خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_بیست_و_سوم
#افغانستان_تا_لندنستان
حرفهای ژیل اثر خودش را گذاشت. او در صحبتش از کلمۀ فرانسوی «غوپونتیغ» استفاده کرد ولی من میتوانستم از مضمون صحبتش بفهمم که دارد به عبارت عربی «توبه الی الله» اشاره میکند. سریع متوجه شدم که ژیل متخصص مباحث اسلامی است و با ادبیات بنیادگراها آشناست.
«اما من 25 هزار فرانک ازشون دزدیدهام، همهاش رو هم خرج کردهام. نمیتونم پولو برگردانم.»
«مشکلی نیست. پولو برات میآرم. اما یه هفتهای وقت میبره. امشب برگرد خانه و خیلی زود پولو جور میکنی. فقط یه توجیه و بهانهای بتراش.»
در همان گفتگو چیزهای زیادی دربارۀ ژیل فهمیدم. متوجه شدم در دستگاه DGSE صاحب نفوذ است، چون بدون هماهنگ کردن با کس دیگری گفت پول را فراهم خواهد کرد. و مطمئن بودم پول را خواهد آورد، اگر نمیتوانست این پول را فراهم کند به من نمیگفت دفعۀ بعد با 25 هزار فرانک میآید.
این را هم فهمیدم که ژیل خیلی بیش از آنکه نشان میداد، میداند. حتما از قبل چیزهای زیاده میدانسته وگرنه متوجه نمیشد اطلاعاتی که من دارم چقدر میتواند ارزشمند باشد. او فقط چیزهایی که الان میتوانستم در اختیار DGSE بگذارم را نمیخواست، دنبال این بود که در آینده اطلاعات بیشتری به آنها بدهم. میخواست تبدیل شوم به «جاسوس».
و به این ترتیب بود که من تبدیل شدم به جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه. بالاخره من هم در تله افتادم. حالا آنها مرا میشناختند، خانوادهام را میشناختند، محل اقامتم را میدانستند. ولی به عنوان جاسوس، دستکم تا حدی میتوانستم روی آنها نفوذ داشته باشم.
من به خاطر تمایل به مبارزه با جماعت اسلامی مسلح این کار را نپذیرفتم، چنین چیزی بعدا به وجود آمد، ولی قطعا در دیدار اول چنین انگیزهای مطرح نبود. در حقیقت تنها چیزی که در آن دیدار میخواستم این بود که از من و اعضای خانوادهام محافظت شود.
اما پیش از هر چیز باید حواسم به یک قضیۀ دیگر میبود. به ژیل گفتم : «باید یه تلفن بزنم»
-میخوای به کی زنگ بزنی؟
-نمیتوانم بهت بگم.
«ما باید بدونیم.» ژیل، این را با لحنی قاطع گفت. تسلیم شدم: «باید به برادرم زنگ بزنم. ببین، بهش گفته اگه تا ساعت یک زنگ نزدم همۀ تفنگا رو ببره بریزه توی کانال آب.»
ژیل ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: «چرا اینطور گفته بودی؟»
«چون نمیدونستم چه واکنشی نشون میدید. خب میدونی، ممکن بود [به جای گوش کردن به حرفام] فقط بازداشتم کنید. اون وقت همه چیزو تو خونمون پیدا میکردید و بعدش من رو هم کنار بقیه کلی سال میانداختید گوشۀ زندون.»
ژیل درحالیکه میخندید گفت: «چه تیز!»
من و ژیل اصلا به هم اعتماد کامل نداشتیم، حداقل به این زودی. ولی یخ رابطهمان داشت کمکم آب میشد. ژیل همراهم تا کیوسک تلفن عمومی داخل خیابان آمد. به برادرم زنگ زدم و گفتم کاری با تفنگها نداشته باشد.
بعد برگشتیم به اتاق هتل. دستور داد بادیگارد برود. بعد شمارهای روی یک تکه کاغذ نوشت و به دستم داد. گفت هر وقت لازم بود او را پیدا کنم به این شماره زنگ بزنم. باید زنگ میزدم، پیام میگذاشتم و میگفتم کجا هستم تا او خودش فورا به من زنگ بزند.
بعد دست کرد در جیب اورکتش و یک پاکت آورد بیرون. پاکت را گرفت سمتم و گفت: «پول اونا رو هفتۀ دیگه برات میارم. فعلا این یه مقدار پول واسۀ خودت.»
سریع پاکت را به سمت خودش برگرداندم. گفتم: «چیزی نمیخواهم. من دنبال پول شما نیستم. گفتم که فقط میخوام از ما محافظت کنید.» این حرف را جدی گفتم. میخواستم برای ژیل و دستگاهش اطلاعات بیاورم ولی ابدا نمیخواستم بگذارم که کنترلم را به دست بگیرند. اگر قرار بود برای آنها کار کنم، باید این کار طبق قواعد من انجام شود.
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530