خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_بیست_و_نهم
#افغانستان_تا_لندنستان
با گذشت یک روز کامل از آغاز ربایش، هنوز هواپیما روی باند فرودگاه الجزیره بود. ارتش همچنان حاضر نبود به هواپیمارباها اجازۀ پرواز بدهد. در آخرین ساعات شب 25 دسامبر، هواپیمارباها سومین مسافر را هم با شلیک مستقیم به سرش کشته و جسدش را روی باند انداختند، درست همان کاری که با دو نفر قبلی کرده بودند.
واقعا عجیب بود که آدم همۀ اینها را مستقیما از تلویزیون دنبال کند. ماهها بود که من داستانهای وحشتناکی را در انصار و احیانا در نشریات فرانسوی میخواندم. داستانهایی از بریدن سر، کشتارهای دستهجمعی و ماشینهای بمبگذاری شده. اما دیدن اینها در صفحۀ تلویزیون، چیز دیگری بود.
دیدن جسدهایی که روی باند افتاده بودند و تصور اینکه در داخل هواپیما چه خبر است، باعث شده بود از نظر فیزیکی احساس کنم ناخوش و فلج شدهام، هیچ وقت با خواندن مطالب در فُنَک چنین حالتی به من دست نداده بود.
فکرم مدام پیش مسافران هواپیما بود. حتما خیلی وحشت کرده بودند. آنها هیچ گناهی مرتکب نشده بودند، فقط قصد دیدار خانوادهشان را داشتند و حالا ناگهان خود را وسط این کابوس وحشتناک میدیدند.
وقتی اخبار قضیه را دنبال میکردم شدیدا عصبی بودم و حالت متشنجی داشتم. اکثر وقت را در اتاقم به صفحۀ تلویزیون چشم دوخته و دعا میکردم افراد بیشتری را نکشند. فقط یک بار رفتم طبقۀ پایین تا غذایم را بردارم [و به اتاقم برگردم]. دیدم امین و یاسین و حکیم و طارق در اتاق نشیمن نشستهاند. داشتند دربارۀ این هواپیماربایی حرف میزدند و خیلی هم هیجانزده و خوشحال بودند. آرزو میکردند یک کشتار راه بیفتد تا نظر همۀ دنیا را جلب کند. حالم از قبل هم خرابتر شد.
سه روز بعد از شروع ماجرا، هواپیماربایی به آخر رسید. بالاخره به هواپیما اجازه داده شد که پرواز کند. خلبانها هواپیمارباها را فریب دادند و هواپیما را در مارسی [در جنوب فرانسه] فرود آوردند. در آنجا فرانسویها به هواپیما حمله کردند. یک جنگ واقعی و شدید شروع شد. پلیس فرانسه و هواپیمارباها داخل هواپیما به هم تیراندازی میکردند درحالیکه مسافرها هنوز در جای خودشان بودند. هواپیمارباها از چند نارنجک استفاده کردند و تعداد زیادی از مسافرها ترکش خوردند. یکی از خلبانها به قدری برای خلاص شدن عجله داشت که از پنجرۀ کابین روی باند پرید.
در آخر ماجرا، همۀ هواپیمارباها کشته شده بودند و تعداد زیادی از مسافران هم زخمی.
بعدها خبردارشدم هواپیمارباها مقدار زیادی هم دینامیت با خودشان داخل هواپیما برده بودند. برنامۀ آنها این بوده که هواپیما را در آسمان پاریس منفجر کنند: یک بمب آتشین بزرگ که همۀ دنیا میتوانست آن را ببیند. شاید اگر خودشان خلبانی بلد بودند شخصا هواپیما را به پاریس میبردند. اما چون خودشان خلبانی نمیدانستند، مجبور شدند به خلبانهای ایرفرانس تکیه کنند [و آنها هم فریبشان دادند]. سالها بعد فهمیدم که القاعده از همین اشتباه آنها درس گرفته و تعداد زیادی از نیروهای القاعده ورود به مدارس خلبانی را آغاز کردند.
#قسمت_بیست_و_نهم
خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_سی_ام
#افغانستان_تا_لندنستان
یک روز بعد از پایان عملیات هواپیماربایی نشسته بودیم وشام میخوردیم. بقیه همه خوشحال بودند. دعا میکردند بتوانند پا جای پای این «مجاهدین» شجاع بگذارند: «خدایا، به ما همان قدرتی را ببخش که آن برادران داشتند، خدایا به ما هم مثل آنها شهادت را ارزانی کن.»
بعد حرفی زدند که برایم خارقالعاده بود. گفتند هواپیمارباها نمردهاند، زندهاند، در بهشت، در آغوش حوریهایی که به عنوان پاداش شهادت به آنها داده شدهاند. تا آن موقع چنین حرفی نشنیده بودن، و نمیتوانستم باور کنم. آن موقع چیز زیادی از قرآن نمیدانستم. فقط چیزهایی را از قرآن بلد بودم که در کودکی در مدرسه یادگرفته بودم و چیزهایی که برادرم حکیم در مغرب یادم داده بودم. اما به نظرم بیمعنی بود که خدا به کسانی که آدمهای بیگناه را کشتهاند چنین پاداشی بدهد.
فردای آن روز، همه چیز از آن هم بدتر شد. امین و یاسین یک کاست صوتی آوردند. همه کنار هم در اتاق نشیمن به آن گوش دادیم. کاست در داخل هواپیما ضبط شده بود، بیش از دو ساعت ادامه داشت. میتوانستیم همه چیز را بشنویم. صدای مذاکرهکنندهها را میشنیدیم که از هواپیمارباها میخواستند هواپیما را به سمت دروازه [باند] ببرند. هواپیمارباها هم زیر بار نمیرفتند و تهدید میکردند تعداد بیشتری از مسافرها را خواهند کشت.
شنیدیم که هواپیمارباها دربارۀ سوخت هواپیما صحبت میکنند. مدتی بعد، صدای جیغ و فریاد وحشتزدۀ مسافرها بلند شد. هواپیمارباها هم با صدای بلند دربارۀ مجاهدین صحبت میکردند و میگفتند به طاغوت فرانسه تصویری از نبرد مجاهدین در جبهۀ الجزایر را نشان خواهند داد. «الله اکبر، الله اکبر.» و بعد، تات، تات، تاتِ شلیک.
وحشتناک بود. همۀ چیزهایی که در کاست ضبط شده بود وحشتناک بودند. فقط آن حالت وحشتزدهای که قاعدتا مسافرها در آن مدت تحمل کرده بودند را تصور میکردم. حتما فکر میکردند که داخل این هواپیما کشته خواهند شد.
اما از نظر من، وحشتناکتر این بود که ما این کاست را داشتیم! هیچ کس دیگری این کاست را نداشت. این کاست در هیچ کدام از شبکههای تلویزیونی یا رادیویی یا جای دیگری پخش نشده بود. معلوم بود یکی از اعضای جماعت اسلامی، این کاست را در جایی در فرودگاه الجزایر یا شاید هم در فرودگاه مارسی با دستگاه بیسیم ضبط کرده است، یک نفر که با هواپیمارباها همکاری داشته، کسی که امین و یاسین را میشناخته.
آن روز، اولین بار بود که حس کردم تا چه حد به همۀ این جریان وحشتناک نزدیکم. میدانم که پیشتر هم میتوانستم همین برآورد را داشته باشم، ولی ترجیح داده بودم تا این کار را نکنم. برای یاسین مسلسل میخریدم چون هیجانانگیز بود و پول هم لازم داشتم. غالبا سعی میکردم خیال کنم که این سلاحها به بوسنی یا چچن میرود، و از آنها در جنگهای مشروع علیه دشمنان اسلام استفاده خواهد شد.
اما طبیعتا و در حقیقت میدانستم که اکثر این سلاحها و مهمات به الجزایر ارسال میشود. اما این هم در ابتدا اذیتم نمیکرد. اما هرچه بیشتر مطالعه میکردم و هرچه جماعت اسلامی بدرفتارتر [و خشنتر و آدمکشتر] میشد، احساسات من هم تغییر میکرد.
الان دیگر همه چیز [در نگاه من] تغییر کرده بود. از دید من مسافرهای هواپیما، «واقعی» بودند، یک سری مهاجر عرب که در اروپا زندگی میکردند، عاشق خانوادهشان و کشورشان بودند و تصمیم گرفته بودند تعطیلات را در کشور خودشان بگذرانند. اما جماعت اسلامی تلاش کرده بود همۀ آنها را بکشد.
این مسئله از نظر من خیلی هولناک بود. و وقتی به آن نوار کاست گوش دادم فهمیدم من هم با تمامی آنچه اتفاق افتاده مرتبط بودهام. درست است که من ماشه را فشار نداده بودم، ولی ممکن است آن تفنگها و فشنگها همانهای بوده باشد که من خریدهام. پس من هم قاتل بودم، درست مثل آنها.
تا الان به نوعی داشتم هم از توبره میخوردم هم از آخور، از طرفی از ژیل پول میگرفتم و از طرفی هم سهم خودم را از معاملههایی که با لوران میکردم برمیداشتم. اما از آن لحظه تصمیم گرفتم با تمام توانم با جماعت اسلامی مسلح بجنگم. این آدمکشیها اشتباه بود. این را به عنوان یک انسان، و یک مسلمان، درک میکردم. من، فارغ از اینکه به مسجد میرفتم یا نه، فارغ از اینکه 5 بار در روز نماز میخواندم یا نه، مسلمان بودم و به خدا ایمان داشتم. این وحشیگریها، این کشتار فجیع بیگناهها، اینها هیچ ارتباطی به اسلامی که من میشناختم نداشت. دیگر نمیتوانستم خودم را به نفهمیدن بزنم و بیخیال شوم. حالا دیگر همه چیز تغییر کرده بود.
#قسمت_سی_ام
...................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd5
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_سی_و_یک
#افغانستان_تا_لندنستان
[...]ماجراها سرعت گرفته بود. درست در همان زمان که یاسین از من خواست تا از لوران مقداری مواد منفجره بخرم، حکیم یک چیز غیرعادیتر درخواست کرد. برای کاری رفته بودیم داخل شهر، با یک ماشین پژوی کوچک تا آن وقت ندیده بودمش. در مسیر برگشت به خانه حکیم ماشین را زد کنار و گفت مقداری از راه را من رانندگی کنم.
به نظرم عجیب میرسید اما قبول کردم. همین که راه افتادیم حس کردم ماشین مشکلی دارد به چپ میکشید و من باید همۀ زور را میزدم تا ماشین را در مسیر مستقیم نگه دارم. مقدار زیادی نرفته بودیم که حکیم گفت بایستم. ایستادم.
پرسیدم: «قضیه چیه؟»
گفت: «برادر، میخوام در حقم یه لطفی بکنی.»
گفتم: «چه جور لطفی؟»
بعد از چند لحظه سکوت، شمردهشمرده گفت: «یه برادری توی مغرب هست که از دوستای خیلی خوبمه. براش یک ماشین خریدم به عنوان هدیه. اما چون خودش گذرنامه نداره نمیتوانه بیاد ماشینو ببره. میخواستم ببینم لطف میکنی ماشینو به دستش برسونی؟»
گیج شده بودم. گفتم: «چی داری میگی؟ تو که میدونی من حتی گواهینامه هم ندارم.»
حکیم سریع گفت: «اون مشکلی نیست. یه برادر دیگه همراهت میاد. اون گواهینامه داره و میتوانه همۀ راهو تا بندر الخِسیراس [و سوار کردن ماشین روی کشتی] رانندگی کنه. تو فقط باید وقتی رسیدی طنجه، خودت ماشینو از عرشۀ کشتی تا مرکز شهر ببری.»
حس میکردم خون دارد توی صورتم میدود. نمیتوانستم باور کنم که حکیم واقعا خیال کرده من داستان هدیه فرستادن ماشین برای یکی از دوستانش را میپذیرم. با لحنی که عصبانیت از آن میبارید گفتم: «اگه میخوای برات کاری کنم، بهتره صاف و پوستکنده بگی دقیقا توی ماشین چیه. سعی نکن سرمو شیره بمالی. حکیم، من خر نیستم.»
برادرم بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزند فقط زل زد به صورتم. از ماشین آمدم پایین و پیاده راه افتادم.
دو شب بعد حکیم به اتاقم آمد. گفت: «با من بیا. باید یه سری خوراکیاینا برای یکی از رفقام ببرم. میخوام تو هم ببینیش.»
در لحن صحبتش چیز عجیبی وجود داشت که باعث کنجکاویام شد. با او رفتم و سوار ماشین شدیم. یک کیلومتر که رفتیم داخل خیابانی که منازل مسکونی داشت پیچید. جلوی یک آپارتمان ایستادیم. حکیم خودش پیاده شد و دری حیاط خانه را باز کرد. چهار پارکینگ [مجزا و دربدار] داخل حیاط به چشم میخورد. چراغ یکیشان روشن بود. رفتیم به سمت همان. حکیم با دست به پنجره زد.
در پارکینگ را باز کردند. دو مرد را دیدیم. یکیشان مکانیک بود. این را میشد به وضوح از لباسش که غرق روغن و عرق بود فهمید. تقریبا در انتهای پارکینگ یک پرده آویزان بود. میتوانستم از پشت آن سپر عقب یک ماشین را ببینم.
زمین پارکینگ پر بود از انواع و اقسام کالاها و وسایل، حجم خیلی خیلی زیادی پول نقد، تفنگ و فرستندههای رادیویی. یک سری چیز شبیه آجر هم بود که آنها را داخل کاغذهای سفید پیچیده بودند. مشخص بود مکانیک دارد اجزای داخلی ماشین را باز میکند تا همۀ اینها را داخل ماشین جا بدهد.
حکیم چند کلمهای با آن دو نفر حرف زد و بعد کیسۀ مواد خوراکیای که همراهش آورده بود را به آنها داد. بعد آمدیم بیرون.
موقعی که داشتیم برمیگشتیم سمت خانه، رو کرد به من و گفت: «انجامش میدی؟»
فورا و بدون حتی یک ثانیه مکث گفتم: «بله انجامش میدهم.»
اگر میگفتم نه، حکیم مطمئن میشد که من واقعا توبه نکردهام، مطمئن میشد حقیقتا به او و بقیه برنگشتهام. اما اگر میگفتم بله، حکیم و بقیه دوباره و به صورت کامل به من اعتماد پیدا میکردند. ژیل هم که دائما از من میخواست خودم را به داخل حلقۀ داخلی آنها برسانم. میدانستم این شانسی است که به من رو آورده است.
روز بعد قضیه را برای ژیل گفتم. دربارۀ درخواست حکیم صحبت کردم و دربارۀ آن پارکینگ. سرجایش صاف نشست و شروع کرد به پرسیدن دربارۀ چیزهایی که دیده بودم. وقتی دربارۀ آن بستههای شبیه آجر صحبت کردم سری تکان داد و گفت آنها احتمالا سمتکس بوده است.
پرسید: «خب، حالا میخوای انجامش بدی؟» واضح بود که ناآرام و عصبی است. اما در عین حال میدانستم که میخواهد من این کار را انجام دهم، چون میخواهد دربارۀ روشهای کاری همۀ این سیستم اطلاعات به دست آورد. خودش میخواست که من به حلقۀ داخلی آنها نفوذ کنم.
#قسمت_سی_و_یک
خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم کتاب👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_سی_و_دو
#افغانستان_تا_لندنستان
جواب دادم: «بله، همون دیشب به حکیم گفتم انجامش میدم.»
گفت: «میدونی که این کارِ خیلی خطرناکیه. دست ما توی اسپانیا یا مغرب باز نیست. اگر اونجاها دستگیر شی هیچ کار نمیتونیم بکنیم.»
گفتم: «میدونم. منم برنامهای برای زندان رفتن ندارم!»
ژیل نفس عمیقی که کشیده بود را بیرون داد و گفت: «پس، حله. چیزی که ازت میخوام اینه: میخوام همه چیز [و همۀ مشخصات] ماشینو برایم بگویی، میخوام موقعِ راه افتادنت رو بهم بگویی. و میخواهم هر جا توی مسیر توقف داشتی [باهام تماس بگیری] و بگی کجایی، اینطوری میتونم رَدّت رو داشته باشم.»
ژیل دوباره داشت نقش معلم را بازی میکرد، و همین اعصابم را به هم میریخت. من شخصا داوطلب شده بودم ماموریتی که به طرزی باورنکردنی خطرناک بود را انجام دهم، آن وقت او میخواست برای من معلمبازی در بیاورد و به من بگوید چطور انجامش دهم.
نمیخواستم به او اجازۀ این کار را بدهم. دلیل این کار فقط کلهشقیام نبود (گرچه آن هم قطعا یکی از دلایل به حساب میآمد). نمیتوانستم بگذارم او در حالیکه در یک ماشین پر از مواد منفجره نشستهام، از این سر فرانسه تا آن سر فرانسه رد مرا داشته باشد. به او اعتماد نداشتم. اگر دلش میخواست، میتونست به پلیس بگوید که جلوی مرا بگیرند و ماشین را بگردند. آن وقت باید بقیۀ عمرم را گوشۀ زندان میگذراندم. اگر هم به سرش میزد به پلیس مغرب خبر بدهد که آن وقت قضیه برای من از این هم بدتر میشد.
گفتم: «هیچ راهی نداره، محاله جامو بهت بگم. بعد اینکه رسیدم و وقتی ماموریت انجام شد، اون وقت باهات تماس میگیرم.»
با عصبانیت گفت: «وقتی جاتو ندونیم، اگه توی دردسر بیفتی نمیتونیم کمکت کنیم.»
فقط گفتم: «ریسک میکنم!»
تقریبا ساعت سه بامداد روز بعد حکیم دوباره مرا به همان پارکینگ برد تا ماشین را بردارم. راننده پیش از ما به آنجا رسیده و منتظرمان بود. پیشتر چند باری در خانۀ خودمان او را دیده بودم. اسمش جمال بود. ریش بلندی داشت و بسیار آرام کمحرف بود. ظاهرا اکثر وقتش را به قرائت قرآن میگذراند.
ماشین آماده بود، یک آئودی سبز. یک بارکش چرخدار مجزا به عقب ماشین وصل کرده بودند. صندلی عقب هم پر بود از وسایل مختلف: چند قالیچه، چند کارتن بزرگ و یک سری وسایل الکترونیکی. باید اینطور به نظر میرسید که ما دو نفر مهاجر هستیم و داریم برای دیدن خانوادهمان به مغرب برمیگردیم.
پیش از رفتن، حکیم شمارۀ موبایلی به من داد. گفت وقتی به مغرب رسیدم از طریق این شماره با یاسین تماس بگیرم و آن وقت او خواهد گفت چطور «رابط»م را در مغرب پیدا کنم.
از بروکسل به سمت پاریس راه افتادیم. جمال رانندگی میکرد. هنوز مسیر چندانی نرفته بودیم که ماشین مشکل پیدا کرد. دمای موتور داشت میرفت بالا و جمال هم با حالتی عصبی به نشانگر دما نگاه میکرد. تقریبا بیست کیلومتر از شهر لیل رد شده بودیم که تصمیم گرفتیم بایستیم و نگاهی به موتور بیندازیم. آب داخل رادیاتور میجوشید و بیرون میپاشید. یک بطری آب داخل ماشین داشتم. آب را روی رادیاتور ریختم تا موتور خنک شود.
چند کیلومتر دیگر که رفتیم کمکم صدای وحشتناکی از داخل موتور بلند شد. به جمال نگاهی انداختم. وحشتزده به نظر میرسید. با اینکه ساکت بود میتوانستم ببینم که لبهایش با سرعتی شگفتانگیز تکان میخورد. داشت [ذکر میگفت و] دعا میکرد.
از جمال خواستم همان کنار اتوبان بزند بغل. از ماشین پیاده شدم و به سمت اولین خروجی رفتم. آنجا، در آن روستای کوچک، یک تلفن عمومی پیدا کردم و با موسسۀ «امداد اروپا» تماس گرفتم. چه کار دیگری از دستم برمیآمد؟ باید ماشین را از جادۀ اصلی دور میکردیم. وقتی به ماشین برگشتم و به جمال گفتم چه کار کردم، نزدیک بود از شدت نگرانی و ترس بیهوش شود. هیچ چیز نگفت، همچنان [زیر لب] به دعا کردن ادامه داد.
#قسمت_سی_و_دو
خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_سی_و_سه
#افغانستان_تا_لندنستان
چیزی نگذشته بود که یک ماشین یدککش رسید و کارگرها آئودی را به آن وصل کردند. من و جمال سوار آئودی شدیم و یدککش شروع کرد به انتقال ماشین ما. چند کیلومتر که رفتیم به یک روستای کوچک رسیدیم. راننده، ماشینمان را جلوی یک تعمیرگاه، از یدککش باز کرد.
نمیدانستم چطور میتوانیم ماشین را تعمیر کنیم. موتور ایرادی داشت و من کاملا مطمئن بود ایرادش از کجاست: آن مکانیک در بروکسل هر وجب موتور را با پول و چیزهای دیگر پر کرده بود. با خودم حساب کردم حتما مواد را به طریقی ته مخازن روغن و آب جاسازی کرده است. قاعدتا به همین خاطر بود که حرارت موتور دائما بالا میرفت. اما چطور میتوانسیتم ماشین را تعمیر کنیم بدون اینکه کسی بفهمد داخل آن چیست؟
موقعی که تعمیرکار کاپوت را بالا زد، از موتور دود بلند میشد. تک تک قطعات را بررسی کرد. باید من هم مثل عقاب او را زیر نظر میگرفتم تا مطمئن شوم اجناس قاچاق را پیدا نخواهد کرد. چند بار گفت اگر میخواهی برو داخل دفتر و کمی استراحت کن، و من هم هربار میگفتم نه. جمال هم تمام مدت ساکت کنارم ایستاده بود و زیر لب دعا می کرد!
#قسمت_سی_و_سه
خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_سی_و_چهار
#افغانستان_تا_لندنستان
گمانم چند ساعتی طول کشید تا اینکه بالاخره تعمیرکار سرش را آورد بالا و در کاپوت را بست. رو کرد به من و گفت: «کاری نمیتونم بکنم. موتور کاملا داغون شده. باید عوضش کنی. اگر بخوای میتونم فردا برات یه یدککش خبر کنم که خودت و ماشینت رو برگردونه بروکسل.»
گذاشتیم ماشین شب همانجا بماند چون هیچ جایی دیگری نداشتیم. عملا باید جمال را از ماشین دور میکرد، فکر میکنم اگر میتوانست، حاضر بود شب را هم داخل ماشین بخوابد.
با حکیم تماس گرفتم و گفتم چه شده است. خیلی ناراحت شد. گفت به سریعترین شکل ممکن برگردیم بروکسل تا ماشین را تعمیر کنند و سفرمان را از سر بگیریم. کمکم داشتم میفهمیدم برای رساندن ماشین به مغرب واقعا عجله دارند.
جمال و من آن شب را در هتلی ماندیم و اکثر وقت به بحث و درگیری گذشت. من میخواستم تلویزیون ببینم که صد البته از نظر او «طاغوت» بود. میخواست به جای تلویزیون دیدن قرآن بخواند. هر بار تلویزیون را روشن میکردم چند دقیقه صبر میکرد و بعد کنترل را میقاپید و خاموشش میکرد. بعد من کنترل را میگرفتم و دوباره تلویزیون را روشن میکردم.
آنقدر از دستش عصبانی بودم که گفتم فردا در بروکسل ولش میکنم و خودم ماشین را تا اسپانیا میبرم. گفت: «برادرا اجازه نمیدن، چون گواهینامه نداری.» من هم گفتم: «برادرا خیلی احمق بودن که تو رو با من فرستادن. عربا همینطوری هم به اندازۀ کافی با پلیسهای اروپایی مشکل دارند، اون وقت این ریش مسخرۀ تو [هم اضافه شده و داره] ما را تابلو میکنه.»
هر دومان آن شب با عصبانیت به خواب رفتیم. فردا صبح زود از خواب بیدار شدیم، نشستیم داخل یک وانت یدککش و برگشتیم بروکسل. در طول مسیر یک کلمه هم با هم حرف نزدیم. برگشتیم به همان پارکینگ. حکیم آنجا منتظرمان بود. از قبل یک موتور آماده کرده و داخل پارگینگ گذاشته بودند. تنها کاری که باید میکردند این بود که موتور خراب را باز کنند و این موتور جدید را جایش بگذارند.
همگی، حکیم و من و جمال، آن شب برگشتیم خانه. فقط چند ساعتی خوابیدیم. دوباره فردا صبح وقتی خواستیم راه بیفتیم دیدم جمال ریشش را زده است. البته نه اینکه ریشش را تراشیده باشد، ولی آن را خیلی کوتاه کرده بود. میدانست حرفی که من دربارۀ ریش او زدهام درست بوده اما نمیخواست کاملا تسلیم شود. آدم سرسختی بود.
به پارکینگ که رسیدیم ماشین هم آماده شده بود. بدون اینکه وقت بیشتری تلف کنیم دوباره راه افتادیم.
سفر فاجعهآمیزی بود! مکانیک دوباره همان کاری را با موتور جدید کرده بود که قبلا هم با موتور اول انجام داده بود. به همین خاطر باید کاملا مواظب میبودیم که حرارت موتور بالا نرود. با سرعت خیلی پایین حرکت میکردیم و هر نیم ساعت هم میایستادیم تا روی رادیاتور ماشین آب بریزیم.
تمام راه مضطرب بود و بدون اینکه حرف بزند رانندگی میکرد. گذشته از زمانهایی که برای خنک کردن ماشین میایستادیم، جمال روزی 5 بار هم برای نماز خواندن میایستاد. هر بار هم من به جای نماز خواندن سیگار میکشیدم. میدیدم که این کار چقدر عصبانیاش میکند. و من هم دقیقا میخواستم عصبانیاش کنم!
به جنوب فرانسه که رسیدیم ماشین دوباره خراب شد و باز مجبور شدیم آن را به تعمیرگاه برسانیم. البته وضع به اندازۀ مرتبۀ سابق بد نبود و تعمیرکار توانست درستش کند. این بار هم از اول تا آخر کنار تعمیرکار ایستادیم و کارش را زیرنظر گرفتیم. قاعدتا هر دو نفرمان دیوانه به نظر میرسیدیم!
#قسمت_سی_و_چهار
خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_سی_و_پنج
#افغانستان_تا_لندنستان
تازه از مرز اسپانیا رد شده بودیم که یک بار دیگر ماشین خراب شد. و بار سوم هم موقعی که داشتیم از کوههای پیرنه بالا رفتیم. هر بار باید همه چیز را خودم حل میکردم. جمال واقعا بی فایده بود و موقع مشکل، همینطور خشکش میزد. و هر بار هم باید با خانه تماس میگرفتم و به حکیم میگفتم تاخیر خواهیم داشت.
استرس و نگرانی حکیم دائما بیشتر میشد. حتی یک بار صدایش را بلند کرد و گفت عجله کنم، میگفت من با تاخیرم دارم کل ماموریت را خراب میکنم. من هم گفتم تنها دلیل طولانی شدن سفر این است که او و بقیه دارند با یک مکانیک خل و چل کار میکنند [که هیچ چیز از مکانیکی حالیاش نیست]!
موقع پایین آمدن از کوه کار آسانتر بود. میتوانستیم ماشین را خلاص کنیم و بگذاریم ماشین چند کیلومتر خودش [بدون استفاده از موتور] پایین بیاید. اما یک بار دیگر هم در ساعات دیروقت همان شب و در حدود 70 کیلومتری الخسیراس دیدیم موتور دوباره جوش آورد. مجبور شدیم ماشین را وسط جاده نگه داریم. این بار هیچ کار نمیتوانستم بکنم.
موتور استارت نمیخورد. من هم حاضر نبودم در این ساعت شب پیاده جاده را بگیرم [و برای پیدا کردن کمک] بروم. به همین خاطر نشستم کنار اتوبان و سیگاری روشن کرد، و بعد یک سیگار دیگر. جمال اینقدر اضطراب گرفته بود که حتی نمیتوانست بنشیند. همینوری نق میزد: «حالا چی کار کنیم؟ حالا چی کار کنیم؟»
آنقدر حوصلهام از دستش سر رفته بود که دیدم هیچ گزینهای ندارم جز اینکه کلا بیخیالش شوم و باز یک سیگار دیگر روشن کنم. اما سرم را که بلند کردم دیدم یک ماشین پلیس دارد به سمتمان میآید. جمال نزدیک بود پس بیفتد. دست به دامن من شد و گفت: «کجا بریم؟ چطور از دستشون فرار کنیم؟»
او را آرام کردم و گفتم نترسد. وقتی پلیسها از ماشین پیاده شدند رفتم نزدیکشان و شروع کردم صحبت کرد به اسپانیایی. خیلی خودمانی برخورد میکردم. گفتم موتور خراب شده است. آنها هم در مقابل دوستانه برخورد کردند. گفتند در هر حال باید ماشین را به طریقی از وسط جاده بکشم کنار.
شانهام را انداختم بالا و گفت: «ولی چطور؟»
یکی از پلیسها لبخندی زد و پیشنهاد داد خودش کمک کند. با ماشین پلیس آمد نزدیک آئودی. بعد یک کابل بیرون آورد و دو تا ماشین را به هم وصل کرد. من و جمال برگشتیم به ماشین خودمان و ماشین پلیس نزدیک 25 کیلومتر ما را بوکسل کرد. بعد جلوی یک تعمیرگاه در یک روستای کوچک نگه داشت. وقتی پلیسها راه افتادند که بروند، درحالیکه لبخند میزدند دست تکان دادند و آرزوی موفقیت کردند.
این تعمیرکار میخواست همه چیز را واررسی کند. نزدیک یک ساعت، قطعه به قطعۀ موتور را بررسی کرد. به همین خاطر گفتم: «من برای تعمیرات اساسی پول ندارم، فقط میخوام خودمو برسونم به بندر. یه تعمیر [جزئی] بکن که تا کشتی برسه.» جمال هم کنارم ایستاده بود و سرعت ذکر و دعاهایش مدام بیشتر میشد. دستهایش داشت میلرزید.
یک لحظه دیدم مکانیک دستش را دراز کرده و الان است که دستش را داخل منبع روغن ماشین فرو کند. ترسیدم جنسهای قاچاق داخل آن باشد. گفتم نمیخواهم به منبع روغن دست بزند. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت [و کاری نکرد].
تا نزدیک صبح در کنار مکانیک بیدار بودیم. اما برایم مهم نبود. میدانستم این کابوس به زودی تمام میشود. راه از بروکسل تا آنجا تقریبا یک هفته طول کشیده بود درصورتیکه به صورت عادی باید دو یا سه روزه طی میشد. اما در هر حال الان فقط چند ساعت تا کشتی فاصله داشتیم.
#قسمت_سی_و_پنج
خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_سی_و_شش
#افغانستان_تا_لندنستان
[بعد از تعمیر ماشین] همان ساعات اولیه صبح راه افتادیم. با سرعت خیلی آرام میرفتیم و تقریبا حوالی هر بیست دقیقه موتور را چک میکردیم. نزدیک الخسیراس که رسیدم جمال رو کرد به من و گفت: «سوار اون کشتیای شو که میره سبته. نیروهای امنیتی توی سبته کمتر از طنجهاند.»
طبیعتا درست میگفت. سبته یک نقطۀ دورافتادۀ نزدیک اسپانیا بود به همین خاطر نیروی امنیتی سادهتر برخورد میکردند. اما در عین حال یک شهر خیلی کوچک بود و کلی با طنجه [که مقصد نهایی من محسوب میشد] فاصله داشت. حتی اگر در سبته میتوانستم یک یدککش پیدا کنم، که شک داشتم میسر باشد، رفتن از آنجا تا طنجه چند ساعت طول میکشید. ارزشاش را نداشت.
گفتم: «میخوام شانسمو توی طنجه امتحان کنم. با وضعیتی که این ماشین داره، گزینههای زیادی ندارم.»
جمال دست از اصرار برنمیداشت. گفت: «واقعا فکر میکنم بهتر باشه بری سبته.» در ظرف ده دقیقه سه بار این جمله را تکرار کردم. توجهی نکردم.
تقریبا ظهر بود که به مسیر ورودی کشتی در اسکله رسیدیم. یک صف طولانی از ماشینها به آهستگی به سمت داخل کشتی در حرکت بودند. کشتی داشت بار میزد. جمال ماشین را داخل صف برد. اما در همانجا باز خراب شد. موتور از کار افتاده بود. چند بار سعی کرد روشنش کند و راه بیفتد، ولی نشد. ماشین تعطیل شده بود! نگاهی به جمال انداختم. زل زده بود به روبرو. به نظر میرسید الان است که بزند زیر گریه!
گفتم: «جمال، تو برو. [به سلامت].»
با تعجب نگاهم کرد.
ادامه دادم: «ریش تو بیشتر منو نگران میکنه تا نیروهای امنیتیِ طنجه! بودنت باعث میشه اینجا تابلو باشیم. پیاده شو برو.»
پرسید: «واقعا؟» به نظر میرسید خیالش راحت شده باشد. اما خیلی زود چهرهاش باز در هم رفت. گفت: «مطمئنی نمیخوای سوار اون کشتیِ سبته بشی؟»
با عصبانیت و دندانقروچه گفتم: «آره مطمئنم. فقط برو!»
یک لحظه انگار میخواست چیزی بگوید. اما چیزی نگفت. فقط شانههایش را انداخت بالا. بعد دست کرد توی جیبش و یک دسته پول درآورد و داد به من. این هزینۀ بلیط کشتی و همۀ چیزهای دیگر بود. حکیم به من اعتماد نکرده و به همین خاطر پولها تمام این مدت دست جمال مانده بود.
گفت: «برادر، دست خدا توی طنجه به همراهت.» بعد در را باز کرد و پیاده شد. چند ثانیه بعد که سرم را چرخاندم هیچ اثری از او نبود.
چند دقیقهای در ماشین نشستم و سیگاری روشن کردم. مدت زیادی نگذشته بود که یک پلیس آمد نزدیک ماشین و پرسید: «آقا، باید حرکت کنی. مردم تو صف موندن میخوان سوار کشتی بشن، راهو بستی.»
سرم را آوردم بالا و لبخندی زدم و گفتم: «خیلی شرمنده. ولی موتور از کار افتاده. نمیتوانم ماشینو تکون بدم.»
-پس باید یدککش بیاریم.
-که ببریدش توی کشتی؟
-نه، ببریمش تعمیرگاه. خب قبل از سوار شدن باید تعمیرش کنی.
-اگه هُلش بدم ببرم توی کشتی چی؟
ابروهایش را بالا انداخت و شروع کرد ورانداز کردن ماشین. سرم را که چرخاندم متوحه شدم منظورش چیست. ماشین پر بود از فرش و کارتن و ... . اینقدر سنگین شده بود که اتاق ماشین داشت میچسبید به زمین!
به اطرافم نگاه کردم که ببینم چطور میتوانم از این مخمصه بیایم بیرون. دیدم یک مرد مغربی جلوی ورودی کشتی ایستاده بود و مرا نگاه میکند. لباس عادی تنش بود ولی سه نفر نفر کنارش ایستاده بودند که دوتایشان روی کمربندشان بیسیم داشتند. موقعی که داشتم با پلیس صحبت میکردم مرا زیر نظر گرفته بود.
رو به افسر پلیس گفتم: «یه دقیقه به من فرصت بده. سعی میکنم چند نفرو پیدا کنم که کمکم کنن هلش بدیم.»
راه افتادم سمت آنهایی که دم ورودی کشتی ایستاده بودند. اینطور آدمها را خوب میشناختم، آن سالهایی که در مغرب زندگی میکردم کلی از آنها را دیده بودم. اینطور جلوه میدادند که کارمند گمرک یا ملوان یا چیزی از این قبیل هستند اما در واقع هیچ کار نمیکردند [و در واقع نیروی امنیتی بودند]. میدانستم که این افراد، چهرهشناساند. آموزش دیدهاند چطور در بین جمعیتی که دارند سوار کشتی میشوند، چهرههای مشکوک را شناسایی کنند.
#قسمت_سی_و_شش
خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_سی_و_هفت
#افغانستان_تا_لندنستان
با لبخند نزدیکشان شدم و دستم را به نشانۀ اینکه چقدر عاجز ماندهام باز کردم. به فرانسوی گفتم: «لطفا منو ببخشید. خیلی شرمندهام که اذیتتون میکنم. داشتم میرفتم خانوادهام را ببینم ولی ماشین خراب شده.» به ماشینی که در صف متوقف مانده بود اشاره کردم و گفتم: «این ماشینو خریدم، با خودم گفتم میرم مراکش میفروشمش و یه سودی میکنم. اما از بروکسل تا اینجا اینقدر خرجش کردم که پولم ته کشیده. الان فقط میخواهم برسونمش به کشتی. برادرم اون طرف با یدککش میاد دنبالم.»
به نظر میرسید دلشان نرم شده است. فهمیدم که باور کردهاند. بزرگترین لبخندی که داشتم را تحویلشان دادم!
«امکانش هست به من لطف کنید و کمکم کنید ماشینو هل بدیم بیاریم روی کشتی؟»
نگاهی به هم انداختند. یکیشان شانههایش را بالا انداخت، چرخید سمت من و گفت: «حتما.»
سه نفر از آنها همراهم آمدند. کلی زحمت داشت ولی بالاخره توانستیم ماشین را به کشتی برسانیم، ماشینی پر از مواد منفجره، تفنگ، مهمات و چیزهای قاچاق. کل داشتم توی دلم میخندیدم. سالها پلیس مغرب آن همه مرا اذیت کرد، به نظرم عادلانه بود که حالا [یک مقدار هم] کمکم کنند!
همین که ماشین داخل کشتی جا گرفت، رفتیم به عرشه. نشستم و سیگاری روشن کردم. کشتی راه افتاده بود و داشت از ساحل دور میشد. یک لیوان ویسکی سفارش دادم. بعد یک لیوان دیگر. میدانستم کشتی پر است از نیروهای مخفی پلیس که مامورند همه را زیر نظر داشته باشند. میخواستم به آنها نشان دهم من از آن بنیادگراهای تندرو نیستم، یک آدم معمولیام که دارم میروم خانوادهام را ببینم.
اما غیر از آن، واقعا هم به مشروب احتیاج داشتم.
بعد از رسیدن به اسکلۀ طنجه، اول صبر کردم تا همۀ ماشینهای دیگر از کشتی خارج شوند. هیچ راهی برای اینکه آئودی را به تنهایی بیرون ببرم نداشتم. نگاهی به عرشۀ کشتی انداختم. همان چند نفری که در الخسیراس کمکم کرده بودند را دیدم. رفتم سمتشان و پرسیدم ممکن است دوباره کمکم کنند. این بار سردتر برخورد کردند، بالاخره حالا برگشته بودند مغرب و اینجا قدرت واقعی داشتند! یکیشان پیشنهاد کرد بروم چند تا از کارگرهای اسکله را بیاورم و از آنها کمک بگیرم. همین کار را کردم، ماشین را تا سرازیری رساندیم و از کشتی آوردیم پایین.
وقتی رسیدم به قسمت گمرک، از صحنهای که میدیدم خشکم زد. همه جا پر بود از پلیس. پلیسها مسلح بودند و تکتک ماشینها را میگشتند. حتی گردشگرهای اروپایی را هم، که معمولا [بدون گشتن] به آنها اجازۀ عبور داده میشد، نگه میداشتند و میگشتند. پلیس همه چیز را از ماشین بیرون میآورد، تک به تک. حتی دیدم پلیس از یک گردشگری انگلیسی میخواست نوزادش را از روی صندلی کودک بردارد [تا او بتواند صندلی را وارسی کند]. بچه شروع کرد به گریه و فریاد، اما پلیس اهمیتی نمیداد. حداقل پنج دقیقه صندلی را با دقت گشت و بعد آن را تحویل مادر داد.
#قسمت_سی_و_هفت
خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_سی_ و_هشت
#افغانستان_تا_لندنستان
آن موقع نفهمیدم چه خبر است [و چرا اینقدر پلیس اینجا ریخته] اما بعدا توانستم داستان را جمعبندی کنم: حکومت مغرب همیشه با تندروهای اسلامگرا دشمنی داشت اما از پاییز 1994 که یک گروه اسلامگرای وابسته به جماعت اسلامی مسلح دو گردشگر را در یکی از هتلهای شهر مراکش کشته بود، برخورد شدیدتری میکرد. حالا و بعد از آن قضیۀ هواپیماربایی هم حکومت در آمادهباش صد در صدی به سر میبرد. خیلی نگران بودند که جماعت اسلامی و یا دیگر گروههای تندرو به مغرب نفوذ کنند. حکومت هرکاری در توان داشت انجام میداد تا مرز در مقابل آنها بسته بماند.
حکیم و بقیه مرا با یک ماشین پر از مواد منفجره به دل این انبار باروت فرستاده بودند! آنها دقیقا میدانستند اینجا چه خبر است. تنها کسی که مقداری عذاب وجدان داشت جمال بود که تلاش کرد مرا به جای طنجه به سبته بفرستد.
خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_سی_و_نه
#افغانستان_تا_لندنستان
[از ترس] رنگم سفید شده بود. اصلا نمیدانستم چه کار باید بکنم. اینجا در مغرب از هیچ حمایتی برخوردار نبودم. اگر دستگیر میشدم از دست ژیل هیچ کاری برنمیآمد. اگر بعد از دستگیری میگفتم که من با دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه کار میکنم ژیل [و دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه] تکذیب میکردند. اگر نیروهای امنیتی میفهمیدند در ماشینم چیست [آنقدر] شکنجهام میکردند تا اسم کسانی که برایشان کار میکنم را لو بدهم. و به احتمال قوی بعد از گرفتن اطلاعات هم مرا میکشتند.
باید سریع فکر میکردم. یاد نقشی که داشتم بازی میکردم افتادم: کسی که به کشور برگشته تا بستگانش را ببیند. کمکم داشت غروب میشد، ماشینم خراب بود و خودم خسته بودم. پس فقط میخواستم برسم داخل شهر و خانوادهام را ببینم.
شروع کردم به درآوردن هرچه در ماشین بود و چیدنشان روی زمین. فرشها، دستگاههای الکترونیک، جعبهها. خیلی زود، یکی از مأموران گمرک آمد نزدیکم. لباس رسمی تنش بود و روی لباسش سردوشی داشت. مشخص بود که مسئول ردهبالایی است.
پرسید: «چی کار داری میکنی؟»
جواب دادم: «میخوام کمک کنم. فکر کردم اگه همه چیو بیارم بیرون کار سریعتر انجام میشه. من آخرین نفر صفام. بعد از اینکه از اینجا برم بیرون هم باید یدککش بگیرم تا برم پیش خونوادم.»
گفت: «ماشین چشه؟»
دستم را باز کردم، بعد مثلا از سر ناامیدی با صدای بلند گفتم «پوووف» و ادامه دادم: «از کار افتاده، تعطیل! تو بلژیک خریدمش، فکر میکردم میتونم اینجا بفروشمش یه پولی دربیارم. اما هرچی پول همراهم بود رو هم خرج تعمیرش کردم. حتی نمیدانم اصلا دیگه درست میشه یا نه. شاید مجبور شم بفروشم به اسقاطیا.»
افسر خم شد سمت من و با صدای آرام گفت: «پسر، اگر چیزی همراهته که میخوای مخفیش کنی، فقط کافیه دویست درهم به من بدی تا بذارم بری.»
به چشمهایش نگاه کردم. به صورت غریزی فهمیدم دارد امتحانم میکند. با وجود آن همه مأمور گمرک که وجب به وجب ماشینهای دیگر را میگشتند اصلا احتمال نداشت که این آدم به خاطر یک رشوۀ ناچیز مرا از آنجا رد کند. تصمیم گرفتم به فیلمبازی کردنم ادامه دهم.
خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_چهل
#افغانستان_تا_لندنستان
«همین الان گفتم که. پولی برام نمونده. اون وقت تو میخوای فقط برای رد شدنم پول بدم؟ بیخیال، واقعا بی خیال.» تصمیم گرفتم خودم را شدیدا عصبانی نشان دهم. فیلمم را ادامه دادم: «اصلا میدونی چیه؟ چرا ماشینو برنمیداری؟ هرچی توشه هم برای خودت. اینطوری منم راحت میشم و یه دردسر بزرگ از سرم باز میشه.»
سری تکان داد و دور شد. من نقشم را خیلی بهتر از او بازی کرده بودم.
اما ماجرا هنوز تمام نشده بود. آن مأمور که رفت یک گروه آمدند سمتم: دو نفر پلیس، یک نظامی مسلح، و یک کارمند گمرک با لباس رسمی. یک نفر دیگر هم با لباس غیرنظامی همراهشان بود که از بقیه سن کمتری داشت و یک چکش و یک پیچگوشتی در دستش بود. آمد سمتم و گفت: «السلام علیکم.» صورتش خیلی خیلی جدی به نظر میرسید.
جواب دادم :«علیکم السلام.»
رفت و کاپوت ماشین را باز کرد. باز هم به نشانۀ نا امیدی یک «پووف» گفتم! پرسیدم: «واقعا این کارا لازمه ؟» هنوز تظاهر میکردم که از دست ماشین و از تاخیری که ایجاد شده عصبانیام. به همۀ وسایل که از ماشین پیاده کرده و روی زمین چیده بودم اشاره کردم و گفتم: «همه چیو از ماشین آوردم پایین که شما راحت ببینیدشون. دیگه دنبال چی میگردید؟»
سرش را آورد بالا و گفت: «چرا میپرسی؟ چیزی مخفی کردی؟»
گفتم: «چی دارم مخفی کنم؟»
با یک لبخند تصنعی گفت: «نمیدونم. شاید اسلحه.»
«آها! درسته. ول کن این حرفا رو. فکر کردی من کیام؟ جیمز باندم؟»
چشمکی زد و گفت: «جیمز باند که قطعا نیستی، ولی [خدا رو چه دیدی] شاید تروریست بودی!»
لبخند طعنهآمیزی زدم و گفتم: «کاش تروریست بودم. من یکیام که یه ماشینفروش ترتیبشو داده!»
خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530