاد و به من گفت : برو بچه ها را بیار .
من مسیرم را اشتباهی رفتم و با گشتی های دشمن درگیر شدم دیگه چاره ای جز فرار نداشتم!
قطره های اشک از چشمان خلیل سرازیر شده روی سنگ چون با تمام زده سرش را بین دست هایش گرفت.
_آخ!! جلال شهید شد ! کاشکی خودم رفته بودم. بدون جلال چطور برگردم ؟!
نگاهی به حاج کاظم انداختم. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود.
ناگهان صدای جیر جیر پوتین به گوش ما نخورد مطهرنیا مثل فنر پرید. صدا از محور عبدالرحیم روحانیان بود.
مطهرنیا گفت : کی هستی؟!
_منم دیگه!
مطهرنیا دستش را گذاشته بود روی ما شرکت عبدالرحیم از درون پرده تاریکی بیرون آمد بعد هم سر و کله بچه ها یکی یکی پیدا شد و آنها هم با دشمن درگیر شده بودند.
توی گرگ و میش ای هوا خسته و بی رمق راه افتادیم . نسبت جلال کسی دل و دماغ حرف زدن و شوخی کردن نداشت. توی روشنای صبح از بلندای ارتفاعی سخت بالا میرفتیم. یکی از بچه ها نفس زنان نشسته روی تخته سنگی نگاهش چرخید به پایین و یک بار هوار کشید : جلال ...جلال
نگاهی به پایین انداختم جلال با گام های بلند و استوار پیش آمد که سر تا پای لباس کردی اش را خاک گرفته و عرق صورتش را موج موجی کرده بود.
خلیل حاج کاظم زاده او را توی بغل گرفتند و فراروی خاکی اش را بوسیدند.
_جلال تو که نبودی اینا برات زار زار گریه میکردند.
مطهرنیا چشمکی زد.
_کی گفته ما گریه میکردیم؟!
حاج کاظم گفت: جلال کجا بودی؟!
_از میدان مین که اومدم بیرون، یکباره از سنگر کمین ای صدای بلند غافلگیرم کرد. «قف ..قف» اول فکر کردم بچه ها هستند گفتم شوخی نکنید. یک لحظه صدای عربی رسا و شمرده پیچید توی گوشم و شروع کردم به دور زدن سنگر. یک مرتبه دیدم وسط عراقی هستم. میونشون میگشتم از همون راه ترددشون اونا رو دور زدم.
بالاخره رسیدم قرار است فرد خستگی و گرسنگی هر کدام گوشهای افتادیم برای ما نصف راه انداختند انگار قحطی زدگان شروع کردیم به تند تند غذا خوردن.جلال شوخی اش گل کرد.
_اینقدر میخوریم که فک هامون خسته بشه و گرنه ما سیر نمیشیم.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_و_نهم*
✅به روایت صالح اسدی
داخل چادر نشسته بود و سرش را روی عکس های منطقه عملیاتی انداخته بود .باقی عکس ها را می چید و کنار هم می چسباند و گاهی روی آن با ماژیک موقعیت های دشمن را مشخص و آنها را به صورت اسلاید در میآورد.
_جلال جلال!
آرام سر از روی عکس ها بلند کرد
_بیسیم زدن بچه هایی که رفتند برای دیده بانی گم شدند!
سری عکس ها را جمع کرد و از چادر بیرون آمد . بچه ها داخل قایق ها کنار ساحل جزیره مجنون ، در هیاهوی جنگ سرگرم ماهیگیری بودند.
سوار قایق برزنتی ۲ نفره شدیم و از مقر زدیم بیرون. میان نیزارها حرکت کردیم و رسیدیم به قایق بچه های تامین.
_بچهها دو ساعت رفتن و هیچ خبری ازشون نیست!
_حالا ما میریم دنبالشون.
آرام آبها را پارو زدیم و جلو رفتیم. نیزار ها را که رد کردیم رسیدیم به نقطه که ممکن بود دیده شویم. هرچه بیشتر داخل هر پیش می رفتیم دشمن هوشیار تر با تیربار هایش به طرف هر جنبنده آتش می کرد و با تیرهای رسام رنگی ، سطح آب هور را تیر تراش میزد. جلال با دوربین اطراف را نگاه کرد.
_چیزی می بینی؟!
_عراقی یا تیربار شان را آوردن پایین خبری از بچه ها نیست.
_جلال هواداره تاریکمیشه راه برگشت سخته!
میان نیزارهای جزیره مجنون آبراهی نبود. قطب نما های دستی هم اگر قطره آب داخلش می رفت دیگر کارایی نداشت. حدسی میرفتیم ، حدسی برمیگشتیم.
وسط نیزارها دنبال قایق بچه های تامین می گشتیم که یکباره خمپاره ای وسط آب هور خورد و انبوه آب ها روی قایق کوچک ما فرود آمد . قایق واژگون شد و هر دو افتادیم توی آب . موج آب داشت قایق را از ما دور میکرد.
جلال شوخی ازگل کرده بود دست و پا میزد.
_صالح منو بگیر شنا بلد نیستم!!
شنا کنان رفتیم طرف قایق و گرفتیمش ! حالا من سوار میشدم بعد جلال که می خواست وارد بشود قایق وارونه می شد . جلال سوار می شد و من می خواستم سوار شوم دوباره همان وضعیت پیش میآمد !
گلولههای توپ و خمپاره نقطه به نقطه هور فرود میآمدند و آب برابرم قد می کشید .
بالاخره سوار شدیم و برگشتیم مقر . یک مرتبه چشممان افتاد به بچه هایی که گم شده بودند !!!
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_چهلم*
✅به روایت صالح اسدی
بیست و پنجم اسفند ماه سال ۶۳ و عصر پنجمین روز از عملیات بدر بود. بچه های دو گردان فجر و کمیل سوار بر قایق های آماده حرکت به طرف شرق دجله بودند .در دل تاریکی برق آتش توپخانه دشمن به خوبی پیدا بود و صدای شلیک آتش سلاحهای سنگین از دور دستها به گوش میرسید.
منطقه عملیات در غرب هورالهویزه واقع بود که از شمال به ترابه و زجیه و از جنوب به القرنه و کانال سوئیب محدود می گردید.این منطقه توسط رودخانه دجله به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم می شود و جاده حساس بغداد _بصره نیز در غرب رودخانه واقع است.
ساعت سه نیمه شب به خاکریز اول جبهه رسیدیم .بچه های لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب که چندروز زیر آتش دشمن بودند از خستگی پلکهایشان باز نمی شد. صورتشان بر اثر دود و باروت سیاه شده بود . بی اختیار به یاد حرف برادرم حاج جعفر قبل از اعزام افتادم.
_خط اول جهنمه!!
حاج محمود ستوده خاکریز را از لشکر علی بن ابیطالب تحویل گرفت و دو گردان را در کانال کوتاه و کم عرض پشت خاکریز جا داد.
با طلوع آفتاب صدای (شهید) مرتضی جاویدی در خاک ریز پیچید.
_بچه ها پاتک....!!! آماده ....دفاع!
دشمن با تانک های خود متر به متر می کوبید و جلو می آمد. توپخانه عراق هم آنها را پشتیبانی می کرد . لایه های دود و خاک و باروت مثل مه سنگین جلوی آفتاب را گرفته بودند. در همان مرحله اول در اثر شدت شلیک گلوله های تانک ، خاکریزی که اضطراری با لودر درست شده بود مثل برف و آفتاب تموز آب شد.
ساعت ۸ صبح دیگر چیزی به نام خاکریز وجود نداشت. بچهها به داخل کانال نفر خزیده بودند. نبرد تن به تن ، یا تانک به تن در گرفت.
عراقی ها با تانکهایشان تالب کانال پیش می آمدند. مرتضی جاویدی دو نفر از آرپی جی زن های گردان را صدا زد و با هم از کانال بالا رفتند و چند تا تانک عراقی را منهدم کردند.
عراقیها که در عرض چند دقیقه دو سه تا تانک پیش روی خود را از دست داده بودند ترسیدند و فرار کردند.
ظهر خورشید مستقیم و داغ می تابید که دشمن با تانکها و نفربرهای بی شمار، پاتک دوم را آغاز کرد . باز آتش تهیه و شلیک مستقیم گلوله های تانک از سر گرفته شد .
از شدت درگیری عراقی ها تانکهای خود را که صبح جا گذاشته بودند ، هدف قرار میدادند و منهدم میکردند و با سماجت بیشتری پیش میآمدند. خیلی زود رسیدن به کانال ، حداکثر فاصله ما با دشمن ۲۰ متر بود.
بچهها در صبح نارنجک شدند و جنگ با نارنجک شروع شد ! کسی نمیتوانست بلند شود و از آر پی جی استفاده کند . هرلحظه امکان شکستن خط و تصرف کانال زیادتر می شد . به دلیل نبود خاکریز ، آمبولانس ها نمی توانستند زخمیها و شهدا را جابجا کنند . بوی خون همه جا را برداشته بود . بالاخره با لطف خدا و شجاعت بچهها پاتک دوم هم دفع شد و صدای الله اکبر بچه ها در کانال پیچید.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_چهل_و_یکم*
✅به روایت صالح اسدی
......
تویی غرور و لذت شکست دشمن بودم که صدای بغض آلود مرتضی جاویدی را شنیدم.
_صالح به حاج اسدی بگو جلیل اسلامی شهید شد!
ساعتی بعد از پشت بیسیم حاج محمود ستوده مرتضی جاویدی و حاج علی اکبر رحمانیان را برای جلسه قرارگاه فراخواندند.عمده تدبیر عملیات این بود که همین امشب برای دفع پاتک فردا لودرها بیایند خاکریز بزنند .
۲۶/۱۲/۱۳۶۳ محور شرق دجله
نزدیک ساعت ۲ ظهر بود که حاج محمود ستوده از قرارگاه برگشت . اینجا مقر فرماندهی المهدی بود و ما از شدت آتش عراقیها به خاکریز کوتاهی چسبیده بودیم . از گرسنگی چشمانمان به دیگ نهار بود. قایقها دیگه غذا را کنار ساحل رها کرده و رفته بودند. دیگ در نزدیکی ما بود ولی کسی جرات نزدیک شدن به آن را نداشت. یکی از بچه ها بلند شد و گفت:
_زشته همه گرسنه باشند من میرم غذا بیارم!
تا برخاست در کشی به کمرش خورد زانو زد و نشست . افتان و خیزان رفتم طرفش. دست به کمر داشت و خون از لای انگشتانش بیرون میزد. با کمک بچه ها انتقالش دادیم عقب.
منطقه محدود بود و مختصات آن در دست دشمن . پشت و جلوی خاکریز از شدت گلوله های توپ و خمپاره چاله های سیاه به وجود آمده بود. حاج محمود با قرارگاه تماس گرفت.
_زیر بارون توپ و خمپاره هستیم! پدافند غیر ممکنه!
گوشی بیسیم را گذاشت و با دست به سنگر دیده بانی دشمن اشاره کرد.
_به نظرم اون جا گلوله کمتر زمین میخوره بریم اونجا!
سنگر دیده بانی استحکامات خوبی داشت ولی نسبت به محیط اطرافش بلندتر و کمی توی دید بود . در سنگر هم به طرف خاک دشمن.
حاج محمود زد روی شانه.
_صالح .من و بقیه میریم توی سنگر. اگه تونستی برامون غذا بیار.
نیم ساعتی بعد از دور چشمم افتاد به جلال و اسماعیل توکلیان که با موتور از درون پرده دود و خاک بیرون می آمدند.
جلویشان را گرفتم و گفتم: یکیتون بیاین پایین.
اسماعیل پیاده شد تند پریدم پشت موتور و بال جلال رفتیم سنگر فرماندهی. بچه ها گرسنه بودند همین که خواستیم با موتور جلال برویم غذا بیاوریم یکباره انفجار خمپاره های سنگر را لرزاند . ترکش های خمپاره موتور را از کار انداخته بود .
شب است قرارمان موتوری کنار ساحل رودخانه پنهان کرده بودیم که جلال رفت و آن موتور را آورد.
با یکی از بچه ها سوار تویوتا شدیم و برای آوردن غذا راه افتادیم به سمت رودخانه . وقتی رسیدیم چند خمپاره اطرافمان زمین خورد. سریع سر دیگ غذا را پرت کردم کنار و دو ظرف زدم زیر برنج و تند پریدم عقب ماشین را رفتیم به طرف سنگر . تویی زنگنه در نفری می شدیم با دو ظرف غذا . چه درگیری و آتش طوری بود که پاهایمان برهنه بود . فرصت پوشیدن پوتین را هم نداشتیم. کف پاهایم مثل میدانم اینه عراقیها همه چیز داخلش پیدا میشد.
صدای خش خش بیسیم بلند شد.
_جعفر جعفر!
حاج اسدی شستی را فشار داد.
_جعفر به گوشم.
_گردان ابوذر دارهمیاد جایگزین بشه.
در همین کمتر از ۲۴ ساعت استقرار تیپ ،خلیل مطهرنیا و معاونش حاج علی اکبر رحمانیان زخمی شده بودند. توی سنگر نشسته بودیم که جلال با موتور آمد. حاج اسدی گاو جلال برای یه سری به خط بزن و برگرد. جلال گاز موتور را گرفت و رفت بعد از چند دقیقه برگشت.
_حاجی از خاک روی چیزی باقی نمانده ! بچه ها روی زمین خوابیدن و دفاع میکنند.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_چهل_و_دوم*
✅به روایت صالح اسدی
......
صدای بیسیم دوباره بلند شد. شهید علی اصغر سرافراز فرمانده گردان کمیل مسلسل بلوار کلمات را بیرون می راند.
_نیروی کمکی ، مهمات ، اوضاع خیلی وخیمه ! جلوی ما چیزی جز تانک نیست!
از خشم میلرزیدم بیسیم را برداشتم و پرت کردم بیرون !
در همین لحظه کرامت رفیعی و (شهید) حسین ایرلو هم آمدند .
احساس می کردم که آتش روی سنگر ما بیشتر می شود. اکثر بچه ها در حال تردد بودند تا گردان ابوذر را جایگزین گردان فجر و کمیل کنند . همین مرا نگران میکرد . دیده بان عراقی آتش خود را متمرکز کرده بود روی سنگر ما .
خیلی زود خبر رسید دشمن پاتک کرده . یکباره صدای پت هلیکوپترهای عراقی را شنیدیم . آنقدر پایین پرواز می کردند که با سنگ میشد آنها را بزنیم . از بالا نیروهایشان را هدایت می کردند . لودرها هم کانال ضد تانک را پر میکردند و جلو می آمدند توی هوای خاکستری میگ عراقی هدف قرار گرفت و روی هور سقوط کرد.
ساعت سه و نیم بعد از ظهر شدت درگیری آنقدر زیاد شد که از توی خط هیچ چیز جز خاک و دود دیده نمیشد . جمع ده نفری ما در سنگر هنوز منتظر رسیدن گردان ابوذر بود . یکباره گلوله مستقیم تانک کنار سنگر زمین خورد !
حاج محمود فکر کنم موقعیت مون لو رفته .
اما دیگر فرصت نشد. همین عبارت از زبان این شهید بزرگوار گفته شد و...
صدای زوزه انفجار گلوله تانک روی سنگر فرود آمد . خط خونی از جلوی چشمانم عبور کرد . آنی دنیا پیش چشمم سیاه شد و بارانی از سنگ و کلوخ بر سرم فروع آمد . انگار سقف و زمین سنگر یکی شده بود. نوری را در میان دود و خاک دیدم . احساس کردم که در سنگر است . به طرف نور حرکت کردم. یک مرتبه سرم خورد به تیره آهنی که خم شده بود و شکست .
سرم را چرخاندم به داخل سنگر . همه جا تیره و تار بود و دود غلیظ همراه با بوی خون و سوختگی آنجا پیچیده بود . پاهایم می سوخت .گرد و خاک سنگر که نشست صحنه مقابلم باورکردنی نبود . بچه ها روی هم افتاده بودند . موج گلوله تانک همه را برده بود انتهای سنگر . با هر حرکتی توی خون لیز می خوردم.
از سنگر آمدم بیرون یکی از بچه ها می دوید طرف سنگر. به من که رسید نفس زنان گفت : برو قرارگاه و بگو فرماندهی المهدی منهدم شد !
برگشتم توی سنگر. خون تمام سنگر را گرفته بود . نگاه کردم جلوی در . جایی که پیش از اصابت گلوله حسین ایرلو مسئول تخریب نشسته بود . اثری از اونبود .. بالای سرم را نگاه کردم. ترکش و موج انفجار حسین را چسبانده بود به سقف و تیرآهن ها .. حمیدرضا فرخی ، مسئول آموزش نظامی ،در طرف دیگر غرق در خون افتاده بود . حاج محمود ستوده ، جانشین فرماندهی تیپ ، نیمی از صورت را نداشت ! گوشه دیگر سنگر ،صورت کرامت رفیعی، جانشین طرح و عملیات را دیدم که در آن استخوانی باقی نمانده بود و متلاشی روی زمین افتاده بود.
هرچه نگاه کردم حاج اسدی فرماندهی تیپ را ندیدم. حاجی بر اثر موج گلوله که پشت سنگر را خراب کرده بود از سنگر افتاده بود بیرون . آن طرف سنگر جلال کوشا جانشین اطلاعات را دیدم...
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_چهل_و_سوم*
✅به روایت صالح اسدی
.....
آن طرف سنگر جلال کوشا جانشین اطلاعات را دیدم . رفتم طرفش و تند گفتم: جلال جلال ! بلند شو بچه ها را ببریم بیرون.
جوابم را نداد!
_جلال بلند شو! بچهها شهید شدن آنها را ببریم بیرون!
۳ مرتبه صدایش زدم ولی جواب نمیداد بلندش کردم و کشاندم در سنگر . چون سنگ شیب داشت پایم لغزید و از بالا با هم غلت خوردیم و افتادیم پایین .
از جایم بلند شدم و بهش گفتم: چرا کمک نمی کنی؟ لااقل سوئیچ موتور را بده برم کم کم بیارم!
باز هم جواب نداد . اصلاً فکر نمی کردم جلال هم شهید شده باشد !
برگشتم توی سنگر. صدای ناله شهید روغنیان را شنیدم . ترکش ها بدنش را سوراخ سوراخ کرده بودند . دستانش را گرفتم که از زیر جنازه شهدا او را بیرون بکشم . آنقدر ترکش خورده بود که دستانش از بدنش جدا شد و آرام جان به جان آفرین تسلیم کرد .
دوباره برگشتم سراغ جلال ! احساس میکردم توی این موقعیت و میتواند کمک کند . در تصورم همه بچهها شهید شده بودند ولی تنها کسی که باورم نمیشد شهید شده باشد جلال بود .
صدایش زدم..پلکهایش روی هم بود و آرام بخواب رفته بود.
در آن لحظه دیگر حالت طبیعی خودم نبودم آنجا تنها مانده بودم نشستم و توی خودم چمباتمه زدم. بی سیم یک نفس فریاد میزد اسدی اسدی ..
جواب می خواست اما مگر توانی برای جواب دادن مانده بود .
این حادثه ضربه مهلکی بر پیکر لشکر المهدی بود . همه چیز مثل ساعت آمد گذشت و تمام شد.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_چهل_و_چهارم*
✅به روایت اسماعیل توکلیان
آتش سنگین توپخانه و خمپاره دشمن روی منطقه باریدن گرفته بود. تانکهای عراقی ردیف به ردیف با موتورهای روشن منطقه را درو می کردند و با شهامت و سماجت بیشتری پیش می آمدند . صدای جیر جیر شنی ها همه جا را پر کرده بود . گلوله های شان و فوق بچهها را از هم می دریدند و خاک و آدم را به هوا پرت می کردند . تا به حال چنین حجم آتشی را تجربه نکرده بودم.
هدف از عملیات بدر دستیابی و تسلط بر جاده بصره_العماره راهیابی به مرکز اصلی هورهای غرب رودخانه دجله و تسلط بر شرق دجله بود .
با جلال رفتیم سنگر فرماندهی. حاجی اسدی تا ما را دید گفت: حاج کاظم کجا رفت!! رفت برامون غذا بیاره نیامد؟!
_حاج کاظم ترکش خورد بردنش عقب.
جلال گفت: حالا خودم می میرم .
_نه نمیخواد برید الان دارن آتیش میریزن شما هم برید زخمی میشید!
گوشه سنگر نشستم. به چهره خاک گرفته و حاج اسدی خیره شدم پشت صورتش کوهی خستگی پنهان بود.
جلال زد به پهلویم.
_بلندشو بریم. دنبال غذا اگه حاجی بفهمه نمیزاره بریم.
یواشکی از سنگر زدیم بیرون . سوار موتور شدیم و حرکت کردیم به طرف هور . ذره ذره آتش روی منطقه زیاد میشد . از شدت آتش دشمن دود و خاک اطراف را گرفته بود. صدای شلیک قبضهای توپخانه عراق به حدی بود که زمین زیر پا می لرزید.
گلولههای توپ و خمپاره متر به متر زمین میخورد. توی هوای گرم و شرجی جنوب خیس عرق شده بودم. گاهی گلولههای خطا رفته توپخانه دشمن را از بالای سرم احساس می کردم.
آتش دشمن متمرکز شده بود روی ساحل هر جایی که نیروهای گردان ابوذر قرار بود از قایقها پیاده شود.
کنار هر کمی نان و کنسرو پیدا کردیم و راه افتادیم در میان دود و خاک چشمم افتاد به ساله اسدی که جلویمان دست تکان داد.
صالح: کجا میخوای برید؟!
جلال: میخوایم بریم سنگره حاجی.
صالح: من کار دارم یکیتون بیاین پایین.
جلال: اسماعیل تو برو پایین!
خستگی و بی خوابی امانم را بریده بود و شبانه روز نخوابیده بودم. دوروبرم را نگاه کردم در همان نزدیکی سنگر کوچکی به چشم میخورد. رفتم توی سنگری که از بیسیم چی ها همانجا بود از فرط خستگی به بی حال افتادم و نفهمیدم کی خوابم برد.
.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_چهل_و_پنجم*
✅به روایت اسماعیل توکلیان
......
با صدای انفجار خمپارهای از خواب پریدم. ولی مثل بیهوش شده ها دوباره پلکهایم روی هم رفت. خمپاره خورده بود به سنگر ما و بیسیم چی شهید شده بود !
نمیدانم چقدر خوابیده بودم یک مرتبه چیز بزرگی از سقف کنده شد و خورد توی سرم . گیج و منگ از سنگر زدم بیرون. لایه های دود و خاک همه جا را پوشانده بود . منطقه به مزرعه شخم زده می مانست که به جای تافته های گندم ، در هر گوشهای از کشته و زخمی بر خاک افتاده بود .
یکباره از دور چشمم افتاد به سنگر فرماندهی سنگر دود شده بود! قلبم شروع کرد به تپیدن خیس عرق شدم .حیران و سرگردان مثل بچه ها گریه میکردم و دنبال جلال میگشتم .
حسین آژنگ با موتور جلوی پایم ترمز کرد . مژه هایش از خاک سفید شده بود و دود و باروت صورتش را کدر کرده بود . چشمانش از غلظت باروت میسوخت . با صدای بلند که با صدای توپ و خمپاره در آمیخته بود گفت : اسماعیل تو اینجا چه کار می کنی!! همه رفتن عقب سوار شو بریم ..
به چشمان قرمز خیره شدم و انگار تیغ توی گلویم فرو رفته بود.
_جلال کجاست؟!
خیره شد به دوردست ها آنی چشمانش به خیسی اشک نشست و تمام وجودش یکباره حزن و اندوه.
_جلال شهید شد!
پاهایم لرزید! دیگر چیزی نفهمیدم. لحظاتی بعد صدایی در میان صدای کر کننده انفجار خمپاره ها به گوشم خورد.
_اسماعیل حالت خوبه؟!
حسین بود که کنار هور آب به سر و صورتم میزد.
شهادت جلال برایم خیلی سخت بود آرام و قرار نداشتم در عالم خواب روی شانه ام زد.
_بلند شو گریه می کنی.. تو هم میای پیشم!
خیلی با او اخت شده بودم شبها در کنارش می خوابیدم. بعد از شهادتش، زندگی کردن در جبهه بدون او برایم سخت شده بود. هرجا که چشم می دوختم چهره شیرین و کلام رسایش مثل خورشید پرتو مهر و شکوه میداد.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_چهل_و_ششم*
✅به روایت داوود عبدوس
شب تلفن خانه زنگ خورد.
_الو بفرمایید.
_العبدوس.
خندیدم و گفتم : جلال تویی؟؟
_العبدوس! ما داریم میریم تو نمیای؟!
_چرا فردا پس فردا حرکت می کنم میام!
_اگه نیومدی ما رفتیم.
بار سوم بود که تماس می گرفت . روز بعد پولم را بستم و عازم اهواز شدم.
توی اتوبوس حرفهای جلال و خیالات پریشان آشفته ام کرده بود. یکی از بچه ها کنارم نشست.
_داداش عبدوس با خودت خلوت کردی.این قدر رفتی شناسایی یکی از خاطره ها را برام تعریف میکنی!؟
یاد حاجی نوروزی افتادم و خاطره اولین برخوردم با جلال. حاجی حافظ قرآن بود. هم سن و سال پدرم. آن شب بین بچههای شناسایی لباس بود و با سر و دست های بسته آماده حرکت بود.
_به به چه بازی قشنگی چقدر بهت میاد!
بلند شد و صاف ایستادن و پیشانی بند قرمز یا حسین را به پیشانی اش و گفت بریم که دیر شد امشب شب پروازه !
خندیدم و گفتم : حالا که اصرار می کنی به خاطر روی گلت فقط تا سر محور بعدش باید برگردی.
برق شادی را توی چشمان حاجی میدیدم شوق و ذوق جوان های ۲۰ ساله را داشت .وقتی رسیدیم سر محور زدم روی شانهاش.
_حاجی دیگه باید برگردی!
_نه بزار بیام!
لحنش التماس بود .منوری روی سرمان جرقه زد و روشن شد.
_حالا که اصرار می کنی بیا.
آتش پراکنده توپخانه دشمن شروع شده بود. تا رسیدیم پشت خاکریز دوجداره ، چند خمپاره اطرافمان زمین خورد. درازکش شدیم پشت خاکریز بادوربین منطقه را بررسی میکردم که یک مرتبه تیربار سنگر دشمن ما را بست به رگبار. گلوله ای خورد توی سینه حاجی و بدون آه و ناله افتاد و خون سینه اش زد بیرون . شوک زده زانو زدم . سرش را به سینه چسباندم و خیره شدم به پیشانی بند قرمز یا حسین و موهای حنا بسته اش.
_قربان غریبی است یا حسین مظلوم!
جنازه حاجی را جای مناسبی از خاکریز قرار دادم و پلاک را جدا کردم و برگشتیم عقب.
فرداشب برانکارد برداشتم و با یکی از بچه ها حرکت کردیم به طرف محور. ورود ما به ابتدای محور همراه شد با صدای خفه انفجار خمپاره و باران تیرها . گرومپ گرومپ.. گلوله های خمپاره کنارمان زمین میخوردند. تیر از اطرافم رد میشد و من متعجب بودم که چرا گلوله به من نمی خورد.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_چهل_و_هفتم*
✅به روایت داوود عبدوس
....
آنی صدای نشستن تیر رسام را توی تن همراهم شنیدم. برگشتم طرفش. روی زمین افتاده بود و خون سرخ و شفاف آرام از سینه اش روان بود . با چفیه محل خونریزی را بستم بلندش کردم و روی دوشم انداختم و برگشتم مقر.
وقتی رسیدیم خونریزی زیاد شده بود و نفسهای آخر را می کشید . دستش را گرفتم و به چشمانش خیره شدم . آرام سرش را چرخاند به طرف کربلا لبخندی زد و دستم را رها کرد.
توی روشنای صبح اتفاق های چند روز پیش فکر میکردم که چشمم افتاد به تویوتای خاکی رنگی که داخل پایگاه شد و دو جوان از آن پیاده شدند . بلند شدم و رفتم طرفشان .
جوان بلند قامت با صورتی زیبا که چند جای آن جای ترکش مشاهده میشد و طرحهای شفاف با سر و وضع آراسته لبخندی شیرین زد.
_سلام علیکم!
دست جلو آورد و دستم را فشرد. نگاهی به لباس سبز او انداختم.
_پاسدار هستی دیگه؟!
_اگه خدا قبول کنه!
_اسمتون چیه؟!
_جلال کوشا. رفیقم هم حسین فانیانی
دست در جیب کرد و برگه معرفی را بیرون آورد و نشانم داد اشاره کردم به سنگر تاکتیکی.
_بیاین توی سنگر چند دقیقه با هم حرف بزنیم
پشت سرم راه افتادند. داخل سنگر که شدیم صدای خش خش بیسیم بلند شد. حاج اسدی عصبانی از پشت بیسیم داد میزد.: عبدوس جنازه حاجی نوروزی را پیدا کردی؟!! از شیراز دارم به ما فشار میارن .. ۱۰ روزه جنازه حاجی توی منطقه است همین امشب میری پیداش می کنی!
ساعت ۸ شب با جلال و چند تا از بچه ها را افتادیم طرف محور. توی آسمان مهتاب بود . جستجو را شروع کردیم . تیربار سنگر کمین دشمن برای لحظهای خاموش می شد و دوباره از نو شروع می کرد به زدن! تیر مثل رگبار میخورد پشت خاکریز دوجداره .
نگاهی به ساعت انداختم ۳ بامداد بود. جلال با دوربین چهار طرف منطقه را دقیق نگاه میکرد دوربین را پایین آورد و انگشت کشید به طرف خاکریز دوجداره.
_اون چیه؟!
منوری نقره ای رنگ روی سرمان پایین آمد . دوربین کشیدم طرف خاکریز . آنی چشمم افتاد به جسد حاجی.
دویدم طرفش. توی مسیر چشمم افتاد به چندتا شهید که از مراحل قبلی عملیات رمضان به جا مانده بودند. در پرتو نور مهتاب چهرهشان برق میزد.
صحبت هم به اینجا که رسید اتوبوس وارد ترمینال اهواز شد.
_ببخشید که سرتون رو درد آوردم.
_نه اتفاقا خاطره جالبی بود خدا حفظتون کنه.
از اتوبوس پیاده شدم چشمم آفتاب به جیب خاکی رنگ تیپ که یکی از بچههای اطلاعات آن را می راند تا مرا دیدایستاد . سلام کردم.بی حوصله جواب سلامم را داد حرکت کردیم. دلشوره داشتم . صدای جلال مرتب در گوشم طنین انداز بود .
_«العبدوس ما داریم میریم تو نمیای!!!»
اگه بلایی سرش بیاد!
راننده ساکت ماشین را می راند به طرف پایگاه باب صحبت را باز کردم.
_چه خبر از بچه ها؟!
یک بار بغضش ترکید و صدای گریه اش بلند شد.
_عبدوس !جلالت هم شهید شد!!
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_چهل_و_هشتم*
✅به روایت خلیل کوشا
حوالی ساعت ۹ شب زنگ تلفن خانه به صدا درآمد.
آن طرف خط جلال بود. صدای آرامش را بعد از ماه ها انتظار می شنیدم. احوالپرسی گرمی با هم کردیم.
_کی ان شاء الله می آیی جهرم؟
_حالا که کار داریم.
مکثی کرد و آرام گفت: خلیل!
_جانم!
_اگه این بار برنگشتم مطمئن با شهید شدم
یکبار توی دلم خالی شد. تا اومدم بهش بگم چرا این حرفها را میزنی گفت: وصیت نامه شخصی را برای شما نوشتم. یه نامه هم برای ابراهیم. با وصیت نامه عمومی ام را گذاشتم توی کوله پشتی ام . از همه برام حلالیت بطلبید.
_این حرفا چیه می زنی؟! انشالله خدا تورو سالهای سال زنده نگه داره.
با صدایی که بوی قاطعیت و توکل داشت گفت: چند سال پیش خواب شهید میثم کوشکی را دیدم ، بهم گفت بیا منتظرتم!
قلبم به شدت شروع کرد به زدن و افکار عجیب و دردناک چنان از ذهنم گذشت که درست حرف هایش را نمی شنیدم . آن شب یکی از دوستانم خانه ما مهمان بود بلند شد و اومد طرفم .
_خلیل چی شده مگه جلال چی میگفت!؟
_حرف از شهادت میزد!
_نگران نباش بچه ها توی جبهه از این خوابا زیاد میبینم انشالله سلامت برمیگرده!
🌿🌿🌿🌿
صدای آشنای ما سه عملیات از رادیو پخش شد. یاد حرفهای آن شب جلال افتادم و دلم لرزید. هر ساله یک پایم سپاه بود یک پایم پیش بچههای اطلاعات . جلیل ،حتی بنیاد شهید هم رفته بود. هیچ کدام جواب درستی نمی دادند. شبها به فکر جلال تا پاسی از شب بیدار می ماندم.
ظهر توی اتاق نماز میخواندم. سلام که دادم صدای زنگ خانه از جا پراندم. اثر سجاد بلند شدم رفتم دم در. دوستم بود. یکبار دلم ریخت.
_آخه این وقت روز چیکارم داره؟!
سلام کردم چشمانم را دوختم به لبانش. سرد و مغموم گفت: لباست را بپوش و بیا بریم.
عرق نشست بر چهار ستون بدنم .گفتم : خبری شده؟ کجا بریم؟!
_توی راه بهت میگم.
صدای جلال پیچید توی گوشم.
_اگه برنگشتم مطمئن با شهید شدم.
اشک در چشمانم حلقه زد و صدای گریه ام بلند شد. همسرم سراسیمه آمد توی اتاق.
_چی شده چرا گریه می کنی؟!
_جلال شهید شد !!
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_چهل_و_نهم*
✅به روایت مادر شهید
شب خسته از کار روزانه ، کنار بخاری نشسته بودم که در خانه کوبیده شد . چادر به سر کشیدم و رفتم دم در . پسر همسایه بود .
_سلام حاج خانوم آقا جلال پشت تلفن هستند.
در خانه را بستم و با پسر همسایه رفتم . گوشی را که برداشتم صدای آرام و دلنشین جلال خستگی را از تنم بیرون کرد .
_ننه کجایی ؟! کی میایی؟!
گفت : دعامون کنید از همه برام حلالیت بطلبید و خداحافظی کرد.
چند روزی مانده بود به پایان سال . توی اتاق نزی من نشسته بودم که صدای زنگ خانه آمد . رفتم دم در . مادر یکی از بسیجی ها بود آمد توی خانه .
_حاج خانم از بچه ها خبری ندارین؟!
_جلال چند سال پیش تلفن زد اگر خبری شد به شما هم میگیم.
فردا صبح زن همسایه هام دنبال عروسم.
_پشت تلفن کارت دارن.
_کیه؟!
_نمیدونم فقط گفت بهتون بگم بیایین.
عروسم چادر سر انداخت و همراه زن همسایه رفت. چند دقیقه بعد آمد. حرف توی چشمانش جمع شده بود. پریشان در چهره اش باریک شدم. حالتش می گفت اتفاقی افتاده.
_کی بود ننه؟
_خواهرم.
_اتفاقی افتاده که گریه کردی؟!
تند اشک هایش را پاک کرد.
هیچی گریه نکردم !
رفت توی اتاق و چادر مشکی اش را سر کشید.
_یک سر میرم خونه خواهرم و برمیگردم.
🍃بعد از ظهر کنار سجاده گرد شده بودم توی خودم . تسبیح به دست برای سلامتی جلال دعا میکردم. به جای پردیسان ها دم کرده بود و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
_خدایا بچم الان کجاست؟! داره چیکار میکنه؟!
یک مرتبه در خانه باز شد و خواهرم باحالی پریشان آمد توی حیاط. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود. قلبم تیر کشید. عروسم دوید طرفش. در میان صدای گریه اسم جلال به گوشم خورد. چشمانم سیاهی رفت و افتادم روی سجاده و دیگر چیزی نفهمیدم.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_پنجاهم*
✅به روایت خواهر شهید
برای خداحافظی آمده بود . سر و صورتش را صفایی داده با همان اورکت خاکی رنگ همیشگی ، آرام کنار در حیاط ایستاده بود. او را بغل گرفتم و سر و صورتش را غرق بوسه کردم اشک در چشمانم حلقه زد تند اشک هایم را پاک کردم و لبخندی زدم و گفتم : دوباره میخوای بری؟!
به چشمانم خیره شد.
_از کجا فهمیدی؟!
_از سر و وضعت پیداست !چند روزی بیشتر پیش ما میموندی!
دوباره در آغوش کشیدمش و بوسیدم. دلشوره عجیبی در دلم چنگ انداخته بود . دست و پایم سرد شد و نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. توی چشمانم نگاه کرد.
_خداحافظ!!
از کنار درخت نارنج رد شد و رفت. اندوهگین کنار در حیاط نشستم . گریه امانم نمی داد. برگشت.
_داری گریه می کنی؟!
اشک هایم را پاک کردم.
_نه !!
لبخندی زد و گفت ذ دیگه گریه نکن!
تارفت باز چشمهایم خیس شد. برگشت زرد روی شانه ام.
_بازم که داری گریه می کنی؟! من رفتم تو هم دیگه گریه نکن.
دلم را تسکین دادم و گفتم : خدایا راضیم به رضای تو . و مات و مبهوت به رفتنش چشم دوختم.
🌿🌿 شب وحشتی بر دلم چیره شد چادر سر انداختم و رفتم خانه خلیل. خلیل سر حوض حیاط داشت وضو می گرفت.
_خلیل از جلال خبری نشد دلم شور میزنه.
آهی کشید
_نه !
به هوای بچهها برگشتم خانه. تمام شب را به جلال فکر میکردم آخرین باری که از کنار درخت نارنج رد شد و رفت از جلوی چشمم کنار نمی رفت.
صبح خود را با کارهای خانه سرگرم کردن یک مرتبه از خیابان صدایی شنیدم. اطلاعیه می خواندند.
«فردا صبح پیکر شهدای عملیات بدر را تشییع می گردد »
سراسیمه چادر به سر کشیدم و رفتم خانه ابراهیم.در که باز شد با قدم های لرزان داخل حیاط شدم. ابراهیم جلوی در حیاط ایستاده بود .بغض گلویم را می فشرد .ابراهیم مرا در آغوش گرفت.
_آروم باش ما شهیدمان را در راه خدا دادیم.
🌿🌿
می خواستم برای آخرین بار ببینمش. گریان رفتم طرف قبرش. یک مرتبه لحظه خدافظی اش در ذهنم تداعی شد.
_دیگه گریه نکن.
صورتش مثل ماه شب چهارده می درخشید و لبخند به لب آرام خوابیده بود. زبانم بند آمد و نمی دانستم چه بگویم. لبخند زیبایش بامن حرف ها داشت.«خواهرم به آرزویم رسیدم»
آری او به آرزویش رسید. آرزویی که بخاطرش زحمت ها کشیده بود»
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_پنجاه_و_یکم*
✅به روایت خواهر شهید
در خانه کوبیده شد.چادر به سر کردم و رفتم دم در. دوستم بود.
_بیا بریم بازار می خوام کفش بخرم؟!
آماده شدم و با هم رفتیم بیرون.
بازار شلوغ بود مردم به تکاپو افتاده بودند و برای سال نو آماده می شدند. هر کسی بسته ای دستش گرفته و یا مشغول تماشای اجناس داخل ویترین مغازه ها بود.
در مغازه دوست پدرم سرگرم تماشای کفش ها بودیم که آقای آمد و شروع کرد به حرف زدن با مغازه دار.
_فردا صبح چند تا شهید تشیع میشن . این طوری که شنیدم یکیشون هم پسر حاجی محمد هست!
مو بر تنم سیخ شد و قلبم شروع کرد به تند تپیدن.
_کدوم حاجی محمد؟!
_حاجی محمد کوشا را میگم دیگه!
حس کردم چیزی در جانم از هم گسیخت.
مغازه دار با چشم و ابرو به آن مرد اشاره می کرد که ادامه نده. ضربان قلبم تند شده و لبم شروع کرد به لرزیدن. مثل دریا پر تلاطم بودم. تصویر جلال می آمد جلوی چشمم .حرفهای آن مرد مثل کابوسی وحشتناک احاطه ام کرده بود .جلوی در خانه که رسیدم قدم هایم سست شد ، از حیاط خانه مان صدای گریه می آمد.
🌿🌿🌿
هنوز باورم نمیشد جلالی که اینقدر دوستش داشتم و طاقت نشستن خاری در دستش را نداشتم حالا آرام خوابیده ؛ جاده روزهایی افتادم که از جبهه با تنی مجروح می آمد . قدم که برمی داشت می شد در را پشت صورتش دید . تا چشم به زخم هایش می افتاد گریه میکردم . خنده بر لبانش مینشست و با شور و حرارت داخل چشم هایم نگاه می کرد .
_چه خواهر زینب گونه ای دارم!!
دلم میخواست یک بار دیگر همان جملات را تکرار کند . کاغذم تمام شد. از میان زن ها جدا شدم و رفتم طرف قبرش . آرام به خواب رفته بود .مثل سالهای کودکی مان صدایش زدم :« جلال جلال..»
رویش را به طرفم برگرداند.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_آخر*
✅به روایت سعید کوشا برادر شهید
صبح گوشه آسایشگاه ، سر توی شانه فرو بردم و ذهن پرواز کرد به شهر و خانه ام. یک سال میشود که پارچه گلدوزی شده فرستاده بودم که جلال با آن عکس بگیرد و برایم بفرستد. بله به دستم نمی رسید. صدای سرباز عراقی رشته افکارم را پاره کرد.
_جریه ...جریه
تمایل به خواندن روزنامه نداشتم . جز شایعه و دروغ چیزی نبود . برای سرگرمی روزنامه حقیقت وابسته به سازمان مجاهدین خلق را گرفتم و مشغول ورق زدن شدم. یک مرتبه چشمم افتاد به تیراژی درشت.
«در عملیات ارتش عراق ، در منطقه شرق دجله ،چند فرمانده ایرانی کشته شدند »
قلبم به تپش افتاد و فکر های وحشت آور در رو هم بیدار شد. بقیه متن روزنامه را خواندم . در میان اسامی چهار نفر نگاهم روی اسم جلال ثابت ماند.
_یا اباالفضل!!
مثل فنر پریدم رفتم ،طرف یکی از بچه ها که سرگرم خواندن روزنامه عراقی بود . روزنامه را از دستش قاپیدم و تند تند ورق زدم . چشمم افتاد به همان خبر که در روزنامه عراقی هم چاپ شده بود . به عرق نشستم و قلبم به شدت شروع کرد به زدن. هجمه های جوراجور و پریشان چنگ انداخت به مغزم و بغض گلویم را می فشرد .
روزها برایم سنگین و غبارآلود می گذشت . دلهره و ترس از دست دادن جلال ، لحظه ای رهایم نمی کرد . صحت خبر را فقط می توانستم از اسرای جدید بپرسم . سینه ام سنگین و پیشانیم خیس عرق شده بود. چشم دوخته بودم به لبان یکی از بچه ها.
_عملیات بدر ، سنگر فرماندهی تیپ المهدی را زدند. چند تا فرمانده که توی سنگر بودند شهید شدند.
بقیه حرف هایش را نمی شنیدم . آتش درونم شعله ور تر شد. از نامه های خانواده چیزی دستگیرم نشده بود .جمع می شدم توی خودم به گوشه کز میکردم. بچه ها برای خانواده ام نامه نوشتن.
_سعید میدونه جلال شهید شده ، ولی دلش میخواد از زبان شما بشنود . آرامش کنید.
چند ماه بعد نامه خانواده ام رسید . نامه را تا نصفه خواندم .سقف آسایشگاه دور سرم چرخید. لبم خشک شد و تنم کرخت .روزی در میان نامه های ارسالی یک مرتبه چشم افتاد به عکس جلال. انگار او را در بغل گرفته باشم چند بار بوسیدم روی سینه گذاشتم و صدای های های گریه ام بلند شد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿