#پارت_106
#پشت_لنزهای_حقیقت
علیاکبر: حسین تو که نمیخوای اجازه بدی سارا خانم همین جوری بتازونه؟
حسام: من یه پیشنهاد دارم، ما باید بمیریم، اولین نفر هم سارا خانم هست.
حسین: بمیریم!؟
حسام: من یه حرکتی بلدم، اینجوری همدیگه رو بیهوش میکنیم موقتا نشون میده ما مردیم.
حسین: یک نفرمون طبیعتا نمیتونه اون حرکت بزنه.
حسام: من بلدم کار خودم رو بسازم، مهم سارا خانم.
علیاکبر: سارا خانم میخواد یه تنه همه چی رو پیش ببره، سر بیباکی داره، این بهترین راه برا نگهداشتن ایشون.
حسین: موافقم.
من گوشهای با فاصله از آقایون نشسته بودم، پچپچهاشون رو نمیشنیدم، من در فکر پیش برد نقشههای خودم بودم.
حسین: سارا من اجازه نمیدم تو کاری رو به تنهایی بکنی؛ اینا داعشی هستن، کمترین کاری که با تو میکنن .... کمترینش..... تجاوز.
سارا: حسین حزبالله به فرماندهای مثل تو نیاز داره، مهمترین رهبران حزبالله هنوز شش ماه نشده شهید شدن، تو جز فرماندهان ارشدی، زنده بودن تو از حیثیت من مهمتره.
حسین: نمیفهمی چی میگم؟ من اجازه نمیدم تو خودت رو و حیثیتت رو فدای من کنی، حزبالله کلی شهید داده تا ناموسش حفظ کنه، تا حالا نشده برای حفظ حزبالله و مقاومت حیثیت ناموسمون رو به خطر بندازیم.
سارا: ولی آخه حسین....
حسین: همین که گفتم سارا.
حسین این جمله آخر رو با عصبانیت گفت و با بغل دستش محکم زد تو گردنم و دیگه هیچی نفهمیدم
حسین: منو ببخش عشقم، منو حلال کن.
علیاکبر: الان نوبت توئه حسین.
حسین: من آمادهام.
همگی خودمون رو به مردن زدیم، البته من از نقشهشون خبر نداشتم.
ابوعامر: قربان، قربان، یه خبر بد.
جولانی: چیه؟ چی شده؟
ابوعامر: زندانیهامون، اون سه تا مرد و زن خبرنگار.
جولانی: خب؟ چی شده؟
ابوعامر: مردن.
جولانی: مردن!؟ یعنی چی!؟ چطور ممکنه؟
ابوعامر: چی دستور میفرمایید الان؟
جولانی: بدون سر و صدا ببرید بندازیدشون تو خرابههای دور و خارج از شهر.
خبرش رو هیچ جا پخش نکنید، منظورم رو که میفهمید؟
ابوعامر: کاملا قربان.
نمیدونم چطوری و با چه وسیلهای ما رو بردن لبمرزهای کشورترکیه، چشم که باز کردم لب ساحل بودم، دقیقا اول ورودی کشور ترکیه.
اما من تنها بودم، خبری از حسین و آقایون رضایی و قادری نبود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~