#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوسیوسه
تنها کسی که می توانستم بدون ترس به او زنگ بزنم ایمان بود چرا که می دانستم او هیچ وقت برعلیهم چیزی نخواهد گفت ولی از شانس بد من ایمان هم چند ماهی بود که به خاطر بیماری زنش زندگیش را جمع کرده بودو به مشهد نقل مکان کرده بود و به احتمال زیاد چیزی نمی دانست و من هم به هیچ عنوان دوست نداشتم او را درگیر مشکلات خودم کنم.حالا بعد از سه هفته من مانده بودم و یک بیخبری عظیم که هر روز من را بیشتر از روز قبل خسته می کرد.صبح وقتی از خواب بیدار شدم آفتاب خودش را تا وسط اتاق کشانده بود. شب قبل بعد از دیدن آن خواب وحشتناک تا ساعت ها بیدار بودم و وقتی دوباره به خواب رفتم که هوا تقریباً روشن شده بود.با سردردی که این روزها جزو لاینفک زندگیم شده بود از جایم بلند شدم و به تشک خالی آذین نگاه کردم. آذین سرجایش نبود و در نیمه باز اتاق نشان می داد که از خواب بودن من استفاده کرده و به خانه عمه خانم رفته. با این که بارها به او تذکر داده بودم که نباید زیاد مزاحم عمه خانم شود ولی او اهمیتی به حرفم نمی داد و از هر فرصتی برای رفتن پیش عمه خانم استفاده می کرد.به سختی از جایم بلند شدم. باید قبل از این که آذین با پرحرفی هایش کله عمه خانم را می خورد، پایین می رفتم و عمه را نجات می دادم ولی حوصله نداشتم. این روزها تنهایی را بیشتر از هر چیز دیگری دوست داشتم. اشارپی را که به تازگی عمه خانم برایم بافته بود دور بدنم پیچیدم و به داخل تراس رفتم و زیر آفتاب کم رمق پاییزی که کل تراس را پوشانده بود، ایستادم.به آسمان آبی بالای سرم نگاه کردم و با یک نفس عمیق ریه هایم را از هوای پاک و تمیز پر کردم.به نظرم آسمان آبی تر و خورشید درخشان تر از روزهای پیش بود. تصمیم گرفتم حتی برای چند ثانیه هم شده به آرش و بلاهایی که قرار بود بر سرم بیاورد فکر نکنم و فقط از این هوای پاک و زیبا لذت ببرم. هر چند کار ساده ای نبود.صدای خنده بلند مردی من را از خلسه ای که در آن فرو رفته بودم بیرون آورد.صدا از داخل حیاط می آمد. به سمت لبه تراس رفتم و به سمت پایین خم شدم. بهزاد بعد از سه هفته از عسلویه برگشته بود و حالا داشت توی حیاط با آذین توپ بازی می کرد. دیدن بهزاد باعث شد بی اختیار لبخند بزنم.کمی بیشتر روی لبه ی تراس خم شدم و دقیق تر به بهزاد که دست هایش را به کمر زده بود و با صدای بلند آذین را تشویقش می کرد، نگاه کردم. پوست صورتش به خاطر آفتاب تند عسلویه تیره شده بود و موهایش نسبت به سه هفته قبل بلندتر. به نظرم آمد موهای بلندش که شلخته وار روی پیشانیش ریخته بود او را جذاب تر از قبل کرده. در دلم به زنی که قرار بود وارد زندگیش شود غبطه خوردم. بهزاد مرد کاملی بود. یک مرد موفق، تحصیل کرده، خوش تیپ و بسیار مهربان. هر کسی لیاقت این مرد را نداشت. زنی باید وارد زندگیش می شد که مثل خودش موفق و زیبا بود. آهی کشیدم و نگاهم را از روی بهزاد به سمت آذین کشیدم.آذین که برای پرت کردن توپ سرش را بالا گرفته بود با دیدن من فریاد زد:
- مامان من دارم با دایی بهزاد بازی می کنم.بهزاد هم که متوجه من شده بود، دستی برایم تکان داد و با صدای بلند سلام کرد. حرف آذین را بدون جواب گذاشتم و مودبانه جواب سلام بهزاد را دادم و پرسیدم:
- کی اومدید؟
- یه ساعتی هست. با شرمندگی لبم را گزیدم.
- ای وای، پس آذین اصلاً نذاشت استراحت کنید. تو رو خدا ببخشید.
- این چه حرفیه. خودم بهش گفتم بریم توپ بازی. دلم برای بازی با این وروجک تنگ شده بود. با حرفش غم و شادی با هم در دلم نشست. غم این که آذین در زندگیش پدری که این طور دوستش داشته باشد و برای بودن با او دلتنگ شود را نداشت و خوشحال از این که بهزاد کمی از آن خلاء را پر کرده بود.آذین که انگار از حرف زدن من و بهزاد حوصله اش سر رفته بود با دلخوری به بهزاد گفت:
- دایی بیا بریم بازی.من روی لبه تراس بیشتر خم شدم و رو به آذین داد زدم:
- بازی دیگه بسه. مگه دکتر نگفت زیاد بدو بدو نکن. می خوای مثل اون دفعه که تو مهد کودک بدو بدو کردی، حالت بد بشه. آذین لب برچید و با ناراحتی توپش را بغل زد و به سمت دیگر حیاط رفت.بهزاد گفت:
- اذیتش نکن من خودم حواسم بهش هست که زیاد خسته نشه. تو نمی خوای بیای پایین؟بهزاد همان بود. همان آدمی که روز اول توی پلاژ دیده بودم. مودب و راحت و صمیمی. بدون پیش داوری و قضاوت. حتی حالا هم که همه چیز را در موردم می دانست کوچکترین تغییری در رفتارش بوجود نیامده بود."الان میایم"ی گفتم و از لبه ی تراس عفب رفتم عمه خانم که با دیدن من صورت تپلش از هم باز شده بود، با خوشرویی گفت:
-بیا، بیا عزیزم صبحونه ات بخور که کلی کار داریم.نگاهی به ظرف پر از برنجی که زیر شیر آب گرفته بود انداختم و گفتم:
-چقدر برنج خیس کردید. مهمون دارید؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f