#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتادوهفتم
اون شب خیلی دیروقت بود که بهرام اومدبا ناراحتی گفتم کجایی منو اینجا تنها گذاشتی و رفتی بی تفاوت گفت کار داشتم گفتم یعنی چی گفت الان مشتری هام زیاد شدن تا اخر شب هم مشتری دارم نمیتونم که ول کنم بیام فردا صبح با حالت شرمندگی رفتم دم در خونه پروین و در زدم پسرش علی در و باز کرد و گفتم مامان کجاس با دست خونه خانوم بزرگ و نشون دادبا استرس رفتم بالا خانوم بزرگ رو مبل نشسته بود و تسبیح بدست بودسلام دادم نگاهی بهم کرد و گفت خوش اومدی مهمون هر روزه سرموانداختم پایین و گفتم ببخشید حالم خوب نبود و مستقیم رفتم سمت آشپزخونه پروین داشت سبزی پاک میکردنشستم کنار بساط سبزی ها و گفتم ببخشید به خدا نفهمیدم کی خوابم بردنگاهی بهم کرد و رد شلاق رو صورتش مشخص بود تا چشمم روانداخته بود و کبود بودبا دیدن وضعیت پروین هینی گفتم و سرش و انداخت پایین و گفت عیب نداره من عادت کردم آروم گفتم اخه واسه خاطر یه شام اینکار و میکنن اشک از گوشه چشم پروین جاری شد دلم براش خیلی سوخت گفتم چرا چیزی نمیگی چرا آقا بهروز حرفی نمیزنه پروین تلخندی زد و گفت آدم که بی کس و کار باشه همین میشه.سبزی ها رو پاک کردیم و جمع کردیم شام قرمه سبزی بود و برای ناهار هم کوکو پختیم با اینکه کمر درد داشتم اما وایسادم کنار دست پروین اما زینب نیومدموقع ناهار خانوم بزرگ با عصبانیت نگاهی بهمون کرد و گفت این خونه نظم و نظام داره نگاهی به من کرد و گفت این بار بخاطر بچه ات ازت گذشتم ولی یادم میمونه خواب و خوراک ساعت داره کل روز مثل خرس نمیخوابن.با اینکه ازحرفهاش حرصم گرفته بود اما جوابی ندادم بعد ناهار پروین گفت تو برواستراحت کن من اینجا هستم اما نتونستم برم و پیش پروین موندم موقع شام همه اومدن بازم بهرام نیومد حاج مسلم با عصبانیت رو کرد به بهروز و گفت فردا برو ببین این پسر چه غلطی میکنه بازسفره رو پهن کردیم که سر و کله بهرام پیدا شدتصمیم گرفتم فردا برم خونه مامان و بریم پیش اون پیرزنه بعد شام پروین اجازه نداد من ظرف بشورم و زینب تو رودروایسی مجبور شد بشوره حالم خوب نبود حس خفگی داشتم و کمرم بشدت درد میکردبرگشتیم خونه و یکراست رفتم تو تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم تا زیر گردنم بهرام نگاهی بهم کرد و گفت چرا اینطور رنگت پریده گفتم شاید امروز زیاد سر پا بودم اینطور شدم
اما بهرام گفت نه طبیعی نیستی دردنداری؟گفتم کمرم داره میشکنه و دردهام هر لحظه بیشتر میشدبهرام گفت پاشو لباس بپوش بریم بیمارستان گفتم نمیخواد بخوابم خوب میشم بهرام بلند شد و در حالیکه داشت لباس می پوشید گفت میگم پاشو ناچار پتو رو کنار زدم و بلند شدم و حس میکردم شکمم خیلی پایین افتاده به زور یه پیرهن تنم کردم و چادرمو برداشتم و رفتم دم دربهرام ماشین و اورد تا جلوی درخانوم بزرگ که طبق معمول تو ایوون بود و خونه های ما رو میپایید بلند شد و با صدای بلند گفت چی شده بهرام،بهرام در و برام باز کرد و رو به خانوم بزرگ گفت حالش خوب نیست ببرمش بیمارستان خانوم بزرگ سری تکون داد و راه افتادیم.دردهام داشت بیشتر میشد و شر و شر داشتم عرق میکردم از من بعید بود اینطور عرق کردن بلاخره رسیدیم بیمارستان و بهرام در و باز کرداما توان اینکه راه برم نداشتم
گفتم نمیتونم بخدابهرام رفت.توبیمارستان و با دوتا مرد و یه تخت اومدن منو انداخت رو تخت و رفتیم تودوتا پرستار خانوم اومدن نزدیک و گفتن وقتته؟گفتم نمیدونم یکیشون گفت بچه اولته گفتم اره منو بردن تو یه سالن دیگه
و از اونجا بردن تو بخش زنان صدای زنهایی که داشتن زایمان میکردن خیلی ترسناک و رو اعصاب بود و ترسم و بیشتر و بیشتر میکردبردن تو یه اتاق و گذاشتنم رو تخت مخصوص از دیدن تخت و وضعیت اتاق چشام از ترس گرد شده بودپرستار اومد دستمو گرفت و گفت نترس نفس بکش تا صبح فقط دردداشتم و توان حرف زدن و حرکت نداشتم.پرستارا هر ازگاهی سر میزدن بهم و میرفتن صبح بعد روشن شدن هوا پسرم بدنیا اومد تو عمرم اون همه درد نکشیده بودم حس میکردم دارم میمیرم.بچه رو که گرفتن و گذاشتن تو بغلم حس آرامش عجیبی داشتم.بردنم تو بخش و تو یه اتاق خصوصی بهرام اونجا منتظر بود بچه رو برده بودن برای معاینه آروم گفتم به مامانم گفتی گفت اره الان دیگه پیداشون میشه.یکم گذشته بود که بچه رو اوردن بهرام با ذوق به بچه نگاه میکرد و دستش و گرفته بود و میگفت چقد کوچولو هست این بعد مدتها من خنده بهرام و دیدم توجه بهرام و چشیدم.رفت کلی برام خوراکی خرید و سر و کله مامان و ثریا هم پیدا شد مامان بچه رو بغل کرد و بوسید و گفت چقد خوشگله اما ثریا سمت بچه نیومد اخلاقش و خوب میدونستم ثریا کلا یا میگه برا من باشه همه چی یا برا هیشکی.بهرام از جیبش یه جعبه دراورد و یه دستبند بزرگ طلا انداخت تو دستم و ثریا از اتاق رفت بیرون.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f