علی خواجه علی (زابلی)| ۲۰
▪️
اگر اذیتم کنید راستش رو نمی گم!
در حین عملیات زخمی شدم و یک گوشه ای افتاده بودم. از وقت اذان صبح گذشته بود و کم کم هوا داشت روشن می شد. نمازم را دراز کشیده به چهار طرف خواندم و یک دفعه دیدم که سه نفر منو محاصره کردند، ۲ تا سرباز و یک افسر که یکی از انها خیلی ناجنس بود و افسر هم یک کلت در دستش بود که مسلح کرده و از دور بطرف من نشانه گرفته بود. بعلت خون ریزی زیاد، دستم قدرت بالا آمدن نداشت در همین حالت که محاصره و خسته و کوفته بودم گاهی خیالبافی می کردم سعی می کردم از یک طرف به افسر دشمن نزدیک بشم و با خود گفتم که وقتی نزدیک شدم یک لگد زیر دستش می زنم و افسر و سربازها رو اسیر خود می کنم و بعد برمی گردم بطرف نیروهای خودی. هر وقت واقعی یا خیال می کردم که بطرف افسر می رم خودش رو عقب می کشید و خیلی زرنگتر از من بود. خلاصه بعد از دو سه ساعت که در محاصره اینها بودم، به علت تشنگی و خستگی و خون ریزی، دیگه بیخیال شدم و روی زمین نشستم و تکون نخوردم و با دست راستم دکمه های لباسم رو باز کردم و نشان دادم که سلاح و مهمات همراهم ندارم و به این شکل تسلیم شدم. یکدفعه خودشون را انداختند روی بدنم و دستها و چشمهایم رو با شالی که خودم داشتم بستند و بی سیم زدند یک نفربر امد و منو انداختند داخل اون و حدود ۲۰ تا ۳۰ کیلومتری بردند تا اینکه داخل یک ساختمان شدیم که پر از جنازه و مجروح بود. مجروحین رو روی همدیگه انداخته بودند.منو هم روی یک جنازه انداختند و گفتند همینجا بنشین که این کار رو انجام ندادم کمی مهربانی کردند و یک صندلی شکسته آوردند نشستم و بعد یک قیچی آوردند که بخشی از پوست صورت و دستم رو که آویزان بود قیچی کنند و بعد پانسمان کنند که یک درجه دار لوتی امد و از من احوالپرسی خوبی کرد بمن آب داد و بعد اشاره کردم که نگذارد پوستهای صورت و دستم را قیچی کنند و از شدت ترس گفتم پانسمان لازم نیست و او هم این کار رو انجام داد و بعد برای بازجویی منو بردند داخل یک مدرسه. زیر چشمی نگاه کردم دیدم حدود ۲۰ نفر فقط جلوی در یک اطاق و اطرافش، نگهبان ایستادند و بعد متوجه شدم که ماهر عبدالرشید یکی از فرماندهان مهم صدام هست. باتوجه به اینکه اورکت من کره ای بود و شلوارم هم ۳خط، دوخته شده بود فکر کردند که من فرمانده هستم و می خواستند منو ببرند که ماهر عبدالرشید منو ببینه. بعدش هم هر کجا منو میبردند میگفتند تو فرمانده هستی و این لباسها، مخصوص فرماندهان میباشد. بالاخره انگار باور کردند که این لباسها معمولیه و مخصوص فرماندهان نیست و یک شبانه روز بود که دستشویی نرفته بودم هرچه میگفتم طفره می رفتند، دیگه تصمیم گرفتم که وقتی منو برای بازجویی می برند صحبت نکنم تا منو ببرن دستشویی! وقتی منو پیش یک افسر عالی رتبه بردند اول دستور داد دستها و چشمام رو باز کنند و بعد یک نقشه عملیاتی بزرگی را آورد و آنجا فهمیدم هنوز واقعا باور نکرده اند که من فرمانده نیستم، گفت: تشریح کن که از کجا عملیات را شروع کردید و هدف از این عملیات، تصرف چه مناطقی بوده؟
گفتم اول، منو دستشویی ببرید تا بعد براتون توضیح بدم. دستور داد، حوله دستی و صابون برام بیارن. وقتی رفتم دستشویی از بالا با آفتابه، آب میخوردم و از پایین تخلیه میشد و پهلوهام کم کم راحت میشد و بعد از اتمام، تو آئینه خودم رو نگاه کردم، از بس دود و خون و خاک به صورتم چسبیده بود خودم رو نشناختم. بعد که آمدم برای بازجویی، دیدم که انواع کابل و میلگرد و چوب را آورده بودند و کنار صندلی افسر گذاشته بودند و تهدید کردند و من هم ترسیدم و خطاب به افسر مافوق گفتم اگه اذیتم کنی واقعیت را نمی گم! گفت چرا ؟ گفتم، بخاطر کتک نخوردن مجبور میشوم که دروغ بگم ولی اگه اذیت نکنید راستش رو می گم!! دستور داد همه ابزار آلات تنبیه رو جمع کنند و از روی نقشه چند تا دروغ قلمبه تحویلش دادم و شب چند تا دیگه به دیدنم آمدند که مقر لشکر را می خواستند. من آدرس لشکر را تو بیابان دادم! یک ساعت بعد منو صدا زدند و بردند بیرون. دیدم ۳ تا خلبان افتادند به جونم، یک کم، مشت و لگد زدند و فحش دادند. دوباره یک آدرس دادم گفتم شب بود و شما ندیدید! بین اهواز و خرمشهر یک جا خیلی چراغانی هست آنجا مقر هست. حدود ۲ ساعت بعد منو صدا زدند و باز کتکم زدند. من گفتم شما اشتباه رفتید! بین اهواز و خرمشهر یک درخت بزرگی هست و یک چراغ هم روشن هست آنجا مقر لشکر هست. دیگه فهمیدند سر کار هستند. حدود نیمه شب بود که یکدفعه صدای جیغ و داد بلند شد تعدادی از نیروهای لشکر ثارالله رو برای بازجویی به آنجا آوردند، وقتی که آنها را تنبیه میکردند نوبت بمن که میرسید میگفتند دیگه حال نداره و منم زیر چشمی نگهبانها رو می پاییدم که اگر نگهبان نزدیک شد بی حال بشم که تنبیه نکند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان