eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
شب قبل از جلسه معارفه، آقا عبدالله لباس نظامی اش را تمیز و اتو کشیده به جارختی کمد آویزان کرد. کت و شلوار طوسی رنگی با راه های طریف سفید داشت که فقط گاهی برای مهمانی ها تنش می کرد. آن هم اگر هوا خیلی گرم یا خیلی سرد نبود که بخواهد با کاپشن همراهمان بیاید. یک پیراهن سفید نو هم از کاور در آوردم و اتو کردم و کنار کت و شلوارش گذاشتم. "واقعا فردا با کت و شلوار می خواهید بروید؟ لباس نظامی نمی پوشید؟" "مگه می خدام برم پادگان؟ این جا اداره است." "خیلی برام جالبه. میشه منم بیام؟" "آن شالله توی یک موقعیت بهتر شما هم بیا. این جلسه تنها باشم بهتره" با هیجان گفتم:"همیشه توی لباس نظامی دیدمتون" خندید. چروک های دور چشمش عمیق پیداشد. گفت:" همیشه تو پادگان برامون پا می چسباندند، از این به بعد ما باید برای ارباب رجوع پا بچسبونیم." ماه های اول برای سروسامان دادن کارها و اینکه پرونده های عقب مانده بررسی و حل بشود به خانه که می رسید ساعت از یازده شب گذشته بود. با این حال سعی می کرد بیدار بماند و کنار بچه ها باشد. از چشم های خواب آلودش پیدا بود که فقط دلش می خواهد بگوییم برو استراحت کن تا سرش را روی بالش بگذارد و در لحظه به خواب برود. رو به تلوزیون نشسته بود ولی خواب خواب بود. می گفت:"چشم هایم را بستم اما ذهنم بیدار است" می ترسیدم مریض شود، نه از خانه کم می گذاشت نه از اداره. اما باید می پذیرفتم که آقاعبدالله، همان عبدالله بیست سال پیش نیست. از میانسالی هم پا فراتر گذاشته و به استراحت بیشتری نیاز دارد. بالاخره از نگرانی ام گفتم که می ترسم کار زیاد ضعیف و بیمارش کند. گفت:" این مسئولیت هم مثل پست های دیگر تمام می شه. شاید توی این فاصله بتونم گره ای از کار کسی باز کنم. اگر بتونم و کوتاهی کنم فردای قیامت چطور جوابگوی اونی باشم که مشکلش به دست من باز می شده و من براش کاری نکردم. شما اون وقت به جای من جوابگو هستی؟" "نه والله، من اصلا خودم رو قاطی این کارا نمی کنم. " کنترل را برداشت. تلوزیون را خاموش کرد. پای مبل روی زمین نشست و ادامه داد:" گاهی بچه های شهدا میان و از اسم و رسمشون می پرسم. یادم میاد گدرشون رو می شناختم حتی با بعضی هاشون توی یک منطقه باهم بودیم. کنار خودم شهید شدن. حالا می بینم پسرش، دخترش کارشون جایی گیر کرده و سایه پدر بالای سرشون نیست. اگر نتونم مشکلشون رو حل کنم غم دنیا میشینه رو دلم. انگار تمام این بیست و چند سال هیچ کاری نکردم. " " خدا بهت توان بده. من فقط نگران سلامتی ات هستم. والا کی بدش میاد دعای خیر مردم پشت سرش باشه" " من از نیتت باخبرم، ولی مسئولیت همینه دیگه، یعنی سنگینی بار امانتی روی دوشت" از بلند شد." من برم بخوابم که فردا دیر بیدار می شم" چراغ های اضافی را خاموش کردم و رفتم توی آشپزخونه. ظرف ها را شستم و برای فردا برنج خیساندم که صبح زود غذا را درست کنم و همراه آقا عبدالله سری به اداره بزنم. کی از همکارانش را معرفی کرده بود تا در بعضی برنامه های اردویی همراهی شان کنم. تعریف خانم منوچهری را زیاد شنیده بودم. این برنامه های فرهنگی اردویی هم زیرنطر خانم منوچهری انجام می شد. معتمدین معین نام طرحی بود که واسطه آشنایی من و خانم منوچهری شد. می رفتم تا از نزدیک ببینمش و با برنامه شان بیشتر آشنا شوم.. ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️عصر همان روز حاج نبی از فرماندهی لشکر با حاج کاظم تماس گرفت و به او مأموریت جدیدی داد. _برید به طرف جاده آسفالته مربوط به نهر «هسجان». شب قبل بچه‌‌های لشکر ۱۴ قرار بود که جاده دوعیجی به بصره را بگیرند ، ولی چون خط‌شکن بودن و فشار زیادی را تحمل کردند، موفق به این کار نشدند .آقای اعتمادی هم الان اونجاست. برید و این جاده را فتح کنید . سپس با لحن قاطع تری ادامه داد.:« من فقط منتظر خبر پیروزی هستم» ساعت ۹ شب بود که حاج کاظم به همراه نیروهایش به خط رسید و به محض ورودش سراغ هاشم را گرفت. _دنبال آقای اعتمادی میگردم. _هاشم یا مهران !کدومشون؟! _هاشم اعتمادی! _رفته دنبال عراقی ها! _منظورت چیه؟! _ظاهراً یک گروه گشتی شناسایی عراق از راه نخلستان آمده بودند شناسایی! آقای اعتمادی هم رفته دنبالشون. حاج کاظم با نگرانی چشم به نخلستان دوخت .چند دقیقه بعد با دیدن هاشم که از میان نسل ها می آمد به استقبالش و با لحنی گله آمیز گفت: «آخه این کارها که به شما مربوط نمیشه» هاشم با دیدن او تعجب کرد _اینجا چه کار می کنی؟! _اومدم دنبال تو !یه ماموریت مهم از لشگر بهمون واگذار شده!بریم تا برات توضیح بدم. باید هرچه زودتر گردان هایی را که باید همکاری کنند مشخص کنی و عملیات را سر و سامون بدی. به زودی طرح عملیات و گردان‌های شرکت‌کننده مشخص و عملیات پس از ساعاتی بافته جاده آسفالته به اتمام رسید. کاظم از پشت بی سیم ناباوری های حاج نبی را از شنیدن این خبر احساس کرد _آقای اعتمادی اینجاست. با خودش صحبت کنید تا مطمئن بشید. _بله بله! البته من مطمئنم ولی به هر حال بگید صحبت کنه. هاشم بی‌سیم را به دست گرفت و مشغول توضیح عملیات و فتح جاده آسفالت شد.اما هنوز چندان طول نکشیده بود که یک موشک آرپی‌جی به تانکی در نزدیکی اش اصابت کرد .یکباره موج آتشی از تانک زبانه کشید و حاج‌کاظم دیگر نتوانست او را ببیند ببیند. سراسیمه به سویش دوید. با نگرانی کنار او که روی زمین افتاده بود نشست .شانه هایش را در دست گرفت و فریاد زد: «هاشم ...هاشم!!» هاشم آرام چشمانش را گشود و وقتی چهره مضطرب حاج کاظم را دید لبخندی زد و گفت:«چیزی نیست نگران نباش « صدای حاج نبی که او را صدا می‌زد همچنان از بیسیم به گوش میرسید. حاج کاظم که هنوز نگرانش بود بی سیم را برداشت. _بفرمایید من کاظم هستم. _چی شده!! هاشم کجاست؟! _زخمی شده. یک گلوله آرپی جی نزدیکش منفجر شد. موج انفجار به دستش آسیب زده! _وضعیتس خیلی خطرناک؟!! _نه ولی احتیاج به معالجه داره! _هرچه سریعتر اونو برگردونید عقب تا مداوا بشه. مفهوم شد؟! _مفهوم شد اطاعت! بلافاصله دستور داد _آقای اعتمادی را برگردانید عقب خیلی زود.. هاشم صدای او را در فریاد خود گم کرد _لازم نیست من حالم خوبه! تو برو دنبال کار خودت معطل نکن. و رو به امدادگر هایی که بالای سرش ایستاده بودند ادامه داد:« شما هم برید به زخمی‌ها کمک کنید.» تا چشمش به حاج کاظم افتاد که همانجا ایستاده و به او زل زده گفت :«پس چرا وایسادی ؟مگه قرار نشد بری دنبال آر پی جی زن!؟» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * علیرضا رد صدا را گرفت پاتون کرد خودش را بالای سر غیب پرور رساند. _سلام حاج غلامحسین. _سلام رو ماهت .کجایهو غیبت زد؟! علیرضا نفس نفس زد و گفت :خداییش از مقر ابوذر تا این جا یک کله دویدم خیلی راه بود. _خسته نباشی. استراحت هم کردی یا نه؟! _نه حاجی ـپیش مجید بودم پام که رسید مقر ابوذر چشمم افتاد به یوسف جوکار که داشت از خستگی می مرد. سراغ شما را که گرفتم دلم نیومد نیام. این را گفت و کنار غیب‌پرور نشست بیسیم ,پی ار سی را کشید طرف خودش و با شاسی بازی کرد. از پاور صوت صدای فرمانده لشکر پخش میشد داشت با مجید سپاسی حرف می‌زد درست همین لحظه بود که علیرضا گفت:«حاج غلام حسین وقت نماز داره میگذره ها!! و نگاه به آسمان کرد. کمر صاف کرد و گفت :میگی همین جا بخوانیم؟! _آره دیگه مگه جای بهتری سراغ داری؟ _نه دیگه فقط میخوای دیگه تیمم کنی اونجا خیلی خون ریخته شده. نگاه این‌گونی خاک خوبه! با هم تیمم کردند و قامت بستند به نماز. لحظاتی بود که عراقی ها همه جا را با گلوله شخم می زدند و شلمچه غرق در آتش بود .صدای انفجارها و گرد و غبار به قدری زیاد بود که حضور علیرضا را هم در یک قدمی اش حس نمی کرد. غلامحسین از سجده رکعت اول که بلند شد تند تند رکعت دوم را شروع کرد دست‌هایش را به حالت قنوت بالا گرفته بود همین لحظه بود که اونو خواندن علیرضا را هم کمی متوجه شد هر دو آیه ۲۵۰ سوره بقره را می خواندند. موج انفجار های پی در پی زمین را زیر پایشان می لرزاند. «ثبت اقدامنا» که توی دهانش تمام شد، انگار یکی با پتک کوبید توی کله‌اش .برای چند لحظه گیج و منگ روی خاک های رطوبتی دست میکشید. داغی خون را از روی گونه طرف چپش حس می کرد و پهلویش می سوخت .یادش به علیرضا افتاد همه زورش را جمع کرد پشت زبانش و او را صدا زد. جوابی نشنید .میخواست بچرخد روی پشت نتوانست. صورتش را گذاشت روی خاک‌های سرد و از درد به خود پیچید. زور زد که هوشیاری اش را حفظ کند .نفهمید چقدر زمان می گذرد. صدای فرمانده لشکر را از بیسیم می شنید که او را صدا می‌زد. نمی‌توانست جواب بدهد. یک آن دید یکی از زمین بلندش کرد .بین هوشیاری و بیهوشی صدای جمال توتونچی را متوجه شد .جمال او را انداخت روی دوش و دوید. همانطور که دستها و سر و کله اش از پشت شانه جمال آویزان بود رد علیرضا را گرفت. اما چشمانش سیاهی رفت و جایی را ندید. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ساعت ۸ نبش کوچه از تاکسی پیاده شدیم.رفتم توی فکر حاج داوود که اهواز ماند و گفت تا خسرو را نبیند برنمی‌گردد. نمی‌دانم تنهایی توی اهواز چه می کند؟ حسین میزند به پشتم و می‌گوید :کاکو دیگه حواست جمع باشه که جلوی زن و بچه به روی خودت نیاری... _باشه صبحانه خوردیم تو بمون پیش بچه‌ها تا من برم دنبال غیب پرور! _تنهایی سخت نیست؟ _نه فقط مواظب باش که بچه ها اعصابشون بهم نریزه! مقابل منزل که میرسیم خدا خدا می کنم کم نیاورم و بتوانم بر اعصابم مسلط باشم .صدای خش خش دمپایی مادر علیرضا را می شنوم که در باز می شود .با چهره اخم کرده او مواجه می شوم باورم نمی شود خودش باشد. _سلام ننه علی! _سلام تو رو خدا بگو بچم چی شد؟! _بچه ات به لطف خدا سالم و هیچ کم و کسری هم نداره ..فقط یه زخم... _کو !کجاست؟ تورو به امام حسین کو؟؟ _چشمش که به حسین می‌افتد بیشتر رنگ عوض میکند. سلام می‌کنند و سرتاپایش را برانداز می کند حسین محکم و قاطع احوالش را می‌پرسد حال می خورد توی حیاط آنچه را که باید بگوید می‌گوید مادر علیرضا یک نگاه هم نمی کند یک نگاه حسین لبخند مرا به زور نگه داشته‌ام .حسین هم می‌خندد و برایش می گوید که علیرضا زخم سطحی بوده و فعلاً در تبریز بستری است. تبریز را از عمد می‌گوید که راه دوری باشد و بهانه برای نرفتن داشته باشیم. تند تند پلک می زند و اشک می ریزد. باورم نمی شود که این مادر صبور علیرضا باشد.تا بوده و نبوده و دلداریم میداد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * اذان مرخصی کاکاعلی یک هفته زودتر راهی جبهه شد و احمد قلی یک هفته دیرتر همدیگر را دیدند احمد قلی پرید او را گرفت توی بغل و آنقدر فشارش داد که آخش بلند شد. دستش که باز کرد علی افتاد روی زمین. ترسید و بلندش کرد که سقلمه یکی از بچه‌ها به پهلویش خورد. _آقای مگه حالیت نیست تازه کلیه و برداشتن داری اینجوری فشارش میدی! احمد قلی که میخواد چشماتو از کاسه در بیاد گفت«کلیه‌اش را برداشتن شوخی می کنی؟!» _راست میگم کاکاعلی الان یک کلیه داره! احمد پیش خودش فکر کرد که یکی از بچه ها کلیه لازم داشته کاکاهای هم کلیه خودش را اهدا کردم از کاکاعلی که این کارها بعید نبود.اما کم کم حالی اش کردند که ترکش به کلیه خورده و دکترها مجبور شدند کلیه اش را در بیاورند. عرق شرم بر پیشانی رحمت قلی را گرفت یادش آمد کاکاعلی چطور آن روز توی جهرم باز هم پهلو و نداشتن یک کلیه یخچال را از پله ها بالا کشید. 🌿🌿🌿🌿 مثل همیشه مینی‌بوسی را انداخته و راهی دیدار با خانواده شهدا شدم پانزده نفری بود.از اهواز ترجیح دادند که به سمت بوشهر و برازجان و کازرون حرکت کند و ادامه مسیر را به شیراز و جهرم و فسا بروند. برازجان که رسیدن حیدر ارشاد گفت: «من به برادرم زنگ میزنم که به مادر خبر بده و ناهار مهمون خونه ما باشید» بچه ها قبول کردند و حیدر به مغازه داداش زنگ زد و از شاگرد مغازه خواست تا به داداش بگوید. کارها و سرکشی ها و دید و بازدیدها که تمام شد نزدیکی های ظهر به شیراز رسیدند و یکراست رفتند خانه حیدر. همسایه ها برای ایشان خیلی جالب بود که یک مینی‌بوس رزمنده با لباس های خاکی و پلنگی از آمده‌اند توی کوچه‌شان. حیدر بار در خانه شد و مادر از دیدنش تعجب کرده و خوشحال شد.اما نه بوی غذا از آشپزخانه به مشام رسید و مادر آمادگی پذیرایی از بچه ها را داشت. کاشف به عمل آمد که شاگرد مغازه یادش رفته بود پیام حیدر را برساند. حیدر چه حالی داشت بماند. کاکا علی که قضیه را فهمید گفت: «اینکه نگرانی نداره کاکا روزی دست خداست حتماً روزیمون نبوده !غصه‌نخور !مسجد کجاست؟ نزدیکه؟تا مادرت برای بچه ها چایی درست کنه.از نانوایی نان گرم میگیریم و برمی گردیم. کنسرو‌ماهی هم که تا دلت بخواد همراهمون داریم یا علی بچه ها سوار بشید بریم مسجد» بعد از نماز برگشتن خانه آقا حیدر که از شرمندگی دم به دقیقه سرخ و سفید می شد. به محض ورود به خانه ناباورانه با سهره بزرگی پر از انواع و اقسام غذا های رنگارنگ و خوشمزه مواجه شدند که دهانشان از تعجب باز شد.همسایه ها تا ماجرا را فهمیده بودند و ناهار ظهر شان را برای رزمنده‌ها آورده بودند.کاکا علی گاو کاکا حیدر نگفتم غصه روزی را نخور خدا روزی ما ها را امروز توی سفره همسایه‌های شما گذاشته بوده.. بسم الله همه با هم دعای سفره..‌اللهم الرزقنا رزقا حلالا طیبا واسعا و جعلنا من الشاکرین» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * راضیه چیزی نگفت.منصور تندتر از همیشه نماز میخواند.با خم شدن برای رکوع و سجده چین های کوچک و زودگذر از درد پا به صورت پدیدار می‌شد. وقتی که از سجده بر خاست نشست و وردی خواند و بعد کف دو دست را چند بار باید بر بالای زانو زد سرگرداند به دو طرف مقابل دست را به دعا گرفت و مختصر وردی خواند و باز به سجده رفته و جلدی جانماز را جمع کرد و برداشت. _خوب ..در خدمتیم ارباب! راضیه خندید و بلند شد بال چادر خواهر منصور را چسبید.در راه منصور طوریکه راضیه با آن حواس تیز بچه گانه چیزی حس نکند با خواهرش آخرین حرف ها و پیغام ها و شرایط خودش را در میان گذاشت.تا او دقایقی بعد که دست راضیه را در دست مادرش گذاشتن نیم ساعتی بنشیند و راجع به همین حرف‌ها با او صحبت کند. 🌿🌿🌿🌿 به هرحال اعتبار دیگری داشت که شخص مهمی خود به عقد را بخواند.منصور قبل از یکسری هماهنگی کرده بود و به هر دری زده بود بلکه بشود.دو روز بود صدای وحشتناک ماشین ها و دود پایتخت را تحمل می‌کرد به این خاطر. آقا برای خیلی‌ها خطبه خوانده بود ولی نمی شد یعنی انگار نمی خواست که بشود. حالا منصور چه اصراری داشت که« آقای خامنه‌ای »خطبه اش را بخواند معلوم نیست. به هر حال یک روز دیگر هم گذشت و نشد که نشد.قاعدتاً منظور و همراهان مجبور بودند به خود به خواندن مشابه دیگر رضایت بدهند و به شیراز رسیدند در محل محضر ثبت کنند. تا روز عروسی دو روز دیگر مانده بود اول پاییز شیراز برگ های زرد و مچاله را کم‌کم کف آسفالت میریخت و گاه باد تندی می آمد.منصور ویترین زرق و برق دار را برانداز کرد و سر به طرف گوشه مادر گرفت. _مامان اینجا نه !مگه قرار نشد اول برای راضیه و مرضیه خرید کنید؟! مادر چشمی به هم زد و رو کرده خانم گلستانی. _طاهره خانم منصور آقا نظرشونه برای بچه‌ها هم خرید کنن. _زحمت نکشید..استغفرالله .. منظورم این نبود.. خیلی هم خوب هر جور امر بفرمایین.. همگی گشتی زدند و خرید ها که تمام شد خسته از برقا برق ویترین ها و تفاوت سلیقه ها برگشتند تا آماده شوند برای پس فردا. منصور از این جهت مشکل چندانی نداشت بچه‌های سپاه دورش می پلکیدن که هر کمکی از دستش می آید از او دریغ نمی کردند. مجید عباسی همکلاسی دوره دبیرستان منصور و از همرزمانش در جبهه دوربین عکس برداری آماده می کرد و سر به سرش می‌گذاشت. _ای خدا نگاه کن منصورم داره داماد میشه !حتما میخوای شام بهمون ساندویچ بدی. میگم آقایحیی برادرتون سوم دبیرستان که بودیم یه کار سیم کشی برق کنترات کرده بود هممون اجیر کرده بود اجرتمون هم روزی یک ساندویچ می داد.. ای داد بیداد !! حالا تو هم یک امشب این رشات کوتاه کن .زبونمون چوب شد بس که گفتیم. _نه عامو دلت میاد ریشه به قشنگی! تازه اگه صورتم هم مو نداشت می رفتم برای امشب از یه جایی قرض میکردم. یحیی و جلیل و دیگران مشغول بودند یک لامپ های رنگی می بست.یکی مسئول پخش شام ..یکی شیرینی..شب میلاد حضرت رسول ص و امام صادق ع فرا رسیده بود و مهمانان که بیشترشان از بچه‌های سپاه بودند لبخند بر لب یکی یکی وارد باغ بسیج ناحیه می شدند. مادر دم در باغ منصور صدا زد آمد و سر خم کرد .مادر پیشانی اش را بوسید. _الهی قربونت بشم مبارکت باشه ننه !تو مجلس زنانه چند نفر میخوان کل بزنن واسونک بخونن اشکال نداره؟! _مامان جون قبلا هم عرض کرده بودم خدمتتون میگم یعنی خدای ناکرده راضیه و مرضیه ناراحت نشن.بعد من تو رو خدا بیامرز حاج مهدی شرمنده میشم .وگرنه خوب چه اشکالی داره تو عروسی واسونک بخونن کل بزنن. حالا هم شما اگه امر می‌فرمایید بخونن بگید بخونن. ما در عجولانه چادر را پناه صورت کرد. _حالا میگی ها! ولی این دو تا آتیش پاره ای که من میبینم روحیشون از این چیزا قوی تره !ولی خوب باشه میگم نزنن. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت صالح اسدی داخل چادر نشسته بود و سرش را روی عکس های منطقه عملیاتی انداخته بود .باقی عکس ها را می چید و کنار هم می چسباند و گاهی روی آن با ماژیک موقعیت های دشمن را مشخص و آنها را به صورت اسلاید در می‌آورد. _جلال جلال! آرام سر از روی عکس ها بلند کرد _بیسیم زدن بچه هایی که رفتند برای دیده بانی گم شدند! سری عکس ها را جمع کرد و از چادر بیرون آمد . بچه ها داخل قایق ها کنار ساحل جزیره مجنون ، در هیاهوی جنگ سرگرم ماهیگیری بودند. سوار قایق برزنتی ۲ نفره شدیم و از مقر زدیم بیرون. میان نیزارها حرکت کردیم و رسیدیم به قایق بچه های تامین. _بچه‌ها دو ساعت رفتن و هیچ خبری ازشون نیست! _حالا ما میریم دنبالشون. آرام آب‌ها را پارو زدیم و جلو رفتیم. نیزار ها را که رد کردیم رسیدیم به نقطه که ممکن بود دیده شویم. هرچه بیشتر داخل هر پیش می رفتیم دشمن هوشیار تر با تیربار هایش به طرف هر جنبنده آتش می کرد و با تیرهای رسام رنگی ، سطح آب هور را تیر تراش میزد. جلال با دوربین اطراف را نگاه کرد. _چیزی می بینی؟! _عراقی یا تیربار شان را آوردن پایین خبری از بچه ها نیست. _جلال هواداره تاریک‌میشه راه برگشت سخته! میان نیزارهای جزیره مجنون آبراهی نبود. قطب نما های دستی هم اگر قطره آب داخلش می رفت دیگر کارایی نداشت. حدسی می‌رفتیم ، حدسی برمیگشتیم. وسط نیزارها دنبال قایق بچه های تامین می گشتیم که یکباره خمپاره ای وسط آب هور خورد و انبوه آب ها روی قایق کوچک ما فرود آمد . قایق واژگون شد و هر دو افتادیم توی آب . موج آب داشت قایق را از ما دور می‌کرد. جلال شوخی ازگل کرده بود دست و پا میزد. _صالح منو بگیر شنا بلد نیستم!! شنا کنان رفتیم طرف قایق و گرفتیمش ! حالا من سوار می‌شدم بعد جلال که می خواست وارد بشود قایق وارونه می شد ‌ . جلال سوار می شد و من می خواستم سوار شوم دوباره همان وضعیت پیش می‌آمد ! گلوله‌های توپ و خمپاره نقطه به نقطه هور فرود می‌آمدند و آب برابرم قد می کشید . بالاخره سوار شدیم و برگشتیم مقر ‌ . یک مرتبه چشممان افتاد به بچه هایی که گم شده بودند !!! ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** 🎤به روایت محسن ریاضت سخت درگیر کار شناسایی برای عملیات والفجر ۸ بودیم .کار اطلاعات هم این طوری نبود که شب سر را بیندازی پایین و بروی توی خط دشمن. وضعیت حاشیه اروند و آنهمه پوشش نیزار با موانعی که عراقی‌ها ایجاد کرده بودند خودش داستان دیگری شده بود. واقعاً یک موانعی آنطرف اروند بود که نمی شد به راحتی راه عبور پیدا کرد. باید قبلش از از دیدگاه با دقت و ظرافت مسیرها را پیدا می‌کردیم. در مناطق کوهستانی کار کمی راحت تر بود . در جبهه‌های جنوب هم بیشتر از دکل استفاده می‌کردیم . اما وضعیت عملیات والفجر هشت خیلی فرق می کرد . اگر در حاشیه اروند کل میزدیم، اول آن که عراقی ها هوشیار می شدند و این خلاف اصول حفاظتی بود . مردم عراق ها فوراً در کل را با گلوله تانک می زدند. ناچار شدیم از یک نخل استفاده کردیم که آن هم جواب نداد. دست آخر گشتیم تو این نهر خلیفه درخت کنار بزرگ آنجا بود و روی آن حساب باز کردیم. رفتیم اره ای پیدا کردیم و شاخه های آن را در حدی که عراقی‌ها بود نبرند، بریدیم و محلی برای دید دوربین باز کردیم. آخرهای کار بودیم و روی اینکه جواب می‌دهد یا نه بحث ما نبود که هاشم از راه رسید. سوال کرد اینجا چه خبره؟! برایش توضیح دادیم. نگاهی به درخت انداخت و یک چرخ کامل دور تا دور آن زد و گفت نه این اصلا به درد نمیخوره اقلاً باید شاخه های بیشتری بریده به شکل جلوی دید دوربین باز بشه» گفتم:« خوب این درست! ولی نباید درخت جوری لخت بشه که عراقی ها دیده بان ما را ببینند» گفت:« اره را بدین به خودم تا براتون بگم چه جوری دیدگاه میزنن» این را گفت و خودش از درخت بالا رفت . هاشم چون خودش بچه باغ بود دست به اره اش هم خیلی عالی بود. شروع کرد به بریدن پشت سر هم برید و انداخت پایین. هر چه ما داد زدیم که این کار را نکن گوش نکرد. آن کسی که باید دوربین کار می گذاشت و در واقع کار دیدگاه را انجام می‌داد هم حضور داشت . خدا رحمت کند عباس رضایی بود . هاشم را صدا می‌زند و با شوخی می‌گفت:« بی زحمت اون شاخه زیر پات را هم ببر که نباشه » و هاشم شروع کرد به بریدن همان شاخه !! اصلا هم نمی خندید. یعنی به چهره اش که نگاه می کردی باورت نمی شد که دارد شوخی می کند. یک وقتی که شاخه زیر پایش لت و لو شد ، پرید شاخه دیگری را گرفت و پایین آمد. بعد به من گفت :حالا برو ببین بهتر شده یا نه؟! رفتم بالا نگاه کردم دیدم خیلی دید بهتر شده. هاشم همیشه همین طور بود حرف هایش را بین جدی و شوخی می زد و کارهایش را هم همین شکلی انجام می داد. بعد که دقت میکردی میدیدی اصلا شوخی نبوده و اتفاقاً همین شیوه برخوردش هم باعث شده همه دوستش داشته باشند. آن دیدگاه خیلی به درد ما خورد .یک مدت چون تک درخت بود عراقی ها رویش حساس شدند. بنا شد که در روز استفاده نشود و فقط شب‌ها و با دوربین دید در شب از آن دیدگاه استفاده کنیم. اما یک روز عباس رضایی رفته بود بالای درخت و عراقی‌ها هم او را دیده بودند . ناگهان به ما خبر دادند که عباس رضایی شهید شد. رفتیم دیدیم ترکش‌های خمپاره ۶۰ بدنش را متلاشی کرده است. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * سنندج در دست عوامل ضد انقلاب است که مثل قارچ در هر گوشه و کنار شهر سر بر آوردند . پاسدارها برای جلوگیری از سقوط کامل شهر گروهی در ساختمان استانداری شهر مستقر شدند و دو گروه دیگر در مقر رادیو تلویزیون و فرودگاه شهر سنندج. با حفظ این سه نقطه گویی شریان اصلی شهر از دست ضد انقلاب دور نگه داشته می شود هرچند که آنها نیز کوتاه نمی آیند و به طور مداوم به این نقاط حساس به خصوص ساختمان استانداری حمله می‌کنند و خیال تصرف آن را در سر دارند. هیئت اعزامی دولت موقت با عنوان حسن نیت وارد شهر دست و ظاهراً قصد دارد از برخورد فیزیکی و مسلحانه جلوگیری کند و کار را به مصالحه بکشاند.اما مذاکرات آنها بی نتیجه است و حتی دستور آتش بس نیز یک طرفه و فقط از سوی پاسداران رعایت می‌شود. هر چند که آنها نیز گهگاه مجبورند به خاطر دفاع از خود به درگیری مسلحانه متوسل بشوند. حبیب از همان اولین روزهای ورودش به شهر سنندج به رغم فضای مسمومی که علیه پاسدارها به وجود آمده است در فکر این است که هر طور شده فعالیتی فرهنگی انجام بدهد. بنابراین روزهای خاصی را در هفته کلاس های آموزشی مخصوص کودک ها در همان مقر سپاه در ساختمان استانداری تشکیل میدهد. کم کم تعداد بچه ها که ابتدا از انگشت های یک دست هم کمتر بودن زیادتر می شود.حبیب به آنها سرود یاد می دهد در آن فضای خفقان آور و شهری که نیروی ضد انقلاب در آن غالب است،عصرها ،پیش از غروب خورشید گروهی از بچه های دبستانی از ساختمان استانداری شاد و خندان بیرون می‌آیند و با صدای بلند و هماهنگ سرود های انقلابی را با لهجه کردی می خوانند. صدای سرود خواندن آنها لرزه‌ای بر پشت برخی از اهالی که مثل مرگ از ضد انقلاب می‌ترسند می‌اندازد. اما هیچ نیرویی نمی‌تواند این بچه‌ها را ساکت کند.چرا که در آن چند ساعت حبیب با حرف های اشتیاق را در آنها شعله ور کرده است که باعث می شود به ترس و لرز بزرگترهایشان بی اعتنا باشند. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * غلامعلی روحیه شکست ناپذیری داشت و همیشه  دوستان و همرزمان را به ایستادگی تشویق می‌کرد .با اینکه سنش کم بود هیچ کدام از رزمنده‌ها فکر نمی کردند که اینقدر سنش کم باشد. هیکل تنومندی داشت. حالا منو غلامعلی بیشتر مواقع توی جبهه با هم بودیم و زمانی که من جبهه نبودم همین که غلامعلی می آمد مرخصی و از جبهه برمی‌گشت می آمد منزل ما.تقریباً سه ماهی می شد که غلامعلی رو ندیده بودم و دلم خیلی برایش تنگ شده بود که یک دفعه دیدم صدای زنگ خانه به صدا درآمد.رفتم در را باز کردم دیدم هیچ کس پشت در نیست.همین که خواستم در را ببندم دیدم غلامعلی خودش را پرت کرد جلوی در. از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. _کی اومدی غلامعلی؟! دوتا مون ذوق می کردیم و همینطور که همدیگر را توی بغل گرفته بودیم می بوسیدمش. _غلامعلی بیا داخل نمی دونی چقدر خوشحالم کردی. _نه داخل نمیام .بیا بریم بیرون به یاد خاطرات گذشته گشتی بزنیم. مادر جان می دونید که من و غلامعلی با هم برای سپاه اسم نوشته بودیم و دوره‌های آموزشی را با هم بودیم. به خاطر همین خیلی با هم خاطره داشتیم. یادتون هست غلامعلی وقتی میومد مرخصی کارش سرکشی از خانواده شهدا و جانبازان بود و همه خیلی دوستش داشتند.یادمه همیشه که میرفتیم سرکشی از خانواده شهدا از ایثارگری های شهدا و رزمنده ها و جانبازی های آنها صحبت می کرد و جنگ و شهدا را به واقعه عاشورا و یاران امام حسین تشبیه می کرد و دعا و مجلسی هم می‌گرفتیم.خودش روضه خوانی می‌کرد و با صدای خوشش همه غرق در گریه و ماتم می شدند. صدای خوش و سوز و گداز عجیبی داشت. این دفعه قرار شد غلامعلی که خواست بره منم باهاش برم.چند روزی  مانده بود که مرخصیش تموم بشه که آماده رفتن شد و منم باهاش رفتم. چند وقتی توی جبهه بودیم من پیش غلامعلی بودم همیشه به همه سنگرها سر می‌زد. تقریباً توی بیشتر سنگر ها دوست و رفیقی داشت. چون اخلاق غلامعلی خیلی خوب بود و همه دوستش داشتند.توی یکی از حمله ها بود که غلامعلی به شدت مجروح شد و اعزامش کردن بیمارستان‌شیراز ما همه برایش دعا می کردیم. ادامه دارد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*