باقر تقدس نژاد | ۱۰ ◾خدابیامرز بی اندازه شوخ بود! «کریم پناه» از طریق کارخانه و چهل و پنج روزه اعزام شده بود که از شانسش، خورد به عملیات و اسیر شد. زمان اسارت چهار فرزند داشت که همش بیادشون بود دلتنگی میکرد. خیلی هم شوخ بود. لحظه اولی که ما رو اسیر کردند، یه سرباز عراقی، همه رو به ستون یک کرد و حرکت داد به سمت خطوط خودشان. مرحوم کریم پناه، نفر اول و من نفر دوم این صف بودیم. سربازای عراقی دوره مان کردند. از رو به رو و از روی ارتفاع، یه سرباز عراقی، در حالی که دستهاشو به آسمان بلند کرده بود با دو به سمت ما حرکت کرد و یه چیزایی هم با صدای بلند می گفت. هنوز با فحش های عراقی ها آشنا نبودیم اما نوع رفتارش نشان میداد که قصد بدی داره. به محرم گفتم مواظب باش، برگشت و با سادگی بی آلایشش گفت: اینام آدمن یعنی نگران نباش. بعد دستاش رو به هوا بلند کرد و به زبان گیلکی گفت: سللللااامم تی چاااکررم. هنوز حرفش تمام نشده بود که سرباز عراقی بهش رسید و دو تا دستهاش رو گذاشت روی شانه های محرم، این رفیق ما هم فکر کرد که می‌خواد بغلش کنه، رفت که سرباز عراقی رو بغل کنه، اون نامرد با زانو محکم گذاشت وسط دوتا پاهای محرم. چنان زد که نفس محرم بند اومد. سربازایی که اول ما رو اسیر کرده بودن رسیدند و اونو از ما دور کردند، محرم خم شد و شکمش رو گرفته بود وای وای می کرد و به گیلکی فحش های چاواداری می‌داد، چنان فحش میداد که انگار سرخیابان دعوا کرده. خوشبختانه اونا متوجه نمی شدند. بلندش کردیم و راه افتادیم. تا ساعاتی از درد به خودش می پیچید و ناله میکرد. بعد از بازجویی اول و انتقال به سلیمانیه فرصتی پیش آمد که از دستشویی استفاده کنیم. وقتی نوبت محرم شد و رفت، دیدیم با ناراحتی برگشت، آقا مهدی که خودش هم مجروح بود، پرسید: چی شده؟ گفت: یکی نیست! همه متعجب پرسیدیم:یکی نیست؟! چی یکی نیست؟! جواب داد: یکی از اعضای انسان ساز بدنم نیست. ترکیده.جواب خانمم رو چی بدم.!؟ تو اون شرایط، از خنده منفجر شدیم. ما کجا بودیم و در چه شرایطی و اون کجا بود و در چه فکری! آقا مهدی یه مقدار دلداریش داد و آرامش کرد. بعد از اینکه ما رو به استخبارات منتقل کردند، مرتب همین رو می گفت، یکی نیست. یه شب که کتک مفصلی خورده بودیم و تمام بدنمان درد میکرد، نیمه های شب دیدیم یکی فریاد می زنه، اومد اومد. با هول و ولا بیدار شدیم و دیدم آقا محرمه. چیه محرم ؟ چی شده؟ جواب داد: اومد، بالاخره اومد. خیالم راحت شد. لحظه ای هاج و واج نگاش کردیم و زدیم زیر خنده. تمام دردهایمان یادمان رفت. بازم با عرض پوزش، براثر ضربه، یکی از بیضه هاش رفته بود بالا و بعد که شکمش رو ماساژ داد بود برگشته بود سرجاش و این داشت بال در می آورد. ببخشید که یه کم بی ادبی بود. روحش شاد. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65