🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_87 #مُهَنّا سرم رو به ضریح تکیه داده بودم، از سفر اولم بهش میگفتم، از روزی که چشمام با تاری
#پارت_88
#مُهَنّا
ایلیا اومد ولی بدون خادمه خانم، تعجب کردم، برخلاف دستور مافوق عمل کردن براش بد تموم میشد.
ایلیا: سلام خانم، بفرمایید نهارتون رو آوردم، من خودم.... اگر اجازه بدید براتون آماده میکنم و هر کاری بخواید انجام میدم، نتونستم خادم بیارم.
فاطمه: خوب کردی آقا ایلیا، من خودم اینجوری راحتترم، پس شما برو استراحت کن، برید خونه، رنگ به روتون نمونده، چند روزه خیلی آشفتهاید.
ایلیا: من وظیفهام هست اینجا بمونم، استراحت میمونه بعد از برگشت شما به ایران.
فاطمه: به هر حال ممنونم، خیلی لطف کردید.
ایلیا: فقط یه چیزی خانم میشه به آقای بریک بگید خودتون نخواستیدخادم بیارم؟
فاطمه: من بگم!؟ نمیخوام سوال پیچت کنم، حتما دلیل خودت رو داری برا این کار به پاس همه دوسالی که در خدمتم بودی این کار رو میکنم.
ایلیا: ممنونم، قول میدم براتون جبران کنم.
توی تمام این ۹ ماه بهترین غذایی که خوردم همین غذا بود، حالا راحت میتونستم بخوابم، همه چی به خیر گذشته بود، به لطف خدا و اهل بیت موفق شده بودم.
دیگه هیچ جای نگرانی برای هیچ چیزی نمونده بود.
برگهها رو برداشتم و نشستم پای تنظیم متن برای یک ارائه قوی.
............🦋
الکس: خب جناب بریک، بگو چیکار میکنی الان؟
بریک: طبق قولی که به خانم دکتر دادم ایشون سه هفته دیگه برمیگرده ایران.
لوکاس: پس قرار داد ما چیمیشه؟ یعنی همه امتیازات این کار برا ایرانه؟
بریک: مگه غیر از اینه؟ اگر به فرض نسخهای از اون رو هم به ما بده باز ایران برندهاست نه ما، تازه طبق شناختی که من از این دختر پیدا کردم، حس نوع دوستی و انسان دوستیش اجازه نمیده پا بزاره روهمه چی و برا ما کار نکنه.
الکس: چه خوش خیالی تو بریک، فکر کردی این دختر هم مثل استادش میاد برا ما کار کنه؟
بریک: چرا نیاد؟ چه دلیلی داره؟
الکس: به همون دلایلی که تا حالا حاضر نشده یه نسخه از اون سلول رو به ما بده.
بریک: شما بیخود نگرانید، اون دختر هم مثل استادش میاد برا ما کار کنه.
الکس: ولی نیاز نیست به خودت فشار بیاری، چون من بدون دردسر این کار رو کردم.
بریک: تو چیکار کردی الکس؟
الکس: استادش رو خریدم، نمیبینی سه هفته ازش خبری نیست، این دختر به استادش اعتماد کرده و همه اطلاعات رو داده به استادش، استادش الان تو چنگ منه، قول داده اون فلش اطلاعات رو به من بده.
دختر بیچاره فکر میکنه استادش رفته ایران.
بریک: تو چیکار کردی الکس؟
الکس: اگر استادش اون اطلاعات رو نده، حتما میکشمش.
لوکاس: نه الکس، این کار رو نکن، این شرایط و روابط ما رو با ایران به هم میزنه، ایران قطعا سکوت نمیکنه.
الکس: ایرانیها برا یه خائن چقدر ارزش قائلن؟
بریک: اون هنوز بهت اطلاعاتی نداده، پس خیانتی نکرده، اصلا از کجا معلوم اون استاد الان تحت نظر نیروهای مخفی ایران نباشه.
الکس: میخوای بگی تو آمریکا جاسوس داریم؟
بریک: همیشه از مرحله پرتی الکس.
فردا روز ارائه این خانم دکتر، فورا استادش رو رها کن.
اون باید تو جلسه باشه.
الکس: مجبورش کردم به این خانم دکتر بگه کارش چندماه طول میکشه، اگر برگردن بد میشه.
لوکاس: بهش میگه کارم تموم شده برگشتم، برا اون که فرقی نمیکنه، الکس لطفا کار رو خرابتر از این نکن.
الکس: خواهید دید که من اون دختر و اطلاعاتش رو برا خودم میگیرم و همراه خودم میبرم اسرائیل.
بریک: الکس ......
با خوشحالی تمام از خواب بیدار شدم، چمدونم رو آماده کردم، همه چی رو چک کردم، چیزی جا نگذاشتم، فقط ۱۰ساعت دیگه تا پروازم مونده.
ایلیا: خانم اجازه بدید من اینا رو بیارم.
فاطمه: ممنونم، دوتا ساک دیگه هم هست، اونا رو هم بی زحمت بیارید.
ایلیا: چشم.
فاطمه: شما امروز از این همه رفت و آمد و مراقبت شبانه روزی راحت میشید.
ایلیا: نه خانم اینطور نیست، من که راننده هستم همیشه و هر روز باید در دسترس باشم.
شما خیلی خوشحال بنظر میرسید.
فاطمه: بعد از دوسال چندماه دارم میرم ایران خانوادهام رو ببینم، معلومه خوشحالم.
ایلیا: من خیلی خوشحالم که شما موفق شدید، راستش روز اول من از شما میترسیدم، ما مسلمونها رو مثل داعشیها میدونستیم، ولی شما اصلا شبیه اونا نیستید.
فاطمه: خدا باعث و بانیش رو نبخشه، خود دولت آمریکا و انگلیس داعش رو ساخت حالا خودش هم از پسش برنمیاد.
اسلام چیزی نیست که تو تلویزیونهای اینجا و شبکه من و تو و بیبی سی و بقیه شبکهها میگن.
دوست داشتی اسلام رو بشناسی بیا ایران، ببین تحقیق کن، کتابهای مختلف رو در مورد اسلام بخون، محدود به کتابهای کلیسا نباشید، قطعا به این میرسید که اسلام با داعش فرق داره.
برای بار آخر تو ماشین همه ارائههام رو نگاه انداختم، هیچ کم و کاستی نداشت.
ایلیا اجازه نداد پیاده بشم، صبر کرد تا آقای بریک و لوکاس و الکس هم برسن.
منم تو این چند دقیقه تیتر وار خوندم ارائه رو که چیزی کم نگذاشته باشم.
در کمال ناباوری دیدم استاد سلیمانی هم اونجاست.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_87 #آبرو نازنینزهرا: این لباس برا منه؟ آرشام: بله، برا شماست، امشب مهمونی داریم، این لباسه
#پارت_88
#آبرو
حامدی: چی شد آقای معالی؟
محمدحسین: من راهی تبریز شدم، برم خونه این دختره.
حامدی: میخواید منم بیام؟
محمدحسین: نه، زحمتتون میشه، هرچی شد بهتون خبر میدم.
حامدی: من منتظر شنیدن خبرتون هستم.
محمدحسین: چشم.
محمدحسین بلیط هواپیما گرفت به مقصد تبریز.
باید سریع خودش رو میرسوند، یک هفته گذشته و نگرانی محمدحسین بیشتر.
محمدعلی: الو، پسرم.
محمدحسین: سلام، بفرمایید.
محمدعلی: چه خبر؟ خواهرت ... از نازنین خبری نشد؟
محمدحسین: الان دنبالش هستم، اگر اجازه بدید من برم.
محمدعلی: منتظر خبرت هستیم.
محمدحسین یه ماشین گرفت و به سمت روستایی که آدرسش رو داده بودن راه افتاد.
پرسون پرسون خونه مریم زاهدی رو پیدا کرد.
_ سلام، بفرمایید.
محمدحسین: خانم زاهدی.
_ زاهدی همسر سابقم بودن دیگه باهاش نسبتی ندارم.
محمدحسین: من با مادر مریم خانم کار دارم.
_ مریم؟ خبری شده ازش؟
محمدحسین: یعنی شما ازش خبر ندارید؟
_ دختر من از وقتی ازدواج کردم رفت، زنگش میزنم میگه مدرسه شبانه روزی رفته ولی نمیگه کجا، خیلی نگرانش هستم، منو همسرم خیلی دنبالش گشتیم تو هیچ مدرسهای نبود.
محمدحسین: میتونم یه سوال بپرسم؟
_ بفرمایید
محمدحسین: شما تو ترکیه فامیلی ندارید؟
_ ترکیه؟ ای پسر، ما به زور تا تبریز میریم، همه فک و فامیلامون کشاورز هستن یا کارگر تو این روستا.
محمدحسین: ممنون مادر جان.
_ نگفتی کی هستی؟ از کجا اومدی؟ چرا سراغ دخترم رو گرفتی؟
محمدحسین: از حوزه علمیه قم میام، دخترتون ظاهرا اونجا درس میخونه، تو مشخصاتش نوشته با شما زندگی میکنه، اما دیروز از خوابگاه رفته، کسی هم نمیدونه کجا.
_ حوزه!؟ مریم رو چه به حوزه؟
این خبر تیرخلاصی بود به محمدحسین، دیگه رسیدن به اون دختر و نازنین محال بود.
تنها راه رفتن به ترکیه بود که برای محمدحسین امکان پذیر نبود.
............
نازنینزهرا مقابل آیینه ایستاد، نگاهی به تیپ جدیدش انداخت.
نازنینزهرای تو آیینه او را ملامت میکرد.
آیینه: تو اهل نماز بودی، تو پاک بودی، به چه قیمتی پاک دامنیات رو میفروشی؟
نازنینزهرا: از این نماز و روضه و حجاب چه خیری بهم رسید؟ از دختر بودنم چه خیری دیدم؟ اسلام ادعا میکنه برا دختر احترام قائله، اما من یه ذره احترام به دختر رو ندیدم، تمامش تحقیر بود.
محمدحسین از من آزادتر بود، هم تو پوشش هم تو انتخاب شغلش هم...
آیینه: تو داشتی راهت رو میرفتی کاش منتظر محمدحسین میموندی میاومد مشکل حل میکرد.
نازنینزهرا: تا کی باید آویزون محمدحسین باشم، باید به زهره و محمدعلی نشون میدادم منم اینقدرا بیدست و پا نیستم.
مریم: با کی داشتی حرف میزدی؟
نازنینزهرا: با خودم تو آیینه.
مریم: مشکلی پیش اومده؟
نازنینزهرا: نازنین قبلی با نازنین فعلی در افتاده.
مریم: کدوم نازنین برنده شد؟
نازنینزهرا: من برنده شدم.
مریم: خوبه.
نازنینزهرا: کاری داشتی اومدی؟
مریم: تو مهمونی دو شب پیش گل کاشتی، یه پسری از آرشام خواسته واسطه بشه با تو صحبت کنیم.
نازنینزهرا: من اهل پسر بازی نیستم، چون قرار نیست تا ابد دختر بمونم.
مریم: نازنین باور کن دختر بودن بد نیست، یه امتیازاتی داره که پسرا ندارن.
نازنینزهرا: برا من هیچ امتیازی نداشته.
مریم: ما باید همین طور که دختر هستیم ثابت کنیم که دختر بودنمون محدودیت نیست، پسرا خیلی با رفتارهاشون به ما توهین میکنن، وقتی میخواییم زنشون بشیم برامون قیمت میذارن اسمش رو میذارن مهریه و حق زن و ...
ما حق نداریم خودمون بریم خواستگاری، بچههامون به فامیل پدر میرن.
همه اینا توهین به ماست ولی ما زنها نباید کوتاه بیایم، نباید بگیم تغییر جنسیت میدیم، ما زن میمونیم و حقمون رو پس میگیریم.
نازنینزهرا: اما اونا میگن ما ضعیفیم، نمیتونیم.
مریم: اونم راه خودش رو داره.
نازنینزهرا: چی بگم والا.
مریم: اون پسر نمیدونه تو ایرانی هستی، باور کرده تو یه دختر ترکیهای هستی، تازه اون پسر تنها بازیگر ایرانی، ترکیه هست، با بازیگرای معروف ترکیه فیلم بازی کرده، مادرش ترکیهای پدرش ترک ایرانه.
با اون بری موفق میشی، آرشام بهش گفته چقدر با استعدادی، بهش گفته میخوای اینجا درس بخونی. اونم قبول کرده، نازنین این پسر رو از دست نده.
نازنینزهرا: اگر بفهمه من ایرانی هستم چی؟
مریم: تو بهش بگو دو رگه هستی، مثل خودش، شناسنامه تو اینجا صادر شده چون پدرت ترکیهای بوده.
بگم فردا باهاش قرار بذاره، یه لباس خوشگل هم برات میخرم فردا تن کنی.
نازنین سکوت کرد، انتخابهای رنگا رنگ و مختلفی پیش روش بود، واقعا این همون چیزی بود که نازنین میخواست؟ آزادی که نازنین دنبالش بود این بود؟
نازنین سخت به فکر فرو رفت، به همه حرفهای مریم فکر میکرد، به اینکه دختر بودنش را قبول کند، خودش پیله محدودیت به اسم دختر را بشکند و آزادانه مثل مریم زندگی کند.
نازنین هم متوجه بود راه خطرناکی رو پیش گرفته.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_87 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: خیلی سخت ولی بالاخره پیدا کردم، برا فردا ظهر. سارا: ظهر!؟ چطوری ا
#پارت_88
#پشت_لنزهای_حقیقت
به مشهد که رسیدیم دلم میخواست یه راست برم زیارت، اما حس کردم بیادبی میشه بدون تر تمییز کردن سر و روم با این حال خرابم برم حرم.
سارا: میشه اول بریم هتل؟ من دوش بگیرم و غسل کنم؟
حسین: حتما عزیزم، چرا نشه، اتفاقا منم نظرم همین بود.
وارد هتل شدیم، اتاقی رو به مدت ۲۴ ساعت رزرو کردیم، حسین روی کاناپه دراز کشید و مشغول استراحت شد، من فورا چمدان باز کردم و یه دست لباس برداشتم و وارد حموم شدم.
آروم آروم دست به تنم میکشیدم، عین جوجه تیغی شده بودم، دست که میکشیدم حالم بد میشد، تقریبا فقط صورتم سالم مونده بود که اونم معجزه بود، خدا خیلی بهم رحم کرده بود که صورتم از این دونهها نزده بود.
حسین خسته و کوفته خوابش برده بود، اینقدر خوابش سنگین بود که نفهمید من از حموم خارج شدم.
یه پتو روش کشیدم، زمستان خانم امسال خیلی زود تشریف آوردن، مهرماه بود ولی هوای مشهد سرد بود.
آماده شدم که خودم تنها راهی بشم، صدای گوشی حسین بلند شد، منم دست پاچه شدم و سریع رفتم تو اتاق.
حسین: الو، نعم.
عباس: ابوعلی، وصلنی خبر سیئ( خبر بدی بهم رسیده).
حسین: خیر ان شاالله.
عباس: ابوعلی، لبنان تیتمت.
حسین: لااله الاالله، انالله و انا الیه راجعون.
وقتی حسین گفت انالله از اتاق خارج شدم، دلهره گرفته بودم که باز کی شهید شده.
چهره حسین خیلی بهم ریخته بود و به پهنای صورت اشک میریخت.
سارا: حسین!؟ چی شده؟
حسین: سارا، بابای ملت رفت.
سارا: بابای ملت!؟ حسین درست حرف بزن ببینم چی شده؟
حسین: سید حسن نصرالله شهید شد.
سارا: چی!؟ سید حسن؟ آخه چطوری!؟
حسین: خیلی نامردیه برا کشتن یک نفر ۷۰ تن بمب بزنن، اونا حریف سید ما نمیشدن، فقط اینجوری میتونستن اونو از ما بگیرن.
این خبر مثل تیر حرمله قلب ما رو پاره پاره کرد؛ هرچی دشمن برعلیه سید تبلیغ کردن نتونستن ترور شخصیتیش کنن، شایعه کردن سید حسن ایران بچههای مردم رو تو لبنان و غزه به کشتن میده، اما ۷۰ تن بمب آمد تا ثابت کنه که سید در دل مردم بود.
یه لحظه تمام تصاویری که از سید تو ذهنم داشتم جلو چشمم اومد، تصویرشون تو روضه الحورا، نامهای زدن برای ازدواجم و درمانم، و صداشون که خطبه عقد من و حسین خوندن، انگار من پدرم رو از دست داده بودم، چنان فشاری به قلبم وارد شده بود که قابل تحمل نبود، اصلا فراموش کردم که اومده بودم برم حرم.
خیلی حال و روزمون داغون بود، با یه حال خرابی سمت حرم روانه شدیم، اصلا فراموش کردم که اومده بودم حرم شفای تن علیلم رو بخوام، روبه گنبد حسین دست به سینه ایستاد و با آقا درد و دل میکرد.
اما فقط حسین نبود که دلش آتیش بود، تمام گلدستههای حرم خبر شهادت سید رو اعلام کردن، و مردم مثل بچه یتیمها گریه میکردن، روز شهادت حاج قاسم برام تداعی شد.
آخ که ای بلندگوی حرم از سال ۹۸ ما رو آتیش زدی و بعد از اون هیچ وقت برای انتشار خبر خوش روشن نشدی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~