ریحانه ۴۶ صبح که بیدار شدم رفتم و دست و صورتم رو شستم. داشتم میرفتم آشپزخانه که محمد هادی از اتاقش اومد بیرون. -سلام داداش صبح بخیر،بهتری؟! محمد هادی:سلام ممنون خوبم. -خداروشکر،کمک میخوای؟ محمد هادی:نه. بعد از صبحانه رفتم داخل اتاقم و آماده شدم‌ که با کوثر بریم کلاس قرآن. یک مانتویی نخی خردلی پوشیدم با شلوار لی . یک روسری با گل های زرد و نارنجی سرم کردم. چادرم رو هم پوشیدم. وسایلم رو ریختم توی کیفم کفشم رو پوشیدم رفتم پایین. فقط مامانم توی پذیرایی داشت مطالعه می کرد. –من رفتم. مامان:خدا حافظ. رفتم خونه کوثر اینا زنگ رو زدم . کوثر سریع اومد پایین. کوثر:سلام. –سلام،بریم. کوثر:وایسا داداشم گفت میرسونه مارو. –نه کوثر همین الان بگو بهش که ما خودمون میریم. کوثر:حالا نمی شه با داداشم بریم. –من می خوام خودم برم.حالا تو خودت می دونی می تونی با داداشت بری‌‌. کوثر:باشه بزار الان میگم نمی خواد. کوثر زنگ زد و به داداشش گفت که ما خودمون میریم. بعد حرکت کردیم سمت خیابون. یک تاکسی گرفتیم و تا کلاس قرآن رفتیم. وارد کلاس شدیم. کلاس طبقه بالای مسجد بود. چند تا از بچه ها نشسته بودن و منتظر استاد بودن. –سلام. کوثر:سلام بچه ها. سوده:سلام. معصومه:سلام کوثر،سلام ریحانه. هستی:سلام. نشستیم کنار شون. بعد چند دقیقه استاد اومد. کلاس که تموم شد با کوثر برگشتیم خونه. در رو باز کردم. محمد هادی توی خونه تنها بود. –سلام. محمد هادی:سلام. –مامان نیست؟ محمد هادی:رفته خونه محبوبه خانم. –آهان. رفتم و لباس هام عوض کردم و اومدم کنار محمد هادی نشستم. ادامه دارد......... @barbaleshohada⬅️♥️