نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلونه دیگه نه علی بود که آرومم کنه و نه سوسنی که براش درد د
یه لحظه با دیدنش به خودم لعنت فرستادم که چرا ناراحتش کردم ،همونجا کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم روی زانوهاش و دراز کشیدم مامان دستش رو روی موهام کشید که بغضم بیشتر شد ،با صدایی که غم و ناراحتی توش موج میزد شروع کرد باهام حرف زدن.از صداش میشد فهمید که چقدر خسته و درموندس چقدر غمگینه و کم آورده ،از زندگیش با بابا برام میگفت از سرنوشتش از همه ی سختی هایی که به تنهایی تحمل کرده بود ،از بدبختی هایی که تا بوده برای خودش و حالا هم برای من داشت میکشیدتموم مدت صدای بغض دارشو گوش میکردم و قلبم به درد میومد،با شنیدن اون حرفا از خودم بدم اومد، از اینکه باعث عذابش شدم ،مامان تازه میخواست طعم خوشی رو بچشه ولی من نذاشتم این همه سال با بدبختی زندگی کرد که آبروش حفظ بشه ولی من چیکار کردم رفتم توی خونه ی یه نامحرم.حالم از خودم بهم میخورد ،دلم میخواست زمان به عقب برگرده و برای مامان جبران کنم ،بتونم که کمی خوشحالش کنم و این همه ناراحتی رو ازش دور کنم مامان هیچوقت برای کسی از درداش نمیگفت ولی اینقدر دلش گرفته بود که از همه ی زندگیش برام گفت ،کاش میتونستم کاری کنم ،ولی افسوس که من فقط برای مامان بدبختی بودم ،ای کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم مامان همیشه وقتی کاری انجام میداد میگفت هی مادر ای کاش منو به دنیا نیاورده بودی ،حالا میفهمیدم که چرا مامان همیشه اون حرفو میزد ،ای کاش مامان هیچوقت منو به دنیا نمیاورد،ای کاش من جای بابام مرده بودم،با شنیدن درد و دل های مامان غمم بیشتر شد ،من فقط نصف سختی هایی که مامان میکشید رو دیده بودم ،اونم فقط توی بچگیم که هیچی درک نمیکردم ،درک نمیکردم که چرا مامان شبا توی تنهایی میشینه و تا صبح اشک میریزه ولی حالا تازه درک میکردم و میفهمیدم که چقدر برای یه زن سخته که با چند تا بچه بیوه و آواره و تنها بشه ،تازه میفهمیدم که میگفتن سرنوشت مادر و دختر مثل همه،من هم مثل مامان سختی میکشیدم،روی خوش رو نمیدیدم و از بچه هام دور بودم و همیشه توی تنهایی هام برای خودم اشک میریختم،مامان ازم خواست که درباره اون خواستگاری که محسن گفت فکر کنم ،بهم میگفت دلم نمیخواد مثل من یک عمر تنها باشی و سرگردون ،آرزو دارم که شوهر کنی و یه زندگی خوب داشته باشی،اون لحظه بدون فکر فقط قبول کردم،با لبخندی زورکی سری تکون دادم و گفتم باشه ،بگو بیان خواستگاری و من باهاش ازدواج میکنم ،فقط بخاطر خوشحال کردن مامان قبول کردم ،اصلا حالم خوب نبود و فقط میخواستم یه جوری مامان رو خوشحال ببینم ،حاظر بودم تموم عمرم رو بدم ولی لبخند رو روی لبش بیارم و کمی از غم هاش کم کنم ،من خودم رو باعث این چشم های پر از درد میدیدم ،اون فقط برای من بود که عذاب میکشید ،مامان لبخندی زد و سرش رو پایین اورد و پیشونیم رو بوسید،، سرم رو از روی پاهاش برداشتم و سر جام نشستم ،مامان از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت و زنگ زد به محسن ،تموم مدت خیره بودم بهش که با ذوق با محسن حرف میزد و میگفت که من قبول کردم.محسن خیلی سریع اومد خونمون و زنگ زد به کیارش قرار گذاشت که همون شب بیان برای خواستگاری مامان دوباره به محسن گفت که دربارش تحقیق کنه و مطمئن بشه از همه لحاظ خوبه،، ولی باز هم محسن گفت که پسر خیلی خوبیه و نگارو خوشبخت میکنه،محسن رفت و سوسن رو با خودش آورد که کمکم کنه سوسن هی خودش رو بهم نزدیک میکرد و میخواست سر صحبت رو باهام باز کنه،، ولی من اصلا بهش توجهی نمی کردم و از کنارش بدون حرف و حتی نگاهی رد می شدم رفتم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم و چادر رنگیمو سرم کردم هیچ حسی نداشتم اصلا خوشحال نبودم و فقط به خاطر خوشحال کردن مامان داشتم اون کارو می کردم ،،نمیدونم چطور می خواستم با اون مرد زندگی کنم فقط از خدا میخواستم کمکم کنه که بتونم دلش رو شاد کنم. مهمونا اومدن استرسم بیشتر شده بود،، خودم هم نمیدونستم که چیکار میکنم،، از یه طرف هم نمیتونستم که به حرف‌های محسن هم اعتماد کنم این روزها به همه بی اعتماد و بد بین شده بودم خوب هر کسی هم جای من بود همین جور میشد محسن رفت و در رو باز کرد و مهمونا یکی یکی اومدن تو مامان و سوسن دم در ورودی ایستاده بودن و بهشون خوش آمد میگفتن سه تا خانم و یه آقا و پشت سرشون هم پسری با یه دسته گل اومدن تو،، بدون این که لبخندی بزنم به همشون سلام کردم پسره دسته گل رو به دستم دادگل رو ازش گرفتم و تشکری کردم،به سمت آشپزخونه رفتم و گل رو روی کابینت گذاشتم دور آشپزخونه چرخی زدم به دیوار کنار یخچال تکیه دادم و انگشتم رو توی دهنم کردم وشروع کردم به جویدن ناخن‌ هام با اومدن سوسن توی آشپزخونه پشت چشمی براش نازک کردم و به سمت میوه ها رفتم و اونارو توی ظرف میوه خوری چیدم سوسن سینی چای رو جلوم گرفت دختره ی خودشیرین فکر کرده با این کارها من میبخشمش. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f