🔻عرب جوانمرد
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺هنگامى كه عبدالله بن عباس نابينا شد، از مدينه به شام رفت و غلامى همراه او بود.
🌺روزى در اثناى راه باران گرفت. عبدالله گفت: اى غلام! ببين در ايننزديكى پناهگاهى هست و خيمهاى مىبينى!
🌺غلام گفت: خيمهاى مىبينم، و عبدالله را بدان سو برد. پيرزنى از خانهبيرون آمد و عبدالله را در گوشهاى جاى داد. وى بزكى در خيمه داشت.در اين اثنا شوهرش رسيد و بر عبدالله سلام كرد.
🌺شوهر به زن گفت: زود اين بز را بياور تا براى مهمان ذبح كنيم.
🌺زن گفت: اين بز سبب معاش ما است. اگر براى مهمان بكشيم،خواهيم مرد.
🌺پيرمرد جواب داد: مرگ نزد من از زندگانى ناجوانمردانه بهتر است،كه مهمان گرسنه در خانه من بماند. كارد را از زن گرفت و بز را ذبح كرد وبريان نمود و نزد عبدالله آورد.
🌺بامداد روز ديگر كه ابن عباس اراده رفتن نمود، به غلام گفت: آن زرهاىنقد را كه دارى، به اين پيرمرد بده!
🌺غلام گفت: اگر بهاى ده گوسفند به او بدهى، كافى است.
🌺عبدالله جواب داد: زرها را به او بده، كه هنوز از ما سخىتر است، زيرا ماغير از اين، اسباب و اموال ديگرى داريم، ولى او به جز آن بز كه براى ما كشت، چيز ديگرى ندارد.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#داستان
#پند
#ابن_عباس
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆