eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیوسه امکان نداشت بدتر از آن ممکن باشد. جنازه اش ک
عجب خبر داغ و تازه ای! حالا تا چند روز حرف برای گفتن داشتند؛ آیلار با سیاوش همخواب میشده و آن شب هم علی را با برادرش اشتباه گرفته. ای وای از پچ پچ های زنان! ای وای از حرفهای در گوشی ایشان که آبروها می ریزد، زندگی ها برباد می دهد!شعله از حرفهای خواهر شوهرش آتش گرفت و غرید: چی میگی زنک بی حیا؟ علیرضا اون شب..پروین میان حرف شعله رفت و با صدای بلند فریاد زد: چه خبرتونه افتادین به جون هم... بچه‌ی من مُرد... تموم شد... دست از سرش بردارید... دیگه پشت سر مُرده اش حرف نزنید.شعله به سمت پروین که دیگر جانی برایش نمانده بود نگاه کرد؛ گفت: مگه نمی بینی پروین جان داره چه حرف‌هایی بار دخترم می‌کنه و چیا بهش میگه؟آبروی اون پسرت‌و برده، آبروی این یکی رو هم داره می بره. آیلار من کسی بود که با سیاوش قرار بذاره نیمه شب بکشونتش توی اتاق؟ آخه دختر من اینجوریه پروین؟پروین با چشمانی بی فروغ به جاری اش نگاه کرد و گفت: دعواتون‌و از خونه من ببرید بیرون؛ من کاری به گناه کاری و بی گناهی کسی ندارم... بچه‌ی من مُرده.چیکار به بچه ام دارین پشت سرش حرف می زنید؟ هر چی بود تموم شد... جوون من گناه کار یا بی گناه رفت زیر خروار خروار خاک خوابید... دیگه نه بر می گرده نه چیزی درست میشه.و با صدای بلند زد زیر گریه؛ های های گریه اش میان خانه پیچید و دل همه را به درد آورد. کاش یکی، فقط یکی، از آنها به این فکر می کرد آدمی که امروز برای مراسم چهلمش جمع شده اند تا چند ساعت پیش از مرگش چطور برای زندگی و آینده نقشه می کشید اما مرگ او را در بر گرفت!کاش او را می دیدند و مایه عبرت قرار می دادند؛ آنقدر پشت سر بی گناهی که زن بیوه آن جمع محسوب میشد، پچ پچ نمی کردند و بد نمی گفتند.سیاوش از سر و صدای زن ها متوجه شد خبری شده؛ در را باز کرد و وارد خانه شد. لباس سر تا پا سیاه بر تن داشت و ریش بر صورتش خودنمایی می کرد. از لحاظ روحی به هم ریخته بود و اعصاب خرابی داشت. این روزها فشار روحی بی اندازه ای را تحمل می کرد؛ حالی که داشت را هیچ وقت در زندگی تجربه نکرده بود.فهمید باز محبوبه معرکه گرفته؛ کشش جنگ اعصاب نداشت اما مگر می گذاشتند آرام باشد؟رو به رویش ایستاد و گفت: عمه باز چی شده؟چرا سر و صدا راه انداختی؟محبوبه نگاهش کرد و طلبکارانه گفت: چرا به زن عموت چیزی نمیگی؟ اونه که معرکه راه انداخته نه من!سیاوش نگاه کوتاهی به شعله انداخت و گفت: حتماً باز یک حرفی زدی وگرنه زن‌عمو بیخود و بی جهت آتیشی نمیشه؛ ما عزاداریم. برادر جوون من فقط چهل روزه که مُرده؛ حرمتش‌و نگه دارین! محبوبه باز سلطیه بازی در آورد. نبایدم بهش چیزی بگی! بالاخره اون مادر آیلاره؛ پیشت ارزش و احترام داره... چه برادرم، برادرمی راه انداختی... همین تو نبودی چند ماه باهاش یک کلمه حرف نزدی که چرا رفته دختر مورد علاقه ات‌و گرفته؟ حالا که مُرده عزیز شده؟سیاوش شوکه شد؛ نیش کنایه محبوبه کارد شد و در قلبش فرو رفت. توقع این حرف را از عمه اش آن هم در جمع نداشت؛ زنک اصلاً نمی دانست آبرو چیست. چاک دهانش که باز میشد، همه چیز از آن بیرون می آمد.شریفه مادر سحر از همه زن های جمع شوکه تر و متعجب تر بود؛ پیش بینی همچین چیزی را نمی کرد.سیاوش خودش را زود جمع و جور کرد و گفت: هرچی به دهنت میاد و نریز بیرون عمه! آدما آبرو دارن؛ بیخود تهمت نزن و آبروی کسی رو نریز. آیلار زن برادرم بود و قابل احترام؛ من خودم زن دارم و چشمم به زن هیچ کس نبوده..محبوبه پوزخندی زد و گفت: تو چشمت دنبال زن علی نبود؟ پس میشه بگی دلیل اختلافت با علیرضا چی بود؟سیاوش کسی نبود که در مقابل زنک حراف باز کم بیاورد؛ پس گفت: اختلاف من با برادرم به خودمون مربوطه و به هیچ کس ربط نداره!موقع گفتن برادرم، کلمه در گلویش شکست و خوب ادا نشد؛ بغض چون حیوانی درنده گلویش را درید. آخ که چه زود داغ برادر دید! چه زود بی برادر شد! کاش قدرش را بیشتر می دانست؛ کاش در این چند ماه با او قهر نبود!دلتنگی به قلبش لشکر کشید؛ برق چشمان علیرضا در آن شب آخر وقتی که با هم دست دادند، هیچ وقت یادش نخواهد رفت.غم در وجودش می جوشید تا گلویش بالا می آمد؛ اگر می دانست به این زودی و تا این حد ناگهانی قرار است برادرش را از دست بدهد، هیچ وقت با او قهر نمی کرد. مرگ چه بی رحمانه، چه زود و با عجله علیرضا را گرفت و با خودش برد! کاش محبوبه کمی شرایط را درک می کرد؛ کاش حال و روز او را می فهمید.بازوی آیلار را گرفت و او را با اندکی شتاب به سمت خودش کشید. داد زد: آیلار زن برادرم بود؛ به هیچ کس اجازه نمی‌دم، درباره اش هیچ حرف و یا تهمتی بزنه.هیچ کس حق نداره دلش‌و بشکنه؛اتفاقی که اون شب افتاد گناه علیرضا بود اما دیگه به هیچ کس اجازه نمی‌دم اسم برادرم‌و به زبون بیاره. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
-آره عزیزم ختر دایی ات و شوهرش دارن میان اینجا.با تعجب پرسیدم: -نغمه و سینا؟عمه خانم آب برنج را توی سینک خالی کرد و گفت: -آره مادر، یحیی یه ساعت پیش زنگ زد گفت آقا سینا و نغمه خانم می خوان بیان دیدن ما. منم برای ناهار وعده گرفتمشون. گفتم زشته بعد از این همه وقت می خو.............با ترس میان حرف عمه خانم پریدم و گفتم: -یحیی نگفت سینا و نغمه برای چی اومدن بابل؟عمه خانم که  ظرف برنج های شسته شده را روی کانتر گذاشته بود.دست‌های خیسش را با حوله خشک کرد و گفت: -مثل این که مادرسینا ناخوشه. اینام اومدن عیادت.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار بد را از ذهنم بیرون کنم ولی نمی توانستم آمدن نغمه و سینا را به تهدیدهای آرش ربط ندهم.حتماً اتفاقی افتاده بود که نغمه و سینا می خواستند من را ببینند.شاید آمده بودند تا پیامی از طرف آرش به من برسانند و یا شاید هم می خواستند از من بخواهند  قبل از این که آرش من را پیدا کند از اینجا بروم.تمام سعیم را کردم تا با کمک به عمه خانم حواسم را از افکار منفی و بدی که ذهنم را پر کرده بود پرت کنم ولی اصلاً در این کار موفق نبودم و با هر چقدر به زمان رسیدن مهمان ها نزدیک تر می شدیم  اضطراب و استرس من هم بیشتر می شد.وقتی در حیاط را باز کردم از دیدن نغمه با آن صورت آرایش کرده و لبخند شادش جا خوردم. قیافه اش به کسی که بخواهد خبر بدی بدهد نمی خورد ولی من بدبین تر از آن بودم که بخواهم این شادی نغمه را به خبرهای خوب نسبت بدهم.نغمه جلو آمد. بغلم کرد و با خنده گفت: -وای سحر چقدر عوض شدی؟من که شومیز آبی روشن با شلوار جین یخی به تن کرده بودم و  کمی هم آریش کرده بودم به سختی لبخند زدم. -حالا خوب شدم یا بد؟ -خیلی خوب شدی اصلاً انگار یکی دیگه شدی. نغمه راست می گفت زندگی در خانه عمه خانم باعث شده بود چند کیلوی وزن اضافه کنم و کمی رنگ و رویم باز شود. از طرفی دیگر مثل گذشته لباس های کشاد و بیقواره نمی پوشیدم و بیشتر به رخت و لباس و سرو وضعم می رسیدم.با خجالت دستی به شالم کشیدم و اول با یحیی که مثل همیشه بی خیال و سرخوش تسبیح را دور انگشتانش می چرخاند سلام و احوال پرسی کردم و بعد رو به سینا  که با بهزاد خوش و بش می کرد، گفتم: -خیلی خوش اومدید. مامان خوب هستند شنیدم کسالت داشتند.سینا با همان حجب و حیای همیشگی جواب داد: -ممنون. خدا رو شکر بهترن. دیروز از بیمارستان مرخص شد. -خدا را شکر. مشکلشون چی بوده؟ -سنگ کیسه صفرا داشتن که خدا رو شکر برداشت۸ن این بار بهزاد بود که خدا را شکری گفت و از همه خواست که به داخل خانه برویم. بهزاد و سینا و یحیی جلوتر از ما راه افتادند و من و نغمه هم بدون حرف پشت سرشان از پله های ایوان بالا رفتیم.آذین و عمه خانم توی هال منتظر رسیدن میهمان ها ایستاده بودند. آذین که  بلوز و شلوار صورتی به تن داشت و موهایش را با کش سرهای بزرگ و پشمالویی که بهزاد برایش خریده بود بسته بود، بدون هیچ خجالتی به سمت مهمان ها آمد و  به تقلید از عمه خانم گفت: -خیلی خیلی خوش اومدید.خوش آمد گویی آذین همه را به خنده انداخت. نغمه ابرویی بالا انداخت و گفت: -این آذینه؟ چقدر بزرگ شده. چه زبونی هم در اورده فسقلی.  آذین در این مدت هم بزرگ شده بود و هم خیلی خوب با مردم ارتباط برقرار می کرد. گاهی خودم هم از این همه تغییر تعجب می کردم و باورم نمی شد این همان دختر گوشه گیر و کم حرفی است که همیشه از گریه زیاد دماغش سرخ بود. نمی دانم تاثیر داروهایی بود که می خورد و یا تاثیر محیط گرم و صمیمانه ی خانه عمه خانم ولی هر چه بود من از این که آذین به دختری شاد و اجتماعی تبدیل شده بود، خوشحال بودم.بعد از پذیرای با میوه و چای کنار نغمه که داشت سر به سر آذین می گذاشت نشستم. با این که ظاهر سینا و نغمه طوری نبود که انگار بخواهند حرف مهمی به من بزنند ولی من فکر می کردم که احتمالاً  می خواهند جلوی بهزاد و عمه خانم آبروداری  کنند و منتظر فرصتی هستند تا در خلوت حرفشان را به بگویند و پیغامشان را برسانند.تا قبل از ناهار چند باری سعی کردم با نغمه تنها شوم تا اگر حرفی دارد بزند ولی نغمه فقط در مورد نیما و نامزدش و عروسی که در پیش بود حرف می زد. بلاخره طاقتم تمام شد و بعد از خوردن ناهار وقتی سینی چای را بین همه گرداندم  کنار نغمه نشستم و پرسیدم: - از آرش چه خبر؟با بی توجهی جواب داد: - خبر خاصی نیست. اونم سر زندگیشه.جا خورده کمی نگاهش کردم. داشت سر به سرم می گذاشت؟ مسخره ام می کرد؟ یا می خواست امتحانم کند؟  یعنی چه که خبر خاصی نیست و آرش سر زندگیش است؟ مگر قرار بود سر زندگیش نباشد؟آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم سوالم را واضح تر بپرسم - منظورم اینه که اون جریان چی شدنغمه استکان چایش را برداشت و با گیجی پرسید - کدوم جریان؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوسه چمدون رو جمع می کنم می زارم کنار اتاق گفت چرا برو بر
گفتم پس غصه نخورین همین کارو می کنم قول میدم با خوشحالی بلند شد و روی منو بوسید یک حس خوبی داشتم شاید این اولین بار بود که می خواستم به کسی کمک کنم و اونجا بود که فهمیدم چیزی که در خوبی کردن وجود داره اینه که از خودت راضی میشی و این احساس خوب به آدم شخصیت میده پس در واقع به خودت خوبی کردی و می دونستم که  این نوع زندگی رو از نریمان یاد گرفته بودم وقتی برگشتم به اتاقم چشمم افتاد به پنجره خونه کاملا میون ابر بود و حتی از اونجا گلخونه رو هم نمی شد دید مثل اون ابرها سبک بال شده بودم و همه ی کینه ها و عداوت ها رو به دست فراموشی سپردم و نشستم به کشیدن اون روز همه دیر وقت بیدار شدن و حدود ساعت دو نیم بعد از ظهر میز ناهار آماده بود و یکی یکی خواب آلود از بالا پایین میومدن و خانم همش نق می زد که از دور هم بودن  بدم میاد که باید التماس شون کنیم بیان سر میز من سرمو توی آشپزخونه گرم کردم تا همه جمع شدن و آخر از همه با یک ظرف ترشی رفتم سر میز و نشستم کنار خانم میزی که پر شده بود از غذاهای جورواجور و خوشمزه که همه داشتن با اشتها می خوردن و از دست پخت خواهر تعریف می کردن که آقای سالارزاده گفت : منم مثل شما از این غذا ها محرومم سالهاست که کسی نیست برام بپزه فکر کنین منم از یک کشور دیگه اومدم از قدیم گفتن زن مرده رو زنش بدین خانم گفت محسن ؟ بس می کنی یا نه ؟ زد به دنده ی شوخی و گفت نترسین نمی خوام حرف زن گرفتن رو پیش بکشم قرارمون این شد که وقتی اینا رفتن ولی به نظرم تا هستن بهتره من سر و سامون بگیرم از این کار آقای سالارزاده که یا از روی نفهمی بود و یا خیلی حساب شده تعجب کردم در یک لحظه همه بهش خیره شدن و سارا خانم پرسید داداش ؟ خیال زن گرفتن داری ؟ مبارکه خب راست میگه مادر چرا وقتی ما رفتیم ؟تا من هستم بهتره این کارو بکنیم خانم با لحن تندی گفت می زارین یک لقمه نون از گلومون بره پایین گفتم بس کنین الان وقتش نیست نادر گفت مامان بزرگ خودتون رو ناراحت نکنین اگر زن مناسبی باشه چرا ازدواج نکنه من که حرفی ندارم اونوقت ها هم که دعوامون می شد دست یک نفر رو می گرفت میاورد خونه که معلوم بود چی کاره اس منم ناراحت می شدم اگر به خاطر من میگین که موافقم بابا ازدواج کنه  شاید سر براه بشه آقای سالارزاده که معلوم بود بهش برخورده گفت نادر تو  هنوزم بی ادب و بی نزاکتی مثلا تو سر براهی ؟ اگر همین نریمان نبود بهت می گفتم که چه حال و روزی داشتی اونوقت به من نمی گفتی سر براه بشه احساس کردم سرعت خودرن غذا برای همه  تند تر شده اینجا کامی با یک لبخند گفت لطفا یادتون نره که امروز صبح اومدیم شما ها دلتون برای هم تنگ نشده بود ؟ بابا یکی دوروز همه چیز رو بزارین کنار و از وجود هم لذت ببرین مامان بزرگ راست میگه الان وقتش نیست والله منم هزار تا کار و زندگی داشتم به خاطر نادر و نریمان اومدم که جواهرات رو ببریم یک کاری نکنین که به کام مون زهر مار بشه مثل هر بار اقلا ملاحظه ی یک نفر رو بکنین ؛پریماه خانم من از شما معذرت می خوام قول میدم دیگه تکرار نشه و بلند خندید و فکر می کنم برای این بود که جو رو عوض کنه گفتم نه خواهش می کنم راحت باشین من کاری ندارم نادر گفت نه  یک حرف حساب باید بزنم و تمام دعوام نداریم بابا ی عزیز من این نریمان اینجاست شهادت میده جلوی همه  تو بگو من سود کارات رو بهت نمیدم؟پیشنهاد کالری روکی بهت داد ؟ ایده ی مرواریدآوردن  از مالزی مال کی بود کی بهت کمک کرد تا اونا رو بیاری ؟ تو بگو نریمان من جیره خور تو هستم ؟ یا داریم با هم کار می کنیم ؟  ولی بابا ی خوب من اینو می دونم که شما هیچ کاری جز خوش گذرونی نمی کنی و جز هدر دادن پول کاری بلد نیستی آقای سالارزاده گفت به تو چه ؟ تو میدی من خرج می کنم ؟من ونریمان خودمون می دونیم ،لازم هم نیست برای تو توضیح بدم الان می خوام زن بگیرم از کسی هم نمی پرسم تموم شده و رفت خانم در حالیکه دستش می لرزید کنار صندلی دنبال عصاش می گشت فورا دادم دستشو و گفتم حالتون خوبه ؟ گفت اگر اینا خفه بشن خوب میشم بعد عصا رو چند بار کوبید زمین و گفت یک کلمه دیگه حرف بزنین با من طرف میشین این بار نریمان توی ردیف صندلی من نشسته بود و نمی دیدمش ولی از اینکه سکوت کرده بود  می دونستم که چقدر ناراحته از این بحث معلوم بود که روزای خوبی در پیش ندارن و این سه نفر مجبور شده بودن برای بردن جواهرات بیان تهران چون نادر به تنهایی نمی تونست اونا رو با خودش ببره اونشب من به هوای طراحی کردن اصلا از اتاقم بیرون نرفتم و نمی خواستم توی جر و بحث اونا شرکت کنم و حتی سر میز شام هم نرفتم انگار اونا هم چون نمی تونستن جلوی خودشون روبگیرن اصراری  به حضور من نداشتن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f