eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
434 ویدیو
63 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب تازه از مرز اسپانیا رد شده بودیم که یک بار دیگر ماشین خراب شد. و بار سوم هم موقعی که داشتیم از کوه‌های پیرنه بالا رفتیم. هر بار باید همه چیز را خودم حل می‌کردم. جمال واقعا بی فایده بود و موقع مشکل، همینطور خشکش می‌زد. و هر بار هم باید با خانه تماس می‌گرفتم و به حکیم می‌گفتم تاخیر خواهیم داشت. استرس و نگرانی حکیم دائما بیشتر می‌شد. حتی یک بار صدایش را بلند کرد و گفت عجله کنم، می‌گفت من با تاخیرم دارم کل ماموریت را خراب می‌کنم. من هم گفتم تنها دلیل طولانی شدن سفر این است که او و بقیه دارند با یک مکانیک خل و چل کار می‌کنند [که هیچ چیز از مکانیکی حالی‌اش نیست]! موقع پایین آمدن از کوه کار آسان‌تر بود. می‌توانستیم ماشین را خلاص کنیم و بگذاریم ماشین چند کیلومتر خودش [بدون استفاده از موتور] پایین بیاید. اما یک بار دیگر هم در ساعات دیروقت همان شب و در حدود 70 کیلومتری ال‌خسیراس دیدیم موتور دوباره جوش آورد. مجبور شدیم ماشین را وسط جاده نگه داریم. این بار هیچ کار نمی‌توانستم بکنم. موتور استارت نمی‌خورد. من هم حاضر نبودم در این ساعت ‌شب پیاده جاده را بگیرم [و برای پیدا کردن کمک] بروم. به همین خاطر نشستم کنار اتوبان و سیگاری روشن کرد، و بعد یک سیگار دیگر. جمال اینقدر اضطراب گرفته بود که حتی نمی‌توانست بنشیند. همینوری نق می‌زد: «حالا چی کار کنیم؟ حالا چی کار کنیم؟» آنقدر حوصله‌ام از دستش سر رفته بود که دیدم هیچ گزینه‌ای ندارم جز اینکه کلا بی‌خیالش شوم و باز یک سیگار دیگر روشن کنم. اما سرم را که بلند کردم دیدم یک ماشین پلیس دارد به سمتمان می‌آید. جمال نزدیک بود پس بیفتد. دست به دامن من شد و گفت: «کجا بریم؟ چطور از دستشون فرار کنیم؟» او را آرام کردم و گفتم نترسد. وقتی پلیس‌ها از ماشین پیاده شدند رفتم نزدیکشان و شروع کردم صحبت کرد به اسپانیایی. خیلی خودمانی برخورد می‌کردم. گفتم موتور خراب شده است. آنها هم در مقابل دوستانه برخورد کردند. گفتند در هر حال باید ماشین را به طریقی از وسط جاده بکشم کنار. شانه‌ام را انداختم بالا و گفت: «ولی چطور؟» یکی از پلیس‌ها لبخندی زد و پیشنهاد داد خودش کمک کند. با ماشین پلیس آمد نزدیک آئودی. بعد یک کابل بیرون آورد و دو تا ماشین را به هم وصل کرد. من و جمال برگشتیم به ماشین خودمان و ماشین پلیس نزدیک 25 کیلومتر ما را بوکسل کرد. بعد جلوی یک تعمیرگاه در یک روستای کوچک نگه داشت. وقتی پلیس‌ها راه افتادند که بروند، درحالیکه لبخند می‌زدند دست تکان دادند و آرزوی موفقیت کردند. این تعمیرکار می‌خواست همه چیز را واررسی کند. نزدیک یک ساعت، قطعه به قطعۀ موتور را بررسی کرد. به همین خاطر گفتم: «من برای تعمیرات اساسی پول ندارم، فقط می‌خوام خودمو برسونم به بندر. یه تعمیر [جزئی] بکن که تا کشتی برسه.» جمال هم کنارم ایستاده بود و سرعت ذکر و دعاهایش مدام بیشتر می‌شد. دست‌هایش داشت می‌لرزید. یک لحظه دیدم مکانیک دستش را دراز کرده و الان است که دستش را داخل منبع روغن ماشین فرو کند. ترسیدم جنس‌های قاچاق داخل آن باشد. گفتم نمی‌خواهم به منبع روغن دست بزند. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت [و کاری نکرد]. تا نزدیک صبح در کنار مکانیک بیدار بودیم. اما برایم مهم نبود. می‌دانستم این کابوس به زودی تمام می‌شود. راه از بروکسل تا آنجا تقریبا یک هفته طول کشیده بود درصورتیکه به صورت عادی باید دو یا سه روزه طی می‌شد. اما در هر حال الان فقط چند ساعت تا کشتی فاصله داشتیم. خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530