🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_87 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: خیلی سخت ولی بالاخره پیدا کردم، برا فردا ظهر. سارا: ظهر!؟ چطوری ا
به مشهد که رسیدیم دلم می‌خواست یه راست برم زیارت، اما حس کردم بی‌ادبی میشه بدون تر تمییز کردن سر و روم با این حال خرابم برم حرم. سارا: میشه اول بریم هتل؟ من دوش بگیرم و غسل کنم؟ حسین: حتما عزیزم، چرا نشه، اتفاقا منم نظرم همین بود. وارد هتل شدیم، اتاقی رو به مدت ۲۴ ساعت رزرو کردیم، حسین روی کاناپه دراز کشید و مشغول استراحت شد، من فورا چمدان باز کردم و یه دست لباس برداشتم و وارد حموم شدم. آروم آروم دست به تنم می‌کشیدم، عین جوجه تیغی شده بودم، دست که می‌کشیدم حالم بد می‌شد، تقریبا فقط صورتم سالم مونده بود که اونم معجزه بود، خدا خیلی بهم رحم کرده بود که صورتم از این دونه‌ها نزده بود. حسین خسته و کوفته خوابش برده بود، اینقدر خوابش سنگین بود که نفهمید من از حموم خارج شدم. یه پتو روش کشیدم، زمستان خانم امسال خیلی زود تشریف آوردن، مهر‌ماه بود ولی هوای مشهد سرد بود. آماده شدم که خودم تنها راهی بشم، صدای گوشی حسین بلند شد، منم دست پاچه شدم و سریع رفتم تو اتاق. حسین: الو، نعم. عباس: ابو‌علی، وصلنی خبر سیئ( خبر بدی بهم‌ رسیده). حسین: خیر ان شاالله. عباس: ابو‌علی، لبنان تیتمت. حسین: لااله الاالله، انالله و انا الیه راجعون. وقتی حسین گفت انالله از اتاق خارج شدم، دلهره گرفته بودم که باز کی شهید شده. چهره حسین خیلی بهم ریخته بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. سارا: حسین!؟ چی شده؟ حسین: سارا، بابای ملت رفت. سارا: بابای ملت!؟ حسین درست حرف بزن ببینم چی شده؟ حسین: سید حسن نصرالله شهید شد. سارا: چی!؟ سید حسن؟ آخه چطوری!؟ حسین: خیلی نامردیه برا کشتن یک نفر ۷۰ تن بمب بزنن، اونا حریف سید ما نمی‌شدن، فقط اینجوری می‌تونستن اونو از ما بگیرن. این خبر مثل تیر حرمله قلب ما رو پاره پاره کرد؛ هرچی دشمن برعلیه سید تبلیغ کردن نتونستن ترور شخصیتیش کنن، شایعه کردن سید حسن ایران بچه‌های مردم رو تو لبنان و غزه به کشتن میده، اما ۷۰ تن بمب آمد تا ثابت کنه که سید در دل مردم بود. یه لحظه تمام تصاویری که از سید تو ذهنم داشتم جلو چشمم اومد، تصویرشون تو روضه الحورا، نامه‌ای زدن برای ازدواجم و درمانم، و صداشون که خطبه عقد من و حسین خوندن، انگار من پدرم رو از دست داده بودم، چنان فشاری به قلبم وارد شده بود که قابل تحمل نبود، اصلا فراموش کردم که اومده بودم برم حرم. خیلی حال و روزمون داغون بود، با یه حال خرابی سمت حرم روانه شدیم، اصلا فراموش کردم که اومده بودم حرم شفای تن علیلم رو بخوام، روبه گنبد حسین دست به سینه ایستاد و با آقا درد و دل می‌کرد. اما فقط حسین نبود که دلش آتیش بود، تمام گلدسته‌های حرم خبر شهادت سید رو اعلام کردن، و مردم مثل بچه‌ یتیم‌ها گریه می‌کردن، روز شهادت حاج قاسم برام تداعی شد. آخ که ای بلندگوی حرم از سال ۹۸ ما رو آتیش زدی و بعد از اون هیچ وقت برای انتشار خبر خوش روشن نشدی. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~