یکم بعد یه خانوم اومد بیرون و با دیدن من متعجب جلو در خشکش زدحمید هم اومد بیرون و بچه هام از دیدن من بال دراورده بودن.تو دلم هزار بار خودمو لعنت کردم که چرا با نادونی زندگیمو به اینجا رسوندم.بچه ها دستمو کشیدن و رفتیم تو خونه خونه باصفایی بودهمیشه آرزوم بود تو خونه خودم بدون حضور خانوم بزرگ و بقیه زندگی کنم.الفت یه دختر معمولی بود و هر چی تو ذهنم با خودم مقایسه میکردم برتری نمیدیدم اما از رفتارش با بچه ها فهمیدم خیلی مهربونه اما به هر حال هووی من بود.رفتم با بچه ها تو اتاق و الفت رفت ناهار بپزه بوی قرمه سبزی خونه رو برداشته بود و برای اولین بار دلم بشدت ضعف رفت و ناخودآگاه رفتم سمت آشپزخونه الفت با روی باز ازم استقبال کردخونه و زندگی خیلی ساده ای داشت اما میشد صمیمیت و حس کردغذا که حاضر شد یه بشقاب کشیدم و خوردم از خودم و از الفت خجالت کشیدم بخاطر این کارم.مجبور شدم چند روز خونه الفت بمونم تا بهرام برامون خونه بگیره خدا میدونه تو اون چند روز چی کشیدم هزار بار آرزوی مرگ کردم نه اینکه الفت بد باشه ولی برای یه زن سخته شوهرش و کنار زن دیگه ببینه بلاخره بهرام برامون خونه جدا گرفت و رفتیم اونجا وسایلم و بار زد و اورد اونجاحس آزادی داشتم اما حس حسادت و انتقام یه لحظه ولم نمیکردبچه ها صبح تا شب پیش الفت بودن و منم خواب بودم اکثر تایم هاوقت زایمانم رسید و حالم بد شد به بچه ها گفتم الفت و خبر کنن با الفت رفتیم بیمارستان و یه دختر خوشگل به دنیا آوردم.برخلاف پسرها دخترم راحتتر بدنیا اومد از اینکه دختر بود خوشحال بودم الفت چند روزی که من استراحت بودم خونه ما بود و کارهامو میکرد با خودم عهد بستم انتقام بهرام و از الفت نگیرم الفت برای بچه هام از خواهر خودم مهربونتر بوددر تمام اون مدت نه مامان سراغمو گرفت نه آقام فقط یه روز ثریا اومد بهم سر زد اونم انقد تیکه بار الفت کرد و بهم کنایه زد که گفتم کاش نمی اومدی اسم دخترمو پسرها پری گذاشتن پری برام دلگرمی و امید بود کل روزم شده بود بچه هابهرام یه شب پیش من بود و یه شب پیش الفت پسرها شبایی که بهرام پیش من بود میرفتن پیش الفت تا تنها نباشه بعدها فهمیدم اون خونه به اسم بهرام هست.پری بزرگتر شده بود و تازه راه افتاده بود که الفت هم حامله شد کم کم داشتم به زندگیم عادت میکردم و قبول کرده بودم سرنوشت ما هم اینه که بهرام غیبش زدمن و الفت باهم رفتیم پیش بهروز برادر بهرام اون گفت که گرفتنش بدهکار شده بهرام مجبور شد خونه رو بفروشه مغازه رو بفروشه و ما مجبور شدیم برگردیم تو اون خونه کذایی در و دیوار خونه برام حکم زندان داشت.اما مجبور شدیم شروط حاج مسلم و قبول کنیم و برگردیم اونجا تا برای بهرام مغازه بخره و سرمایه بده.تو این گیر و دار الفت زایمان کرد و یه دختر بدنیا آورد الفت برعکس من زن قوی بودبه تنهایی از پس کاراش بر می اومداسم دختر الفت هم رویا شدپری از کنار رویا و الفت جم نمیخورد خیلی با الفت انس گرفته بودخونه حاج مسلم یه خونه دوطبقه قدیمی داشت تو حیاط عمارت که طبق گفته خودشون اول اونجا رو ساخته بودن و بعد با خرید زمینهای اطرافش خونه رو بزرگتر کردن و عمارت و خونه های پسرا رو اضافه کردن قرار بود ما بریم تو اون خونه بهرام گفته بود موسی اونجا رو تمیز کنه و خودش هم دستی به سر و روی خونه بکشه اساس و بردیم و الفت و رویا طبقه دوم ساکن شدن و من و بچه هام پایین تنها مزیتی که داشت این بود که مستقل شده بودیم و دیگه با خونه حاج مسلم کاری نداشتیم.خودمون میپختیم و خودمون میخوردیم کلا بجز در ورودی با بقیه ارتباطی نداشتیم.کم کم به اوضاع عادت کرده بودیم و پسرا بزرگتر و شیطون تر شده بودن کنترل دوتا پسر بچه تو خونه کار سختی بودو اکثرا تو حیاط بودن.یه روز که مشغول کارام بودم صداهایی شنیدم و رفتم بیرون دیدم الفت داره میره سمت عمارت و داد زدحمید نفهمیدم چطور و تو چه وضعیتی پشت سرش دوییدم صدای جیغهای حمید به گوشم میرسید انگار داشتن زنده زنده گوشت بدنمو میکندن هر چی در زدیم کسی در و باز نکردالفت محکم کوبید تو در و در و شکست و رفتیم توبا دیدن دهن خونی حمید دیوونه شدم و میخواستم بکشم خانوم بزرگ و فاطمه رو دیگه متوجه چیزی نشدم و از حال رفتم به هوش که اومدم داد زدم بچم کو حاج مسلم بالا سرم بود و گفت آروم باش نگاهی به دور و برم کردم تو خونه خودم بودم.بچه ها یه گوشه کز کرده بودن و گریه میکردن بلند شدم و خودمو میزدم ومیگفتم بچم و چیکارش کردین بچه ها با دیدن حال من ترسیدن و گریه کردن حاج مسلم داد زد بیمارستان هست پاشو ببرمت زود حاضر شدم و رفتم بیمارستان متوجه فاجعه ای که اتفاق افتاده بودشدم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f