فروشگاه کتاب جان
بسم الله الرحمن الرحیم خلاصه فصل اول کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم ب
خلاصه فصل اول کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب این قضیه مربوط می‌شود به اواخر دهۀ هشتاد میلادی که امپراطوری شوروی در حال فروپاشی بود. ژنرال‌های شوروی هرچه در اختیار داشتند را -پیش از آنکه از دستشان برود- می‌فروختند تا پولش را به جیب بزنند. رودخانه‌ای از سلاح‌های مختلف به سمت اروپا جاری شده بود و هر کس طالب سلاح بود، می‌توانست گیر بیاورد. فهرست را که نگاه کردم به آن دو گفتم: «دیوونه‌اید؟ خیلی شانس آوردید که اومدید سراغ من. هر کس غیر من بود می‌فروختتون به پلیس. اون وقت باید بقیۀ عمرتون رو اینجا تو زندان می‌گذروندید.» هیچ کس در یک کشور مسلمان، خصوصا در مغرب، با سلاح اینطور برخورد نمی‌کرد. اگر آن دو نفر آلمانی دستگیر می‌شدند، شکنجه‌شان می‌کردند و هیچ وقت هم نمی‌توانستند از زندان بیرون بیایند. [همانجا توی‌ زندان می‌پوسیدند]. سریع برگه را سوزاندم و دیگر هیچ وقت دربارۀ این موضوع حرفی نزدیم. 26 ساله بودم که کوچکترین برادرم، عادل، در مدرسه‌اش در بلژیک تیر خورد و کشته شد. البته حادثه اتفاقی بود. یکی از دوستانش هفت‌تیری با خودش به مدرسه آورده و دو تایی مشغول بازی با آن شده بودند که ناگهان تیری از آن شلیک و مستقیما به قلب برادرم می‌‌خورد. ظرف سه دقیقه تمام می‌کند. موقع مرگ فقط 14 سالش بود. [...] چند هفته بعد از رسیدن خبر فوت عادل به صورت اتفاقی حکیم، بزرگترین برادرم، را در خیابان دیدم. انتظار دیدنش را نداشتم. گفت برگشته تا برادرمان را اینجا دفن کند و مدتی هم خواهد ماند. سر و وضع جدیدش واقعا شوکه‌ام کرد. هفت سالی می‌شد او را ندیده بودم. تصویری که از او در ذهنم داشتم پسری بود خوش‌چهره، باهوش و جذاب. آن موقع سیگار می‌کشید، مشروب می‌‌خورد، به پارتی‌های [مختلط] می‌رفت و همیشه چند تا زن دور و برش بودند. اما الان همه چیزش تغییر کرده بود. ریش بلندی گذاشته و «جلابة» پوشیده بود. در کل عمرم هیچ وقت او را در این لباس ندیده بودم. بین دندان‌هایش چوب مسواک به چشم می‌خورد. این نوع از مسواک، شاخۀ گیاهی در خاورمیانه است که پیغمبر به پیروانش سفارش کرده بود پیش از نماز برای از بین بردن بوی دهان از آن استفاده کنند. [و حالا] در بین مسلمان‌ها فقط افراد مقدس‌مآب‌تر از [این نوع] مسواک استفاده می‌کنند. حکیم هنوز گردن‌کلفت به نظر می‌رسید. در این زمینه تغییری نکرده بود. راه افتادیم سمت منزل یکی از خواهرهایمان. وقتی رسیدیم گفت وضو بگیرم. پرسیدم: «چرا؟» گفت: «چون می‌‌خوایم بریم مسجد نماز بخونیم.» گفتم: «من نماز نمی‌خوانم.» سال‌ها بود پایم را در مسجد نگذاشته بودم، به نظرم پیشنهاد مسخره‌ای آمد. حکیم گفت: «برادرت مُرده. باید نماز بخونیم.» دست آخر قبول کردم. نه برای [آرامش روح] عادل، بلکه به این خاطر که حس کردم می‌توانم خودم از این راه چیزی به دست بیاورم. مغرب حسابی خسته‌ام کرده بود. از زندگی‌ای که داشتم بدم می‌آمد. دوست داشتم برگردم بلژیک. مطمئن بودم حکیم می‌تواند کمکم کند در آنجا از نو شروع کنم، کمکم کند که کاری پیدا کنم. وضو گرفتم و با هم راه افتادیم سمت مسجد. آن شب در خانۀ خواهرمان ماندیم. صبح، حکیم گفت باید با هم برویم «الدار البیضاء». دوست نداشتم بروم. [در طنجه] کار داشتم. گفتم نمی‌آیم. [با قاطعیت] گفت: «باید همراهم بیایی. باید این وضع زندگی‌ات را عوض کنی. می‌خواهم کمکت کنم.» خودم را قانع کردم و همراه حکیم راهی الدار البیضاء شدم. در راه که بودیم پرسیدم: «وقتی رسیدیم چی کار می‌کنیم؟» گفت: «یک دسته از برادرها در الدار البیضاء هستن. می‌خوام باهاشون آشنا شی. می‌خوام چندهفته‌ای همراهشون باشی و یه چیزایی ازشون یاد بگیری. دیگه باید به سمت خدا برگردی.» «اما الان طاغوتی.» منظورش این بود که من الان پاک نیستم. «باید به سمت خدا برگردی.» هیچ تصویری از چیزی که درباره‌اش حرف می‌زد نداشتم. نمی‌دانستم این برادرها چه کسانی هستند. اما الان تمرکز رویاین بود که از مغرب بروم. همین باعث شد که در ظاهر توجه نشان دهم و از او تشکر کنم. در الدار البیضاء، برادرها را در یک مسجد دیدیم. بعد از نماز، همه با هم دوباره به سمت طنجه راه افتادیم. قرار بود حکیم یک ماه مرا با آنها تنها بگذارد. گفت در این مدت کارهایی در مغرب دارد که باید انجام دهد. در طول آن یک ماه، رفقای حکیم دائما مرا زیر نظر داشتند تا ببینند به سمت یک زندگی پاک پیش می‌روم یا نه. که تحمل کنم. همۀ این‌ها تکه‌های پازلی بود که نهایتا به هدف مشخصی که داشتم می‌رسید. ........................................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530