نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_چهلودوم لبخندی زدم و مامان هم برخلاف اینکه فکر میکردم الانه
دختر هم برو ورو داری هم قیافه هزار ماشالله اصلا نیاز به تعریف و تمجیدم نیست که برو تو اینه خودتوببین صورتت مثله ماهه .خاستگارم که چند تا داشتی خودتم خبر داشتی اونی که نپسندیده خودت بودی.. دیگه گریه کردنت واسه چیه؟ اشکاشو پاک کرد و گفت +برای این نیست _ برای چیه پس؟ +هیچی فقط دلم گرفته مامان اخماشو کشید توهم و چشم غره ای بهش رفت جا انداختیم و دراز کشیدیم نیم ساعتی نگذشته بود که ضربه ای به در خورد و صدای خان بلند شد سر جامون نشستیم سریع که در باز شد و خان اومد تو _گلبانو + جانم _ بیا اتاق من امشب بزار دخترا راحت باشن لبخندی رو لبم نشست... مامان لب گزید و سر تکون داد خان رفت و مامان شالی دورش گرفت و از جاش به سختی بلند شد.شکمش اومد بود جلو و به نظر خیلی بزرگ تر از حالت طبیعیش بود..مامان رفت و فقط قبلش تاکید کرد که بخوابیم و بیدار نمونیم.مامان رفت و گلبهار نفس راحتی کشید و دراز کشید سرجاش _ خوش به حالت گلاب متعجب نگاهش کردم +واسه چی؟ _واسه چی نداره دیگه برای اینکه میخوای بشی زن ارباب نفس عمیقی کشیدم + اول اینکه من نمیخوام بشم زن ارباب میخوام بشم زن پسرارباب _ خب چه فرقی داره همون میشه دیگه + کجاش فرقی نداره.بعدم فکر کردی خیلی خوبه هزار جور منت سرت بزارن .ده بار ماهجانجان من و کشونده اتاقشو و کلی لیچار بارم کرده که ما راضی نیستیم اما مجبوریم شبیه دختر کلفتایی و .. گلبهار متعجب گفت _پس چرا به مامان چیزی نگفتی؟ +چی میگفتم با این وضعش بعدم مامان کم کم داره جا میفته نمیخوام موقعیتش خراب بشه _ چی بگم . اما همینکه داری میشی زن الوند خوبه +ازش خوشم نمیاد متعجب نگاهم کرد _ چرا ؟ +نمیدونم از حرفای گلبهار حس بدی بهم دست داد . احساس میکردم که یک حسی به الوند داره و شاید بدخلقیای این چند روزش به خاطر همین بوده باشه .کلافه سر جام دراز کشیدمو سعی کردم دیگه باهاش حرف نزنم اصلا دلم نمیخواست این چیزی که تو ذهنمه واقعیت داشته باشه .زیر لب شب بخیری گفتم و خوابیدم . *** صبح با سر و صدای زیادی چشم باز کردم مامان بالا سرم بود وبا اخمای درهمش گفت + معلوم نیست تا چند شب داشتین حرف میزدین که الان خوابین گفتمتون بخوابین که صبح زود پاشین..یالا دختر ناسلامتی امروز عقدته ها _ مامان خستمه + پاشو گلاب.. از صدای بلند مامان سریع سر جام نشستم و گیج و منگ اطرافو نگاه کردم مامان که مطمئن شد من بیدارم رفت سراغ گلبهار همونجوری که بیدارش میکرد به من توپید _ پاشوبرو گرمابه زود باش گلاب گفتم اب گرم کنن برات + زودنیست مامان؟ _دیرم هست زنها تا چند ساعت دیگه میان صورتتو بند بندازن دستاتو حنا بگیرن پاشو مجبوری فقط سر تکون دادم و بلند شدم . +دیروز حموم بودم _ این فرق داره دختر پاشو چشم غره ای بهم رفت _ دخترای دیگه هم همراهت میان گلبهارم بیدار کرد و صبحونه خورده نخورده راهی گرمابمون کرد. زری تاج و زری ماه وپریزادم مجبوری همراهم شدن... تو حموم یکی لیف میزد و یکی موهامو میشست همه دخترای مجرد جمع بودن مامان برامون میوه و شیرینی فرستاده بود صدای خنده دخترا گرمابه رو برداشته بود قدسی دوباره شده بود مسئول گرمابه و از دقیقه اول چپ چپ نگاهمون میکرد اما جرئت نداشت حرفی بزنه بهمون ... اما نمیدونم چرا احساس میکردم میخواد حرفی بزنه بهم. دخترا که کارشون تموم شد رو سرم اب ریختن و حوله دورم پیچیدن رفتم سمت رختکن که لباس بپوشم .داشتم لباسمو تنم میکردم که سایه ای دیدم و خواستم داد بزنم که برمیگردوند سمت خودش و با دیدن قدسی چشمام از تعجب گشاد شد + هیس..نترس میخوام چیزی بهت بگم . دستاشو از جلوی دهنم برداشت با ترس اب دهنمو به سختی پایین فرستادم و منتظر نگاهش کردم که گفت _ پس از امشب قراره بشی هم خونه الوند خان + به تو ربطی نداره کارتو بگوبرو گمشو _ هنوز هیچی نشده دور برت داشته خانم + هیچی هم نشده بود من بودم که پرتت کردم تو اون مطبخ کاری نکن بندازم تو اسطبل اسبا که صبح تا شب پهن اسبارو جمع کنی.قدسی پوزخندی زد و گفت _نگو میترسم دختر .. با عصبانیت نگاهش کردم که خندید و دندونای زردشو به نمایش گذاشت +بزار ببینیم امشب از اون اتاق زنده میای بیرون غش غش خندید و متعجب گفتم _ یعنی چی؟ + مگه نشنیدی؟ _چیو؟ +شایعاتی که راجب الوند خان هست و .. متعجب نگاهش کردم _ چه شایعه ای؟ صورتش متعجب شد و گفت +نشنیدی؟ _چه شایعه ای؟ + اینکه یک بیماری داره و شبا ... ادامه حرفش و خورد و من اخمامو کشیدم توهم _ داری چرند میگی . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f