eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
در هـوای پاک صبــح🌷 نفـس بکـش و درونـت را از طـراوت و تازگـی پـر کن غصـه‌هـای دیـروز در گذشـته جـا مانـده تو به امـروز رسـیده‌ای و اکنـون آغـازی دوباره اسـت تا آینـده‌ات را باعشــق و♥️ امیــد رقـم بزنـی. ســـــــلام صبـحتــون زیبـــــا ودلآرام🍂🌺 ‌‌‎ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم تنگ است برای خانه‌ی مادربزرگ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدف زندگی.... - @mer30tv.mp3
4.79M
صبح 14 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسیویک مهیار به پشتی مبل تکیه زد و متفکرانه پرسید: -فکر می
زن بدون توجه به حال و روزم  زیر بازویم را گرفت و من را از پله های سیمانی بالا برد و با فشار دست وادارم کرد تا روی چهار پایه کوچکی بایستم. با خشونت طناب دار را دور گردنم انداخت و توی گوشم زمزمه کرد: - نیگاشون کن اونا اومدن تا مردنت و ببینن.چشم از دمپای های پلاستیکی که به پا داشتم گرفتم و به آدم های که با صورتهای سرخ دور تا دور حیاط زندان ایستاده بودند، نگاه کردم.دایی رضا که از شدت عصبانیت رنگش کبود شده بود، دورتر از بقیه ایستاده بود و با لب هایی به هم فشرده منتظر پایان کار من بود. خاله لیلا به سینه اش می کوبید و نفرین می کرد. خاله زهرا دست هایش را به سمتم تکان می داد و سرم فریاد می زد. نازنین، آذین گریان و وحشت زده را که سعی می کرد خودش را آزاد کند و به سمتم بیاید محکم در بغل گرفته بود و پیروزمندانه لبخند می زد.آسمان برای لحظه ای تاریک شد و بعد از آن نور خیره کننده  آذرخشی همه جا را روشن کرد.در آن روشنایی خیره کننده فقط آرش را می دیدم که با گردنی برافراشته و پوزخندی روی لب لاقیدانه به تماشایم ایستاده بود. وقتی نگاهم در نگاهش گره خورد پوزخند گوشه لبش عمیق تر شد. آسمان دوباره تاریک شد و این بار صدای بلند رعد گوش هایم را پر کرد.آرش قدمی به جلو گذاشت و  با خونسردی  گفت: - من که  بهت گفته بودم از قاتل بچه هام نمی¬گذرم.زیر لب زمزمه کردم: - من بی گناهم.قدمی دیگری به سمتم برداشت و با صدای که هر لحظه بلندتر می شد، فریاد کشید: - تو بی گناه نیستی. تو وجودت آغشته به گناهه. تو با گناه متولد شدی. تو یه حرمزاده ای. و با خشم لگدی به چهارپایه زد. ناگهان زیر پایم خالی شد. طناب دار دور گردنم سفت شد و راه نفسم را بند آورد.من که به سختی نفس می کشیدم از خواب پریدم و با وحشتی که تمام وجودم را می لرزاند روی تشکم نشستم. به قفسه سینه ام چنگ  زدم و سعی کردم تا هوا را به داخل ریه هایم بکشانم. نمی دانم چند دقیقه طول کشید تا ریتم نفس هایم آرام و یکنواخت شد. با وجود سردی هوا بدنم خیس عرق شده بود و تلاش برای نفس کشیدن همه ی انرژی و توانم را گرفته بود.به موبایلم که کنار تشکم افتاده بود، چنگ زدم و  به صفحه آن نگاه کردم.  ساعت تازه دو نیمه شب بود. آهی کشیدم و از پشت خودم را روی تشک انداختم و به سقف اتاق خیره شدم.سه هفته از روزی که آرش من را به قتل بچه هایش متهمم کرده بود، می گذشت. در این سه هفته حال و روز چندان خوبی نداشتم. روزها بی حوصله و افسرده بودم و شب ها  بی خواب و سردرگم.دیگر از آن سحر صبور و خوش اخلاق و منضبط گذشته خبری نبود. گوشه گیر و عصبی شده بودم و حتی میلی برای رسیدگی به گل های گلخانه ام نداشتم. به ندرت پا درون گلخانه می گذاشتم و  هر وقت هم که به آنجا می رفتم خودم را پشت میز آهنی پنهان می کردم و ساعت ها به آینده تاریکی که منتظر من و آذین بود فکر می کردم.با این که مهیار و بهزاد تمام تلاششان را می کردند تا به من بقبولانند که قرار نیست اتفاق بدی برایم بیفتد ولی من که از میزان کینه و نفرت آرش به خودم و آذین خبر داشتم نمی توانستم به اندازه آن ها خوش بین باشم.ترس من از آرش وقتی بیشتر شد که بعد از سه روز تماس ها و پیام¬پ های تهدید آمیز خودش و خانواده اش قطع شد. دیگر نه کسی به من زنگ زد و نه پیامی فرستاد.این سکوت آرش و بقیه اعضای خانواده نه تنها باعث خوشحالیم نشد بلکه بیشتر من را عصبی و نگران کرد. مهیار احتمال می داد آرش با یک وکیل حرف زده و وکیل او را از تماس گرفتن با من منع کرده است. چرا که به گفته ی مهیار من می توانستم با استناد به آن تماس ها و پیام ها از آرش به جرم هتاکی و مزاحمت شکایت کنم ولی بهزاد فکر می کرد آرش چون دلیل محکمه پسندی برای ارائه به دادگاه نداشته از شکایت پشیمان شده.ولی من باورم نمی شد مردی که آن طور با کینه و قساوت تعقیبم کرد تا مطمئن شود به خواسته اش رسیده و توانسته من را برای همیشه از شهرم بیرون کند، به این راحتی دست از سرم بردارد و یا پشیمان شود.من مطمئن بودم آرش اگر نمی توانست من را به پای میز محاکمه بکشاند حتماً خودش دست به کار می شد و به سراغم می آمد  ولی کی و چطورش را نمی دانستم. این بی خبری و بلاتکلیفی بیش از هر چیز دیگری اذیتم می کرد و عذابم می داد. این که هر روز در هول و ولای آمدن آرش یا رسیدن برگه شکایت به دستم باشم دیوانه ام می کرد.چندباری تصمیم گرفتم گوشی تلفن را بردارم و به  نغمه زنگ بزنم. نغمه به واسطه سینا حتما از همه کارهای آرش خبر داشت و می دانست آرش چه خوابی برایم دیده ولی پشیمان شدم. دوست نداشتم مثل گناهکاری که از رسیدن  وقت مجازاتش به وحشت افتاده به نظر برسم.مهیار هم مخالف تماس من با اعضای خانواده ام بود و می گفت هر تماسی ممکن است بعداً در دادگاه به ضررمان تمام شود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
42.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ باقلا خشک ✅ سیر ✅ تخم بلدرچین ✅ نمک ✅ فلفل ✅ شوید خشک بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1013_52689708024316.mp3
5.56M
🎶 نام آهنگ: فاصله 🗣 نام خواننده: سیاوش قمیشی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لطف این خونه های قدیمی به طاقچه هاشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسیودو زن بدون توجه به حال و روزم  زیر بازویم را گرفت و من
تنها کسی که می توانستم بدون ترس به او زنگ بزنم ایمان بود چرا که می دانستم او هیچ وقت برعلیهم چیزی نخواهد گفت ولی از شانس بد من ایمان هم چند ماهی بود که به خاطر بیماری زنش زندگیش را جمع کرده بودو به مشهد نقل مکان کرده بود و به احتمال زیاد چیزی نمی دانست و من هم به هیچ عنوان دوست نداشتم او را درگیر مشکلات خودم کنم.حالا بعد از سه هفته من مانده بودم و  یک بیخبری عظیم که هر روز من را بیشتر از روز قبل خسته می کرد.صبح وقتی از خواب بیدار شدم آفتاب خودش را تا وسط اتاق کشانده بود. شب قبل بعد از دیدن آن خواب وحشتناک تا ساعت ها بیدار بودم و وقتی دوباره به خواب رفتم که هوا تقریباً روشن شده بود.با سردردی که این روزها جزو لاینفک زندگیم شده بود از جایم بلند شدم و به تشک خالی آذین نگاه کردم.  آذین سرجایش نبود و در نیمه باز اتاق نشان می داد که از خواب بودن من استفاده کرده و به خانه عمه خانم رفته. با این که بارها به او تذکر داده بودم که نباید زیاد مزاحم عمه خانم شود ولی او اهمیتی به حرفم نمی داد و از هر فرصتی برای رفتن پیش عمه خانم استفاده می کرد.به سختی از جایم بلند شدم. باید قبل از این که آذین با پرحرفی هایش کله عمه خانم را می خورد، پایین می رفتم و عمه را نجات می دادم ولی حوصله نداشتم. این روزها تنهایی را بیشتر از هر چیز دیگری دوست داشتم. اشارپی را که به تازگی عمه خانم برایم بافته بود دور بدنم پیچیدم و  به داخل تراس رفتم و زیر آفتاب کم رمق پاییزی که کل تراس را پوشانده بود، ایستادم.به آسمان آبی بالای سرم نگاه کردم و با یک نفس عمیق ریه هایم را از هوای پاک و تمیز پر کردم.به نظرم آسمان آبی تر و خورشید درخشان تر از روزهای پیش بود. تصمیم گرفتم حتی برای چند ثانیه هم شده به آرش و بلاهایی که قرار بود بر سرم بیاورد فکر نکنم و فقط از این هوای پاک و زیبا لذت ببرم. هر چند کار ساده ای نبود.صدای خنده بلند مردی من را از خلسه ای که در آن فرو رفته بودم بیرون آورد.صدا از داخل حیاط می آمد. به سمت لبه تراس رفتم و به سمت پایین خم شدم.  بهزاد بعد از سه هفته از عسلویه برگشته بود و حالا داشت توی حیاط با آذین توپ بازی می کرد. دیدن بهزاد باعث شد بی اختیار لبخند بزنم.کمی بیشتر  روی لبه ی تراس خم شدم و دقیق تر به بهزاد که دست هایش را به کمر زده بود و با صدای بلند آذین را تشویقش می کرد، نگاه کردم. پوست صورتش به خاطر  آفتاب تند عسلویه تیره شده بود و موهایش نسبت به سه هفته قبل بلندتر. به نظرم آمد موهای بلندش که شلخته وار روی پیشانیش ریخته بود او را جذاب تر از قبل کرده. در دلم به زنی که قرار بود وارد زندگیش شود غبطه خوردم. بهزاد مرد کاملی بود. یک مرد موفق، تحصیل کرده، خوش تیپ و بسیار مهربان. هر کسی لیاقت این مرد را نداشت. زنی باید وارد زندگیش می شد که مثل خودش موفق و زیبا بود. آهی کشیدم و نگاهم را از روی بهزاد به سمت آذین کشیدم.آذین که برای پرت کردن توپ سرش را بالا گرفته بود با دیدن من فریاد زد: - مامان من دارم با دایی بهزاد بازی می کنم.بهزاد هم که متوجه من شده بود، دستی برایم تکان داد و با صدای بلند سلام کرد. حرف آذین را بدون جواب گذاشتم و مودبانه جواب سلام بهزاد را دادم و پرسیدم:   - کی اومدید؟ - یه ساعتی هست. با شرمندگی لبم را گزیدم. - ای وای، پس آذین اصلاً نذاشت استراحت کنید. تو رو خدا ببخشید. - این چه حرفیه. خودم بهش گفتم بریم توپ بازی. دلم برای بازی با این وروجک تنگ شده بود. با حرفش غم و شادی با هم در دلم نشست. غم این که آذین در زندگیش پدری که این طور دوستش داشته باشد و برای بودن با او دلتنگ شود را نداشت و خوشحال از این که بهزاد کمی از آن خلاء را پر کرده بود.آذین که انگار از حرف زدن من و بهزاد حوصله اش سر رفته بود با دلخوری به بهزاد گفت: - دایی بیا بریم بازی.من روی لبه تراس بیشتر خم شدم و رو به آذین داد زدم: - بازی دیگه بسه. مگه دکتر نگفت زیاد بدو بدو نکن. می خوای مثل اون دفعه که تو مهد کودک بدو بدو  کردی، حالت بد بشه. آذین لب برچید و با ناراحتی توپش را بغل زد و به سمت دیگر حیاط رفت.بهزاد گفت: - اذیتش نکن من خودم حواسم بهش هست که زیاد خسته نشه. تو نمی خوای بیای پایین؟بهزاد همان بود. همان آدمی که روز اول توی پلاژ دیده بودم. مودب و راحت و صمیمی. بدون پیش داوری و قضاوت. حتی حالا هم که همه چیز را در موردم  می دانست کوچکترین تغییری در رفتارش بوجود نیامده بود."الان میایم"ی  گفتم و از لبه ی تراس عفب رفتم عمه خانم که با دیدن من صورت تپلش از هم باز شده بود، با خوشرویی گفت: -بیا، بیا عزیزم صبحونه ات بخور که کلی کار داریم.نگاهی به ظرف پر از برنجی که زیر شیر آب گرفته بود انداختم و گفتم: -چقدر برنج خیس کردید. مهمون دارید؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
-آره عزیزم ختر دایی ات و شوهرش دارن میان اینجا.با تعجب پرسیدم: -نغمه و سینا؟عمه خانم آب برنج را توی سینک خالی کرد و گفت: -آره مادر، یحیی یه ساعت پیش زنگ زد گفت آقا سینا و نغمه خانم می خوان بیان دیدن ما. منم برای ناهار وعده گرفتمشون. گفتم زشته بعد از این همه وقت می خو.............با ترس میان حرف عمه خانم پریدم و گفتم: -یحیی نگفت سینا و نغمه برای چی اومدن بابل؟عمه خانم که  ظرف برنج های شسته شده را روی کانتر گذاشته بود.دست‌های خیسش را با حوله خشک کرد و گفت: -مثل این که مادرسینا ناخوشه. اینام اومدن عیادت.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار بد را از ذهنم بیرون کنم ولی نمی توانستم آمدن نغمه و سینا را به تهدیدهای آرش ربط ندهم.حتماً اتفاقی افتاده بود که نغمه و سینا می خواستند من را ببینند.شاید آمده بودند تا پیامی از طرف آرش به من برسانند و یا شاید هم می خواستند از من بخواهند  قبل از این که آرش من را پیدا کند از اینجا بروم.تمام سعیم را کردم تا با کمک به عمه خانم حواسم را از افکار منفی و بدی که ذهنم را پر کرده بود پرت کنم ولی اصلاً در این کار موفق نبودم و با هر چقدر به زمان رسیدن مهمان ها نزدیک تر می شدیم  اضطراب و استرس من هم بیشتر می شد.وقتی در حیاط را باز کردم از دیدن نغمه با آن صورت آرایش کرده و لبخند شادش جا خوردم. قیافه اش به کسی که بخواهد خبر بدی بدهد نمی خورد ولی من بدبین تر از آن بودم که بخواهم این شادی نغمه را به خبرهای خوب نسبت بدهم.نغمه جلو آمد. بغلم کرد و با خنده گفت: -وای سحر چقدر عوض شدی؟من که شومیز آبی روشن با شلوار جین یخی به تن کرده بودم و  کمی هم آریش کرده بودم به سختی لبخند زدم. -حالا خوب شدم یا بد؟ -خیلی خوب شدی اصلاً انگار یکی دیگه شدی. نغمه راست می گفت زندگی در خانه عمه خانم باعث شده بود چند کیلوی وزن اضافه کنم و کمی رنگ و رویم باز شود. از طرفی دیگر مثل گذشته لباس های کشاد و بیقواره نمی پوشیدم و بیشتر به رخت و لباس و سرو وضعم می رسیدم.با خجالت دستی به شالم کشیدم و اول با یحیی که مثل همیشه بی خیال و سرخوش تسبیح را دور انگشتانش می چرخاند سلام و احوال پرسی کردم و بعد رو به سینا  که با بهزاد خوش و بش می کرد، گفتم: -خیلی خوش اومدید. مامان خوب هستند شنیدم کسالت داشتند.سینا با همان حجب و حیای همیشگی جواب داد: -ممنون. خدا رو شکر بهترن. دیروز از بیمارستان مرخص شد. -خدا را شکر. مشکلشون چی بوده؟ -سنگ کیسه صفرا داشتن که خدا رو شکر برداشت۸ن این بار بهزاد بود که خدا را شکری گفت و از همه خواست که به داخل خانه برویم. بهزاد و سینا و یحیی جلوتر از ما راه افتادند و من و نغمه هم بدون حرف پشت سرشان از پله های ایوان بالا رفتیم.آذین و عمه خانم توی هال منتظر رسیدن میهمان ها ایستاده بودند. آذین که  بلوز و شلوار صورتی به تن داشت و موهایش را با کش سرهای بزرگ و پشمالویی که بهزاد برایش خریده بود بسته بود، بدون هیچ خجالتی به سمت مهمان ها آمد و  به تقلید از عمه خانم گفت: -خیلی خیلی خوش اومدید.خوش آمد گویی آذین همه را به خنده انداخت. نغمه ابرویی بالا انداخت و گفت: -این آذینه؟ چقدر بزرگ شده. چه زبونی هم در اورده فسقلی.  آذین در این مدت هم بزرگ شده بود و هم خیلی خوب با مردم ارتباط برقرار می کرد. گاهی خودم هم از این همه تغییر تعجب می کردم و باورم نمی شد این همان دختر گوشه گیر و کم حرفی است که همیشه از گریه زیاد دماغش سرخ بود. نمی دانم تاثیر داروهایی بود که می خورد و یا تاثیر محیط گرم و صمیمانه ی خانه عمه خانم ولی هر چه بود من از این که آذین به دختری شاد و اجتماعی تبدیل شده بود، خوشحال بودم.بعد از پذیرای با میوه و چای کنار نغمه که داشت سر به سر آذین می گذاشت نشستم. با این که ظاهر سینا و نغمه طوری نبود که انگار بخواهند حرف مهمی به من بزنند ولی من فکر می کردم که احتمالاً  می خواهند جلوی بهزاد و عمه خانم آبروداری  کنند و منتظر فرصتی هستند تا در خلوت حرفشان را به بگویند و پیغامشان را برسانند.تا قبل از ناهار چند باری سعی کردم با نغمه تنها شوم تا اگر حرفی دارد بزند ولی نغمه فقط در مورد نیما و نامزدش و عروسی که در پیش بود حرف می زد. بلاخره طاقتم تمام شد و بعد از خوردن ناهار وقتی سینی چای را بین همه گرداندم  کنار نغمه نشستم و پرسیدم: - از آرش چه خبر؟با بی توجهی جواب داد: - خبر خاصی نیست. اونم سر زندگیشه.جا خورده کمی نگاهش کردم. داشت سر به سرم می گذاشت؟ مسخره ام می کرد؟ یا می خواست امتحانم کند؟  یعنی چه که خبر خاصی نیست و آرش سر زندگیش است؟ مگر قرار بود سر زندگیش نباشد؟آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم سوالم را واضح تر بپرسم - منظورم اینه که اون جریان چی شدنغمه استکان چایش را برداشت و با گیجی پرسید - کدوم جریان؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
*ولی ما با همون چهارتا دونه بازی کاغذی خیلی کمتر حوصله هامون سر میرفت نسبت به بچه های الان با انواع بازی های موبایلی ...😊❤️🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f