#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_چهل_و_یکم
#منبع_کتاب_سرّسر
.
بنیاد شهید بهانه ای شده بود تا بیشتر از قبل آقا عبدالله را بشناسم. همه چیز دست به دست هم داده بود رفاقت با جانبازهای اعصاب و روان، قطع نخاع و شیمیایی.همان هایی که اگر با توپ پر پا توی بنیاد می گذاشتند بعضی سعی می کردند زیاد دم پرشان نباشند تا ترکش عصبانیتشان دامنشان را نگیرد. همان ها با توپ پر به اتاق آقا عبدالله می آمدند و با لبخند بنیاد را ترک می کردند. جذبه حاجی آن ها را هم می گرفت. یک شب که بعد از شام ظروف روی میز را برداشتم و کمی آن جا را خلوت کردم تازه چشمم به گوشی موبایل درب و داغان روی میز افتاد. از آقا عبدالله پرسیدم :"این گوشی شماست؟ گوشی شما اینطوری نبود که!"
"گوشی خودمه"
"یعنی من گوشی شما رو نمی شناسم؟"
ماجرای ارباب رجوع را برای من و بچه ها تعریف کرد. گفت:"وقتی آمد توی اتاقم با یک من عسل نمی شد خوردش. از پشت در اتاق سر و صدایش می آمد. می شنیدم که منشی دارد قانعش می کند صبر کند و بعد از هماهنگی بیاید. از جایم بلند شدم که در را باز کنم و دعوتش کنم، خودش در را باز کرد و آمد تو.
رگ پیشانی و گردنش بیرون زده بود. صورتش برافروخته بود. دستش را گرفتم و روی صندلی نشاندم. خودم هم کنارش نشستم. گفتم شما می خواستی ما را ببینی ما هم سعادت داشتیم با شما آشنا بشیم دیگر عصبانیت برای چی؟ "
به هر حال حرفهایش را زد و گله و شکایتش را هم کرد. قول دادم تا جایی که اختیار با من باشد رسیدگی کنم. گوشی ام که زنگ خورد خیلی کوتاه با همکارم حرف زدم و گوشی را روی میز جلویمان گذاشتم. برداشتش. یک نگاهی بهش انداخت و گذاشت توی جیبش و گفت من این گوشی شما را برمیدارم! من هم گفتم بردار برای خودت اگر با این گوشی دلخوری شما برطرف می شو. یک چای با هم خوردیم و خداحافظی کرد که برود. تا دم در رفت صدایش کردم که خوب عاقبت بخیر گوشی را دادم، سیم کارت را که ندادم. سیم کارت را پس بده حداقل.
برگشت گوشی را گذاشت روی میز و گفت همینجوری گفتم نمی خوام. ولی اصرار کردم که برداردش.یک گوشی که ارزشی نداشت. سیم کارتم را گذاشت روی گوشی قدیمی خودش و آن را برداشت و برد"
" گوشی خوبی بود ولی.. "
" ای خانووم. امثال این جانباز اعصاب و روانشون رو برا این مملکت گذاشتن. دست و پاشون رو گذاشتن چیزی که زیاده گوشی خوبه"
خندیدم:" آن شالله مبارکش باشه، ولی توی عالم رفاقت دست روی خوب چیزی گذاشته"
" من که فرقی برام نمی کرد. با همین هم کارم راه می افته"
می دانستم همه این رفتارها مستقیم یا غیرمستقیم نکته ای می شود برای بچه هایمان و روزی پایشان را جای پای پدرشان می گذارند."."
ادامه دارد.. .
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_یکم
غیب پرور خیره به سقف است. اشک گونه اش را میپوشد. میگویم :خوب تو مگه پیش بچه من نبودی ؟؟چطور شد که نفهمیدی چی شد؟
_میگم که ! در حال نماز بودم ۲۰ دقیقه بیشتر نبود که علیرضا رسیده بود. دوتایی ایستادیم به نماز که خمپاره اومد. من که بیهوش نشدم خوب یادمه که وقتی جمال توتونچی از زمین بلندم کرد ،علیرضا سالم بود .ولی حالا تعجب میکنم که میفرمایید گتوند هم نبود.!!
_به نظرت اسیر نشده؟!
_اسیر اصلا تو فکر اسارت علیرضا نباش. عراقیا که دستشان به این خاکریز نرسید!
_خوب شاید بعد از مجروحیت شما یه موقع...
_نه حاجی. من که همین یه ساعت پیشم خبر اونجا را گرفتم. نه علیرضا اسیر نشده!
_پس کجاست بچه ام؟! آقای حاجی تو چرا گریه می کنی؟!
این را میگویم و میزنم زیر گریه.
_ مش عباس چرا گریه می کنی ؟حالا اومدی مثلا به ما دلداری بدی؟!
و مچ دستم را فشار میدهد. میگویم :حاج غلامحسین تو چه میدونی تو خونه ما چه خبره ؟!چه میدونی که بچه ها دل و حوصله مدرسه رفتن هم ندارند!
_ای بابا تو که خودت جنگ دیده ای !!خوب بذار هر چه خدا مقدر کنه!
_نمیتونم حاجی.. اگه بچه ام شهید شده باشه بهتره که اسیر اون از خدا بیخبر های بعثی بشه.
_من حاضرم به جان علیرضا قسم بخورم که اسیر نشده .حرفی داری؟!
_پس نگو خبر نداری!! اگر خبر نداشتی که تا چشمت به من افتاد گریه نمیکردی؟!
_آقای هاشمی نژاد من از دیروز تا حالا کارم اشک ریختنه. مال حالا که نیست. درسته که جبهه رفته ای و جنس جنگ رو میفهمی.اما شلمچه جور دیگه بود. تو که نبودی ببینی پشت نهر جاسم چه اتفاقاتی افتاد .نبودی ببینی در نهر هسجان چه گذشت!باور کن هر دقیقه اقلاً سه نفر در آنجا شهید میشدند. چطور گریه نکنم وقتی شهادت محمدرضا عقیقی را با چشم خودم دیدم .او مطهری دوم بود در حالی که ۲۲ سال بیشتر نداشت میرفت و دانشگاه چمران فلسفه تدریس می کرد. یک جزوه ۷۰۰ صفحه فقط در مورد معاد داره شش ماه قید جنگ و زندگی را زد و رفت در جنوب لبنان تا شجره نامه های امامزادگان اونجارو کار کنه...آره آقا حاجی حالا تو فکر می کنی به خاطر علیرضا گریه می کنم؟؟ بله اگه یه مو از سر علیرضا کم بشه من ناراحت میشم. خدا کنه که ایشالله صحیح و سالم بیاد و ناراحتی شما و خانوادتون برطرف بشه. ولی هنوز اون چشمای باز هاشم اعتمادی و خونی که روی لبش ماسیده بود جلوی چشممه .دیدم روزی طلب را که چطور دست و پاش روی اون خاکهای سرد ساییده می شد و بعد سیاهی چشماش رفت و تمام کرد .تو جای من بودی ساکت میموندی؟!
علیرضا اگه تو هم لحظه به لحظه با ما بود. میدید این صحنه ها را.. حالا که تورو دیدم همه اون صحنه ها اومد جلوی چشمم. علیرضا به امید خدا میاد ناراحت علیرضا نباش..
نمی دانم چطور باور کنم؟ حرف های نزدیک به واقعیت است کمی روحیه می گیرم و می گویم :خوب حالا بگو حال خودت چطوره؟ کجا خورده؟!
به خودش تکان می دهد و می گوید :این طرف چپم از سر تا برسه به ساق پام چند ترکش ریز و درشت خورده. خمپاره ۶۰ نامردی کرد .دکترا میگن چندتاش رو نمیشه بیرون آورد. شما هم برو پیش بچه ها که ناراحت نباشند مطمئنا علیرضا زودی پیداش میشه!
_نمیتونم تو چشم ننه علی نگاه کنم. بیچاره هرچی من میگم اون میگه همین درسته. بدم میاد که دارم بهش دروغ میگم!
_توکل کنید به خدا خودش کمک می کند.
_با اجازه من مرخص میشم برم یه چندتا بیمارستان دیگری هم بگردم.
_مش با چرا اینکارو میکنیم علیرضا اگه تو بیمارستان های شیراز بود خیلی زود به شما خبر می داد. توروخدا اذیت خودتون نکن .به مادر علیرضا هم بسیار سلام برسان و بگو که من خسته بشم حتما میام خدمتتون.
نشانه اش را می بوسم و هم دستم را می بوسد. دوباره بی هدف راهی می شوم می دانم که درست میگوید. اما برای اینکه نروم خانه با آن بچه های معصوم مواجه نشوم. این بهترین بهانه است.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهل_و_یکم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
۲۰ یا ۳۰ نفر لازم بود که مواد را به پل برسانند. مسیرهای حرکت را چک کردند.امن ترین راه مسیر کنار دجله بود که هرچند خیلی طولانی بود اما چون کمتر با عراقیها درگیر میشدند می ارزید.سید حساب سر انگشتی کرد و اسم ۲۰ نفر از نیروهای گروه انفجارات را روی کاغذ نوشت و کاکاعلی بیسیم زد تا آنها از جفیر حرکت کنند و به منطقه بیایند.گروه انفجارات در اردوگاه جفر آموزش های سختی دیده بودند. و برای چنین عملیاتی آماده بودند.از جفت تا جزیره مجنون و از آنجا تا مقررات تخریب چند ساعت راه بود و تا میرسیدند شب بود.
بچه ها برسند بستههای ۴۰ کندی مواد منفجره را روی هم چیده و چسب کاری کردند بعد هم چاشنی انفجاری و فتیله کار گذاشته و در گونی ها چیدند و با طناب آن را شبیه کوله پشتی درآوردند. هرکول ۲۰ کیلو مواد منفجره بود. اسلحه بر ماسک و نارنجک هم باید همراه می بردند. غروب بود که رسیده و در تیم ها چهار نفره تقسیم شدند .
شام کم خوردن دوتا سبک باشند یکی دو ساعت از شب گذشته مواد را مثل کوله پشتی به کولشان بسته و در یک ستون راه افتادند تا خط عراقیها و جایی که باید گردان الفت خط را میشکست، یک ساعت راه داشتند.
بچه های گردان فجر و الفت در درخت بودند و قرار بود هر وقت هر وقت گردان الفت خط را شکست گروه انفجارات به سمت پل حرکت کند بعد هم وارد آن باید پل را برای یک ساعت از عراقیها میگرفت تا بچههای تخریب آن را منفجر کنند.کم کم صدای تیراندازی و درگیری به گوش می رسید رسیدن به خط عراق.همان جایی که گردان الفتح باید خط را میشکست.
با اشاره سید و ستون کنار دژ به زمین نشست و منتظر ماند تا خط شکسته شود. تیربارچی عراقی بدجور گرد و خاک را انداخته بود. ابراهیم حسین آبادی نفر اول ستون بود.پشت سرش حسین حاتمی و بعد از او حمید رستمی و بقیه بچه ها با فاصله یک متر از هم دیگر نشسته بودند.
چند تیر اطراف سید به زمین خورد. حمید رستمی گفت: «سید بیا تو ستون بشین که تیر نخوری. سید با خنده بافت نترس براتی خوردن حالا زوده.
عبدالمهدی مهدی پناه از تخریبچی هایی که همراه گردان الفت بود و غلامرضا جوان از بچه های اطلاعات هم به آنها پیوستند.
غلامرضا آمده بود که آنها را تا پل راهنمایی کند. تیربارچی عراقی ها همچنان معرکه گرفته بود. صالح زارع بلند داد زد: بچه ها یا علی تیربار را خاموش کنید.
صدای الله اکبر بچه ها بلند شد و همزمان تیربار هم خفه شد.
خط شکست و فریاد تکبیر بچه های گردان به آسمان بلند شد و سید هم دستور حرکت داد.از کنار تانکی که داشت می سوخت و گلولههای داخل آن منفجر می شد رد شدند.حمید رستمی با دست به گونی مواد منفجره رفیق جلوی زرد و با شوخی گفت:فقط کافیه به یکی از این گونی ها موج انفجار بخوره و تمام ستون پودر بشه بعدش همه باهم بریم هوا..»
سید تا این را شنید گفت هرچی خدا بخواد میشه توکل به خدا کن کاکو.
دژ به موازات دجله ادامه داشت و ستون بچهها در کنار در حرکت بود. سید به حمید رستمی گفت: هر از مدتی برو بالای دژ و اطراف را دید بزن که غافلگیر نشیم. با اینکه دو ساعت را آمده بودند کسی کم نیاورده و خسته نشده بود. حمید از بالای دزفول خبر آورد که به روستای عراقی رسیدهاند.روستا به دشت چسبیده بود سید بهرام شمس و کاکوانی و حسین حاتمی را فرستاد که بروم اطراف روستا را دید بزنم و بقیه هم دستور داد که روی زمین بنشینند. بچه ها برگشتند و گفتند خبری نیست.ستون تازه راه افتاده بود که متوجه سیاهی های روی دژ شدند. نفسها در سینه حبس کردند و نشستند. عراقیها بودند که رسیدند.سیاهی هیکل های درشت شان که از روی در به سمت ایران سرازیر بودند هراس انگیز بود. آرام و بی سر و صدا حرکت می کردند. آر پی جی و تیربار و کلاش داشتند و فرمانده شان کنار ستون اطراف را می پایید. لحظات نفس گیری بود.بچه ها آرام آیه وجعلنا می خواندند و صلوات می فرستادند. هیچکس تکان نمیخورد یک گروهان عراقی بدون اینکه متوجه شوند که ۲۰ نفر ایرانی به مواضع شان نفوذ کردهاند و در چند متری شان خوابیده اند، در حرکت بودند.عراقیها که دور شدن سید پیشانی بر خاک گذاشت و شکر کرد و گفت: الحمدلله به خیر گذشت .بچه ها بی سر و صدا و با احتیاط بیشتر حرکت می کنیم»
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_چهل_و_یکم*
✅به روایت صالح اسدی
......
تویی غرور و لذت شکست دشمن بودم که صدای بغض آلود مرتضی جاویدی را شنیدم.
_صالح به حاج اسدی بگو جلیل اسلامی شهید شد!
ساعتی بعد از پشت بیسیم حاج محمود ستوده مرتضی جاویدی و حاج علی اکبر رحمانیان را برای جلسه قرارگاه فراخواندند.عمده تدبیر عملیات این بود که همین امشب برای دفع پاتک فردا لودرها بیایند خاکریز بزنند .
۲۶/۱۲/۱۳۶۳ محور شرق دجله
نزدیک ساعت ۲ ظهر بود که حاج محمود ستوده از قرارگاه برگشت . اینجا مقر فرماندهی المهدی بود و ما از شدت آتش عراقیها به خاکریز کوتاهی چسبیده بودیم . از گرسنگی چشمانمان به دیگ نهار بود. قایقها دیگه غذا را کنار ساحل رها کرده و رفته بودند. دیگ در نزدیکی ما بود ولی کسی جرات نزدیک شدن به آن را نداشت. یکی از بچه ها بلند شد و گفت:
_زشته همه گرسنه باشند من میرم غذا بیارم!
تا برخاست در کشی به کمرش خورد زانو زد و نشست . افتان و خیزان رفتم طرفش. دست به کمر داشت و خون از لای انگشتانش بیرون میزد. با کمک بچه ها انتقالش دادیم عقب.
منطقه محدود بود و مختصات آن در دست دشمن . پشت و جلوی خاکریز از شدت گلوله های توپ و خمپاره چاله های سیاه به وجود آمده بود. حاج محمود با قرارگاه تماس گرفت.
_زیر بارون توپ و خمپاره هستیم! پدافند غیر ممکنه!
گوشی بیسیم را گذاشت و با دست به سنگر دیده بانی دشمن اشاره کرد.
_به نظرم اون جا گلوله کمتر زمین میخوره بریم اونجا!
سنگر دیده بانی استحکامات خوبی داشت ولی نسبت به محیط اطرافش بلندتر و کمی توی دید بود . در سنگر هم به طرف خاک دشمن.
حاج محمود زد روی شانه.
_صالح .من و بقیه میریم توی سنگر. اگه تونستی برامون غذا بیار.
نیم ساعتی بعد از دور چشمم افتاد به جلال و اسماعیل توکلیان که با موتور از درون پرده دود و خاک بیرون می آمدند.
جلویشان را گرفتم و گفتم: یکیتون بیاین پایین.
اسماعیل پیاده شد تند پریدم پشت موتور و بال جلال رفتیم سنگر فرماندهی. بچه ها گرسنه بودند همین که خواستیم با موتور جلال برویم غذا بیاوریم یکباره انفجار خمپاره های سنگر را لرزاند . ترکش های خمپاره موتور را از کار انداخته بود .
شب است قرارمان موتوری کنار ساحل رودخانه پنهان کرده بودیم که جلال رفت و آن موتور را آورد.
با یکی از بچه ها سوار تویوتا شدیم و برای آوردن غذا راه افتادیم به سمت رودخانه . وقتی رسیدیم چند خمپاره اطرافمان زمین خورد. سریع سر دیگ غذا را پرت کردم کنار و دو ظرف زدم زیر برنج و تند پریدم عقب ماشین را رفتیم به طرف سنگر . تویی زنگنه در نفری می شدیم با دو ظرف غذا . چه درگیری و آتش طوری بود که پاهایمان برهنه بود . فرصت پوشیدن پوتین را هم نداشتیم. کف پاهایم مثل میدانم اینه عراقیها همه چیز داخلش پیدا میشد.
صدای خش خش بیسیم بلند شد.
_جعفر جعفر!
حاج اسدی شستی را فشار داد.
_جعفر به گوشم.
_گردان ابوذر دارهمیاد جایگزین بشه.
در همین کمتر از ۲۴ ساعت استقرار تیپ ،خلیل مطهرنیا و معاونش حاج علی اکبر رحمانیان زخمی شده بودند. توی سنگر نشسته بودیم که جلال با موتور آمد. حاج اسدی گاو جلال برای یه سری به خط بزن و برگرد. جلال گاز موتور را گرفت و رفت بعد از چند دقیقه برگشت.
_حاجی از خاک روی چیزی باقی نمانده ! بچه ها روی زمین خوابیدن و دفاع میکنند.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_چهل_و_یکم*
🎤به روایت ابوالقاسم جوکار
زمانی تقسیم کار شد و سرگروهها مشخص شدند . هاشم شد مسئول یک گروه من و ناصر نوروزی و اسدالله اسکندری هم سرگروه های دیگر بودیم .
شب هرکس مسیری و محوری داشت . افرادش را بر می داشت و دنبال بحث شناسایی می رفت .
یک مدت مشکلی برای من پیش آمده بود که خیلی برایم جالب بود . البته این مشکل بعدها هم ماند ، منتهی با شدت کمتری .
مشکل این بود :شب که می رفتیم شناسایی و تا زیر پای دشمن و بین گوش نگهبان ها پیش می رفتیم . تقریبا هیچ احساس ترسی نبود ، نه اینکه اصلا نمی ترسیدیم ،نه ! ترس که در وجود هر کسی هست ، ولی به هر حال یک نیروی برتری بر آن ترس غلبه می کرد . برعکس توی عقبه که در حال استراحت بودیم ، یک مرتبه شب همه ی آن تصویرها را که مرور می کردم ، ترس همه وجودم را می گرفت . صحنه های نگهبانان مسلح عراقی ، تیربارها ، میادین مین و ....این ها را که به خاطر می آوردم ، دلم می لرزید . طوری که گاهی بدنم را لرزش بر می داشت . این را با هاشم در میان گذاشتم و گفتم که من دچار چنین مشکلی هستم و نمی دانم چطور از پسش بر بیایم .
هاشم خندیدو گفت :« قاسم چی بگم که منم همین مشکل رو دارم . منی که توی شناسایی و پای کار بی محابا میرم جلو ، شب توی این سنگر به خودم می لرزم!»
گفتم:«واقعا تو هم بدنت می لرزه؟»
گفت:«آره به خدا ..همین که صحنه هارو مرور می کنم ، بدنم از ترس می لرزه»
واقعا فکر می کردم که من به لحاظ روحی و روانی دچار مشکل شده ام . هاشم که این را گفت ، کمی دلم قرص شد .
پرسیدم :« بنظرت دلیلش چی می تونه باشه ؟»
رفت توی فکر و بعد گفت:« خوب معلومه ..این کار خداست . می خواد به من و تو بگه اونی که از همه موانع و میادین مین گذشت و رفت تا پای تیربار ، تو نبودی ! من بودم که تو رو بردم . می خواد به من و تو بگه که به وقت دچار غرور و خود شیفتگی نشیم . آره .این کار خداست که به امثال ما بگه مواظب اسب سرکش غرورتون باشین»
من همیشه به تعبد و ایمان هاشم اعتماد داشتم . اما از آن روز حقیقتا هاشم برایم خیلی خاص شد . یعنی با همان استدلال هایی که داشت ، دلم را محکم کرد ، طوری که گفتم ای کاش زودتر با او مشورت کرده بودم .
افرادش هم خاص بودند . یک اصل مهم داریم که «خودانگیخته می تواند دیگران را بر انگیزد» هاشم چنین روحیه ای داشت .
چون خودش عاشق کارش بود و با انگیزه و ایمان وافری پای ما می رفت ، دور و بری هایش را هم مثل خو ش بار آورده بود .
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_چهل_و_یکم*
متعجب می گویم:« چه اوضاعی بوده !!پس حسابی دست شما آنجا بسته بود و در این رابطه خیلی هم از این بابت می خوردید به خصوص شهید فردی با روحیه خاص و سرسخت!»
_بله خیلی شرایط سختی بود این رفتار هیئت دولت زد لابها را خیلی جسورتر کرده بود یادم هست که یک روز من و حبیب روی پشتبام استانداری نشسته بودیم .همان روز ظاهراً سالگرد تاسیس حزب دموکرات بود و آنها برای نشان دادن قدرت تسلیحاتی شان با ابزار و ادوات جنگی مثل تانک و تیربار در خیابانهای شهر حرکت میکردند و ما نابود می دادند و سلاح هایشان را به نمایش گذاشته بودند.
من و حبیب هم که روی پشت بام نشسته بود این صحنه را می دیدیم. یکباره حبیب با یک لحن پر از حسرت گفت: «ببین اصغر چقدر به ما نزدیک کند اگر دستمون باز بود همین الان با چند تا دونه آر پی جی میتونستیم تمام تسلیحات شون رو نابود کنیم که اینقدر راحت برای ما شاخ و شونه نکشن»
بازهم حیرت می کنم: «یعنی تا این حد؟! واقعا هیچ کاری نمی توانستید بکنید؟»
باز هم لبخندی برلب های آقای حسین تاش مینشیند: «بله دستمون کاملاً بسته بود و ما هم که این موضوع را می دونستند میخواستند با خودت نمایی کاری کنند که مردم ازشون حساب ببرند»
سر پایین می اندازد و پس از لحظاتی ادامه میدهد: «البته بعدها با عوض شدن دولت سپاه قدرت گرفت و دست ما باز شد و آنها را کاملاً سر جایشان نشوندیم فقط حیف که دیگه اون موقع حبیب نبود..» خانم حسین تاجیک با یک سینی چای میآید و میگوید: «اصغر جان کمی به خودت و مهمونمون استراحت بده»
فنجان چای را که عطر سرمست کننده بهارنارنج دارد از توی سینی برمیدارم و تشکر می کنم.
🌹🌹🌹🌹
حبیب دوستی پیدا کرده است که گهگاه به مقر پاسداران در باشگاه افسران می آید و ساعت ها با حبیب حرف می زند. اسم شهاب است.یک جوان کُرد که اکثر اطرافیانش عضو گروهکها هستند اما خودش به واسطه دوستی با حبیب گرایش ویژهای به پاسدارها دارد.هرچند که جو شهر کاملاً بر ضد آن هاست و چندی نمی گذرد که گروهی ضد انقلاب تهیه لباس و ماشین مشابه سپاه به شهر آمده اند و یکی از بزرگان ریش سفید شهر که لقب ماموستا دارد را به قتل رساندند و این مسئله مردم سنندج را بیش از پیش بر علیه پاسدارها شورانده است.
با اینحال شهاب از روز اول که حبیب را دیده است احساس خاص نسبت به او پیدا کرده . گویی که سالهاست این پاسدار جوان خوش سیما را میشناسد.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_و_یکم*
اخلاق غلامعلی توی محل زبانزد همه بود .خیلی دلسوز بود و با دل و جون کار میکرد. یکبار دیگه هم توی عملیات بر اثر آتش مستقیم توپخانه دشمن مجروح شده بود و آورده بودنش شیراز.هنوز موج انفجار از بدنش خارج نشده بود و توی همه ماموریت های پایگاه شرکت میکرد و دست از بسیج بر نمیداشت.
یادمه چند بار غلامعلی توی ماشین و توی خیابان حالش به هم خورد و دچار رعشه شد و بیهوش.یعنی تا مدت ها دچار این بیماری بود ولی بازم دست از ماموریت و بسیج نمی کشید.به نظر شما چنین آدمی نمی تونه روی افراد تاثیر گذار باشه؟!
غلامعلی توی محله خودمون خیلی از اراذل و اوباش را به سمت بسیج و مسجد کشاند و اخلاقش و رفتارش واقعاً تاثیرگذار بود.اینارو که برای بچهها تعریف کردم بیشتر شیفته غلامعلی شدند. غلام با همه رفیق بود و به همه سنگرها سر میزد.تقریباً همه می دونستند که غلام با حالتی که مجبور بود و ترکش بهش اصابت کرده بود بازم با اصرار تو عملیات شرکت میکرد.بهش میگفتن یکم استراحت کن، حالت بهتر شد برو عملیات. ولی گوشش بدهکار نبود.
چند وقتی پیش هم بودیم که من اومدم مرخصی و غلام هم بعدش اومد مرخصی و اینجا هم باهم بودیم و تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم.
سه چهار سالی میشد که غلام میرفت جبهه میومد.یادم اوایل پدرش مخالفت می کرد و می گفت باید درس بخونی. ولی بعداً دیگه برای شما و پدرش عادی شده بود چون دیگه جلودار غلامعلی نبودید.
_درسته اکبر.اوایل پدرش مخالف بود چون خیلی روی درس خوندن بچه ها حساس بود.
_خلاصه مادر من اون روز رفتم پایگاه و منتظر بودم تا غلامعلی هم بیاد. نزدیکای غروب بود که اومد پایگاه و دیدم کلی خوشحال و خیلی هم به خودش رسیده و خوشتیپ شده.
چهره اش خیلی جذاب شده بود سلام و احوالپرسی کردیم گفتم:
_چیشده غلام کبکت خروس میخونه؟!
_آره داداش می خوام داماد بشم.
انگار بال درآوردم. پریدم تو بغلش و سر و صورتش رو بوسه بارون کردم و گفتم: مبارکه داداش. چقدر خوشحالم کردی تبریک میگم.
_اکبر تو باید ساقدوش من بشی.
_چشم غلامعلی .تو مثل داداش من هستی. من ساقدوشت نباشم کی باشه؟!
_ببین اکبر قول بده جنازه ام را که آوردند به پدر و مادرم دلداری بدی و به آنها سرکشی کنی.
با عصبانیت و ناراحتی گفتم:
_غلام این چه حرفیه که میزنی ؟!میدونی چی میگی !اول میگی می خوام ازدواج کنم و ساقدوشم باش؛ بعد میگی شهید میشم دیگه نمیخوام این حرفها را بشنوم.
غلام ساکت بود چیزی نمی گفت. همینطور حرف میزدم غلام را دعوا میکردم که چرا این حرفها را زدی اون هم نگاه می کرد و لبخندمی زد.
_کافیه اکبر. من فردا دارم میرم منطقه اومدم باهات خداحافظی کنم!
_جدی داری میری؟ چطور بی خبر؟!
_یک دفعه شد.
بازم غلام را دعوا کردم که دیگه حرف از شهادت نزنی و باهاش خداحافظی کردم و غلام رفت.
غلامعلی رفت و این آخرین دیدار من با او بود.بعد از مدتی خبر آوردند که غلام شهید شده به من توی مراسم تشییع بدون پیکر غلامعلی ساقدوش بودم.
ادامه دارد..
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*