#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_اول
این داستان اززبان دو نفر روایت خواهد شد.
این داستان کاملا واقعی هست.
تو آینه نگاهی به خودم کردم و با اون حجم مو تو صورتم به قول داش علی آقا الفت بودم تا الفت خالی.نمیدونم ننه ام سر حاملگی من چی خورده بود که با همه بچه هاش فرق داشتم.خواهرام همه تپل و سفید و کم مو اما من برعکس بلند قد و لاغر و پر مو برا همین زیاد پاپی من نبودن کجا میرم کجا میام چیکار میکنم.برعکس آبجی هام اجازه دادن من برم درس بخونم اون موقع تو تبریز دخترا کمتر حق داشتن برن درس بخونن ولی من خوندم راهم ازسمت بازار بود و همیشه یه چرخی هم تو بازار سر پوشیده میزدم و عصر برمیگشتم خونه.کسی کاری به کارم نداشت.همه مغازه ها رو تماشا میکردم ولی دریغ از پول که بتونم اون چیزی رو که میخوام بخرم من ته تغاری ننه بابام بودم و قبل من ده تا بچه دیگه هم داشتن ۸ تا دختر و ۲ تا پسر داداشام و خواهرام همه ازدواج کرده بودن و من زنگوله پای تابوت بودم با دختر برادر و خواهرم هم سن بودم.پدرم از کار افتاده بود و گاهی میرفت روستا رو زمین این و اون کار میکرد ننه ام هم تو خونه نخ ریسی میکرد و من میبردم تحویل میدادم و پشم میگرفتم گاهی داداشام یه چند تومنی میدادن بهم که اونم رفته رفته کلا قطع شد تنها دلخوشیم درس خوندن بود اون موقع حجاب کم رنگ شده بود و از ترس آقام چادرمو سر خیابون برمیداشتم و تا میکردم و میزاشتم تو کیفم و میرفتم مدرسه تو این بازار گردی ها همیشه از جلوی یه مغازه کفش فروشی رد میشدم که ویترینش همیشه سوای بقیه بود و جذاب تر و بروز تر بود چند دقیقه ای همیشه جلوی مغازه توقف میکردم و کفشها رو نگاه میکردم چشمم بدجور یه جفت کفش مشکی رو گرفته بود فروشنده اش یه پسر جوون بود که چون هر روز منو جلو مغازه اش دیده بود کم کم باهم سلام و علیک میکردیم و حرفهامون از سلام و علیک داشت فراتر میرفت سال اخر دبیرستان بودم و به خودم که اومدم دیدن فروشنده اون مغازه بیشتر از تماشای کفشها و بازار گردی و مدرسه برام مهم شده بود و لحظه شماری میکردم که مدرسه تعطیل بشه و برم سراغ اون اون موقع مد بود و یه شلوار لی دمپا کشاد میپوشیدم و یه بلوز سفید هم میپوشیدم و موهام بلند بود تا زیر کمرم میرسید همه عاشق موهام بودن هر روز ارتباط ما بیشتر میشد تا جایی که میرفتم داخل مغازه و باهم چند کلامی حرف میزدیم دوست صمیمی نداشتم هیچ وقت برعکس بقیه دخترا که باهم جور بودن من با هیچ کس نمیتونستم صمیمی بشم تنها کسی که حرف زدن باهاش برام لذت بخش بود بهرام بود برام یه صندلی مخصوص اورده بود تو مغازه تقریبا ساعت خلوتش بود اون تایم و میرفتم پیشش گاهی براش شعر میخوندم گاهی کتاب میگفت صدات خیلی آرام بخش هست اگه یه روز نمیرفتم روزم شب نمیشد.با اینکه زیاد بر و رو نداشتم اما بلد بودم چطور عشوه گری کنم بهرام خیلی وابسته ام شده بود و گاهی براش غذا میپختم میبردم گاهی شیرینی درست میکردم دیگه روزهای اخر مدرسه بود و بعد دیپلم دیگه اجازه نداشتم اینطور آزادانه برم بیرون یه روز بهرام بهم گفت باید باهات حرف بزنم خوشحال شدم که میخواد حتما بهم پیشنهاد ازدواج بده نشستم رو صندلی فلزی که مخصوص من بود بهرام با اون موهای لخت بلندش که رو شونه هاش ریخته بود نشست روبروم و با دست با سیبلهای باریکش بازی میکرد و تو فکر بود بشکنی جلوش زدم و گفتم کجایی؟ بگو خب سرشو انداخت پایین و گفت ببین الفت از وقتی یادم میاد همه منو پسر ناخلف حاجی میدونستن و میدونن آقام تو راسته فرش فروشا حجره داره و از تاجرهای فرش تبریز هست وضع مالیش خیلی خوبه و قبل من هم ۳ تا پسر دیگه داره که هر کدوم برا خودشون کار و کاسبی خوبی دارن و همه ازدواج کردن و پیش آقام تو یه خونه زندگی میکنن.همشون مومن و نماز خون و سر به راهن.تنها پسری که از بچگی به حرف خودش بوده من بودم و این مغازه رو هم آقام برام خرید تا ازدواج کنم با دختری که اون میگه.هر لحظه که جلوتر میرفت قلبم بیشتر خودشو میکوبید به قفسه سینه ام گفتم خب تو هم الان میخوای ازدواج کنی و من مزاحمم گفت نه صبر کن بزار بگم بقیه رو مادرم تو روضه هاش دختر یکی از تاجرها رو برام در نظر گرفت و هر روز از کمالاتش میگفت و مجبورم کردن برم خواستگاری ،قبول کردم چون میدونستم با سابقه ای که من دارم کسی از این خونواده بهم زن نمیده رفتیم بار اول بود که من مریم و میدیدم دختر خوشگل و مومنی بود همون که مادرم میخواست مثل بقیه عروسهاش بود همرو مادرم برای داداشام انتخاب کرد خیال راحت نشسته بودم که قراره جواب رد بدن اما در کمال ناباوری گفتن پسر حاج مسلم نیاز به تحقیق و پرس و جو نداره و قرار مدار عقد و عروسی رو گذاشتن و من در کمال ناباوری بود و بعد برگشت تو خونه دعوا راه انداختم که نمیخوام زن بگیرم و دختر مردم و بدبخت کنم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f