#پارت_33
#من_عاشق_نمیشوم
این سه هفته اندازه سه سال برام گذشت، لحظه شماری میکردم کی عید غدیر میرسه ومن چشم تو نجف باز کنم.
بهش فکر هم که میکردم قلبم به تاپ و توپ میافتاد.
پدر ومادرم مدام میگفتند، تنها میخوای بری؟ حدود یک ماه قراره بمونی، دختر تنها نمیشه که، کشور غریب.
_ مادر من، پدر من، اونجا جام مشخصه، رفت و آمدم مشخصه، ماشینی که قراره بعد منو از نجف به کربلا ببره هم مشخصه، دوما من بچه نیستم دیگه، ۳۱سالم شده، به اندازهای که باید از پس خودم بر میام.
+روز خواستگاری نازنین نمیخوای باشی؟
_مگه تو خواستگاری رویا من بودم که اینجا هم باشم؟
!الهه جان ما بهت حق میدیدم سر خواستگاری رویا ما اشتباه قضاوتت کردیم، چون دلیل مخالفتت با ازدواج رویا رو نمیدونستیم.
_من منظوری نداشتم، میخواستم بگم که من اون موقع نبودم و خواستگاری سر گرفت الان هم میشه نباشم.
+حاجی چرا کوتاه میای جلوش؟ یه مدته همش تیکه میپرونه، روز تولد محدثه با عمه حسن دَر افتاد، حالا هم اینجوری.
_مامان من که حرفی نزدم فقط حقیقت رو گفتم، چیزی که اتفاق افتاده، تازه عمه حسن حرف درستی نزد منم محترمانه جوابش دادم، فکر نمیکردم یه روز خونوادم مقابلم قرار بگیرن، بجای حمایتت از من بود، اونجا فقط سکوت کردی، حسن از من دفاع کرد.
+ما خیلی بهت رو دادیم، هی باهات مهربونی میکنیم تو سوء استفاده میکنی.
_ ببخشید مامان دوست نداشتم این حرف رو بزنم ولی شما مجبورم کردی، شما هستید که از اخلاقم دارید سوء استفاده میکنید، بیش تر از هشت ساله الان من طعنه های مردم رو شنیدم، هیچ دفاعی از شما و بابا ندیدم.
حرف هاتون نازنین رو هم پررو کرده بود، من میخواستم حق پدر و مادری شما رو بجا بیارم ولی هی با حرفهاتون و رفتارتون لگد کوبم کردید، تا حالا صدام رو بلند نکردم رو شما، کمتر از چشم نگفتم، اما شما مقابل نیش وکنایههای مردم با من چیکار کردید؟
! حاج خانم ادامه نده، حق با الهه است، بسه.
_قبل سفر بجای سر سلامتی و دعا، این بود بدرقه شما.
برگشتم تو اتاقم و حسابی گریه کردم، اعصابم حسابی بهم ریخت، حرفهای مردم که رو اطرافیانت اثر بزاره تازه جیگرت بدتر میسوزه.
مادرم مقابلم ایستاده بود، هرچی میگم به منظور میگیرن، دیگه خسته شدم از این شرایط خسته.
چشمم افتاد به (نیدل) که به سرش بیرون زده بود، رفتم سر کیفم، سرنگ و نیدل رو بیرون آوردم، نگاهی بهش انداختم، سرنگ رو پر از هوا کردم، جلوی آیینه ایستادم
_الهه خودت رو خلاص کن همین جا، فقط دردش یک لحظهاست اما یه عمر خلاص میشی از نیش وکنایهها، اونجا خدا حق رو به تو میده، اینقدر دختر خوبی بودی که شفاعت شامل حالت بشه، میری بهشت با یه حوری بهشتی ازدواج میکنی حالشو میبری.
همین طور که میخواستم سرنگ رو فرو کنم، یه لحظه تو آیینه حرم حضرت عباس ظاهر شد، یه دست از حرم بیرون زده بود و فقط یک صدا : ما منتظرت هستیم، بیا.
یه لحظه به خودم اومدم، پاهام شل شد افتادم زمین، بیشتر گریه کردم، رو به قبله نشستم و گفتم:
_خدایا ببخش، غلط کردم، عصبانی بودم، دلخور بودم، شیطان هم وسوسهام کرد، منو ببخش.
اینقدر گریه کردم که چشمهام میسوخت، رو زمین دراز کشیدم، پاهام رو جمع کردم با یه حالتی خودم رو بغل کردم، اشک هام از چشمهام سرازیر بود، روی استخونه گونهام میریخت و قطرهقطره سمت گوشم میرفت.
قبل سفر چه دل خون شدم من.
قبل از رفتن به سفر یه دسته گل خریدم، رفتم به پای پدر ومادرم افتادم و ازشون معذرت خواهی کردم.
_منو ببخشید من خیلی تند رفتم.
!این چه کاریه الهه، ما باید از تو معذرت خواهی کنیم، تو این همه مدت دلتپر بود و هیچی نگفتی؟
حس کردم مادرم نمیخواد ببخشه، نمیدونم چرا، خیلی سفت خودش رو گرفته بود، کلی عجزو لابه کردم تا بالاخره دلش رو بدست آوردم.
+بلند شو، بخشیدمت مادر، تو هم از ما بگذر.
با یه آرامش خاطری چمدونم رو بستم و شب آخر رو با هزار آرزو و امید خوابیدم.
و انگار اون شب قصد نداشت صبح بشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~