eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
434 ویدیو
63 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب جواب دادم: «بله، همون دیشب به حکیم گفتم انجامش می‌دم.» گفت: «می‌دونی که این کارِ خیلی خطرناکیه. دست ما توی اسپانیا یا مغرب باز نیست. اگر اونجاها دستگیر شی هیچ کار نمی‌تونیم بکنیم.» گفتم: «می‌دونم. منم برنامه‌ای برای زندان رفتن ندارم!» ژیل نفس عمیقی که کشیده بود را بیرون داد و گفت: «پس، حله. چیزی که ازت می‌خوام اینه: می‌خوام همه چیز [و همۀ مشخصات] ماشینو برایم بگویی، می‌خوام موقعِ راه افتادنت رو بهم بگویی. و می‌خواهم هر جا توی مسیر توقف داشتی [باهام تماس بگیری] و بگی کجایی، اینطوری می‌تونم رَدّت رو داشته باشم.» ژیل دوباره داشت نقش معلم را بازی می‌کرد، و همین اعصابم را به هم می‌ریخت. من شخصا داوطلب شده بودم ماموریتی که به طرزی باورنکردنی خطرناک بود را انجام دهم، آن وقت او می‌خواست برای من معلم‌بازی در بیاورد و به من بگوید چطور انجامش دهم. نمی‌خواستم به او اجازۀ این کار را بدهم. دلیل این کار فقط کله‌شقی‌ام نبود (گرچه آن هم قطعا یکی از دلایل به حساب می‌آمد). نمی‌توانستم بگذارم او در حالیکه در یک ماشین پر از مواد منفجره نشسته‌ام، از این سر فرانسه تا آن سر فرانسه رد مرا داشته باشد. به او اعتماد نداشتم. اگر دلش می‌خواست، می‌تونست به پلیس بگوید که جلوی مرا بگیرند و ماشین را بگردند. آن وقت باید بقیۀ عمرم را گوشۀ زندان می‌گذراندم. اگر هم به سرش می‌زد به پلیس مغرب خبر بدهد که آن وقت قضیه برای من از این هم بدتر می‌شد. گفتم: «هیچ راهی نداره، محاله جامو بهت بگم. بعد اینکه رسیدم و وقتی ماموریت انجام شد، اون وقت باهات تماس می‌گیرم.» با عصبانیت گفت: «وقتی جاتو ندونیم، اگه توی دردسر بیفتی نمی‌تونیم کمکت کنیم.» فقط گفتم: «ریسک می‌کنم!» تقریبا ساعت سه بامداد روز بعد حکیم دوباره مرا به همان پارکینگ برد تا ماشین را بردارم. راننده پیش از ما به آنجا رسیده و منتظرمان بود. پیشتر چند باری در خانۀ خودمان او را دیده بودم. اسمش جمال بود. ریش بلندی داشت و بسیار آرام کم‌حرف بود. ظاهرا اکثر وقتش را به قرائت قرآن می‌گذراند. ماشین آماده بود، یک آئودی سبز. یک بارکش چرخ‌دار مجزا به عقب ماشین وصل کرده بودند. صندلی عقب هم پر بود از وسایل مختلف: چند قالیچه، چند کارتن بزرگ و یک سری وسایل الکترونیکی. باید اینطور به نظر می‌رسید که ما دو نفر مهاجر هستیم و داریم برای دیدن خانواده‌مان به مغرب برمی‌گردیم. پیش از رفتن، حکیم شمارۀ موبایلی به من داد. گفت وقتی به مغرب رسیدم از طریق این شماره با یاسین تماس بگیرم و آن وقت او خواهد گفت چطور «رابط»م را در مغرب پیدا کنم. از بروکسل به سمت پاریس راه افتادیم. جمال رانندگی می‌کرد. هنوز مسیر چندانی نرفته بودیم که ماشین مشکل پیدا کرد. دمای موتور داشت می‌رفت بالا و جمال هم با حالتی عصبی به نشانگر دما نگاه می‌کرد. تقریبا بیست کیلومتر از شهر لیل رد شده بودیم که تصمیم گرفتیم بایستیم و نگاهی به موتور بیندازیم. آب داخل رادیاتور می‌جوشید و بیرون می‌پاشید. یک بطری آب داخل ماشین داشتم. آب را روی رادیاتور ریختم تا موتور خنک شود. چند کیلومتر دیگر که رفتیم کم‌کم صدای وحشتناکی از داخل موتور بلند شد. به جمال نگاهی انداختم. وحشت‌زده به نظر می‌رسید. با اینکه ساکت بود می‌توانستم ببینم که لب‌هایش با سرعتی شگفت‌انگیز تکان می‌خورد. داشت [ذکر می‌گفت و] دعا می‌کرد. از جمال خواستم همان کنار اتوبان بزند بغل. از ماشین پیاده شدم و به سمت اولین خروجی رفتم. آنجا، در آن روستای کوچک، یک تلفن عمومی پیدا کردم و با موسسۀ «امداد اروپا» تماس گرفتم. چه کار دیگری از دستم برمی‌آمد؟ باید ماشین را از جادۀ اصلی دور می‌کردیم. وقتی به ماشین برگشتم و به جمال گفتم چه کار کردم، نزدیک بود از شدت نگرانی و ترس بیهوش شود. هیچ چیز نگفت، همچنان [زیر لب] به دعا کردن ادامه داد. خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530