eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
434 ویدیو
63 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب [...]ماجراها سرعت گرفته بود. درست در همان زمان که یاسین از من خواست تا از لوران مقداری مواد منفجره بخرم، حکیم یک چیز غیرعادی‌تر درخواست کرد. برای کاری رفته بودیم داخل شهر، با یک ماشین پژوی کوچک تا آن وقت ندیده بودمش. در مسیر برگشت به خانه حکیم ماشین را زد کنار و گفت مقداری از راه را من رانندگی کنم. به نظرم عجیب می‌رسید اما قبول کردم. همین که راه افتادیم حس کردم ماشین مشکلی دارد به چپ می‌کشید و من باید همۀ زور را می‌زدم تا ماشین را در مسیر مستقیم نگه دارم. مقدار زیادی نرفته بودیم که حکیم گفت بایستم. ایستادم. پرسیدم: «قضیه چیه؟» گفت: «برادر، می‌خوام در حقم یه لطفی بکنی.» گفتم: «چه جور لطفی؟» بعد از چند لحظه سکوت، شمرده‌شمرده گفت: «یه برادری توی مغرب هست که از دوستای خیلی خوبمه. براش یک ماشین خریدم به عنوان هدیه. اما چون خودش گذرنامه نداره نمی‌توانه بیاد ماشینو ببره. می‌خواستم ببینم لطف می‌کنی ماشینو به دستش برسونی؟» گیج شده بودم. گفتم: «چی داری می‌گی؟ تو که می‌دونی من حتی گواهینامه هم ندارم.» حکیم سریع گفت: «اون مشکلی نیست. یه برادر دیگه همراهت میاد. اون گواهینامه داره و می‌توانه همۀ راهو تا بندر ال‌خِسیراس [و سوار کردن ماشین روی کشتی] رانندگی کنه. تو فقط باید وقتی رسیدی طنجه، خودت ماشینو از عرشۀ کشتی تا مرکز شهر ببری.» حس می‌کردم خون دارد توی صورتم می‌دود. نمی‌توانستم باور کنم که حکیم واقعا خیال کرده من داستان هدیه فرستادن ماشین برای یکی از دوستانش را می‌پذیرم. با لحنی که عصبانیت از آن می‌بارید گفتم: «اگه می‌خوای برات کاری کنم، بهتره صاف و پوست‌کنده بگی دقیقا توی ماشین چیه. سعی نکن سرمو شیره بمالی. حکیم، من خر نیستم.» برادرم بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزند فقط زل زد به صورتم. از ماشین آمدم پایین و پیاده راه افتادم. دو شب بعد حکیم به اتاقم آمد. گفت: «با من بیا. باید یه سری خوراکی‌اینا برای یکی از رفقام ببرم. می‌خوام تو هم ببینیش.» در لحن صحبتش چیز عجیبی وجود داشت که باعث کنجکاوی‌ام شد. با او رفتم و سوار ماشین شدیم. یک کیلومتر که رفتیم داخل خیابانی که منازل مسکونی داشت پیچید. جلوی یک آپارتمان ایستادیم. حکیم خودش پیاده شد و دری حیاط خانه را باز کرد. چهار پارکینگ [مجزا و درب‌دار] داخل حیاط به چشم می‌خورد. چراغ یکی‌شان روشن بود. رفتیم به سمت همان. حکیم با دست به پنجره زد. در پارکینگ را باز کردند. دو مرد را دیدیم. یکی‌شان مکانیک بود. این را می‌شد به وضوح از لباسش که غرق روغن و عرق بود فهمید. تقریبا در انتهای پارکینگ یک پرده آویزان بود. می‌توانستم از پشت آن سپر عقب یک ماشین را ببینم. زمین پارکینگ پر بود از انواع و اقسام کالا‌ها و وسایل، حجم خیلی خیلی زیادی پول نقد، تفنگ و فرستنده‌های رادیویی. یک سری چیز شبیه آجر هم بود که آنها را داخل کاغذهای سفید پیچیده بودند. مشخص بود مکانیک دارد اجزای داخلی ماشین را باز می‌کند تا همۀ اینها را داخل ماشین جا بدهد. حکیم چند کلمه‌ای با آن دو نفر حرف زد و بعد کیسۀ مواد خوراکی‌ای که همراهش آورده بود را به آنها داد. بعد آمدیم بیرون. موقعی که داشتیم برمی‌گشتیم سمت خانه، رو کرد به من و گفت: «انجامش می‌دی؟» فورا و بدون حتی یک ثانیه مکث گفتم: «بله انجامش می‌دهم.» اگر می‌گفتم نه، حکیم مطمئن می‌شد که من واقعا توبه نکرده‌ام، مطمئن می‌شد حقیقتا به او و بقیه برنگشته‌ام. اما اگر می‌گفتم بله، حکیم و بقیه دوباره و به صورت کامل به من اعتماد پیدا می‌کردند. ژیل هم که دائما از من می‌خواست خودم را به داخل حلقۀ داخلی آنها برسانم. می‌دانستم این شانسی است که به من رو آورده است. روز بعد قضیه را برای ژیل گفتم. دربارۀ درخواست حکیم صحبت کردم و دربارۀ آن پارکینگ. سرجایش صاف نشست و شروع کرد به پرسیدن دربارۀ چیزهایی که دیده بودم. وقتی دربارۀ آن بسته‌های شبیه آجر صحبت کردم سری تکان داد و گفت آنها احتمالا سمتکس بوده است. پرسید: «خب، حالا می‌خوای انجامش بدی؟» واضح بود که ناآرام و عصبی است. اما در عین حال می‌دانستم که می‌خواهد من این کار را انجام دهم، چون می‌‌خواهد دربارۀ روش‌های کاری همۀ این سیستم اطلاعات به دست آورد. خودش می‌خواست که من به حلقۀ داخلی آنها نفوذ کنم. خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم کتاب👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530