eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
836 دنبال‌کننده
752 عکس
462 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_105 #مُهَنّا مرتضی: چه خبر علی جان؟ حالش چطوره؟ احسانی: نیمه بی هوش، ولی انگشت‌های پاش رو تو
بریک: الان پنج ماه از رفتن اون دختر می‌گذره، میخوام ازش درخواست همکاری کنم، بهترین امکانات رو در اختیارش می‌گذارم، اطرافش رو پر از بادیگارد می‌کنم، لازم باشه حتی برا لحظه خوابش هم بالای سرش یه محافظ می‌گذارم. لوکاس: طبق شناختی که من از اون دختر پیدا کردم، محاله قبول کنه، تازه هنوز جوهر شکایت دولت ایران خشک نشده، هنوز دنبال این هستند که ما عامل اصلی این جنایت رو تحویل بدیم، با اینکه ضارب رو ما تسلیم اونا کرده بودیم. بریک: از اینکه اون سلول منحصر به ایران بشه می‌ترسم، ما داشتیم خوب پیش می‌رفتیم، دیگه هیچ وقت همچین فرصتی گیرمون نمیاد یه ایرانی معتقد و متعهد رو اینجا گیر بندازیم. من کلی به خودم خفت دادم، مقابلش زانو زدم و ازش کلی تعریف کردم، کلی کوچیک شدم تا اون حسن نیت ما رو قبول کنه، اما... لوکاس: دیگه از فکرش بیا بیرون، باید بیشتر به اون دختر فرصت بدیم، باید آب‌ها از آسیاب بیفته، الان درخواست همکاری از جانب ما شرایط رو بدتر می‌کنه و دوباره اون پرونده رو به جریان می‌ندازه. ایلیا: سلام، اجازه هست؟ بریک: بیا تو ایلیا ایلیا: آقا من می‌خوام درخواست مرخصی بدم. بریک: مرخصی!؟ برا چه کاری؟ ایلیا: حقیقتش تو این سه سال من خیلی درگیر کار و مراقبت از خانم عباسی بودم، یکم احساس بیماری می‌کنم، یه مدته تو کارم تمرکز ندارم، می‌خوام یه دو ماهی مرخصی بگیرم اگر می‌شه. بریک: دو ماه!؟ ما به تو خیلی نیاز داریم ایلیا، میدونی من تا حالا به کسی مرخصی دوماهه ندادم، اگر خیلی حالت بده، نهایتا یک هفته مرخصی رو قبول می‌کنم بهت می‌دم. ایلیا: ولی آقای بریک بهتر من دور و برتون دارید، جرج و ماکان هم به اندازه من تو کارشون خبره هستن، لطفا قبول کنید، من واقعا به این مرخصی نیاز دارم. لوکاس: به یاد نمیارم تو این هشت سالی که خدمت ما بودی مرخصی گرفته باشی، بریک بنظرم این دفعه رو قبول کن، فکر کن یه شیرینی دادی بهش بابت خوش خدمتی تو این سه سال و‌مراقبت از عباسی. بریک: چی بگم؟، باشه قبوله، دو ماه مرخصی برات رد می‌کنم. ایلیا: ممنونم، این لطفتون رو جبران می‌کنم. لوکاس: ایلیا بعد از رفتن خانم عباسی خیلی بی‌حال شده، نمی‌دونم دلیلش چیه ولی حتی وقتی اون دختر تو کما بود ایلیا بیشتر از همه نگرانش بود. بریک: نمی‌خوای بگی که گلوش پیش اون دختره گیر کرده؟ لوکاس: بعید نیست. بریک: به فرض هم اینطور باشه، میخواد چی‌کار کنه؟ دختره الان اینجا نیست، اونم که .... صبر کن ببینم، نکنه ایلیا این دوماه رو می‌خواد بره دنبال دختره!. لوکاس: بگم ایلیا رو زیر نظر بگیرن ببینن تو این دوماه چی‌کار می‌کنه؟ بریک: نه، بزار بره اصلا شاید اینطوری قلب اون دختر رو بدست آورد و اونو کشوند اینجا. لوکاس: کجا سیر می‌کنی بریک!؟ حدس لوکاس و بریک درست بود، ایلیا بعد از رفتن فاطمه حسابی بهم ریخته بود، دیگه کلیسا و اون عبادت‌های نمادین و کذایی هم بهش آرامش نمی‌داد. قصد کرده بود بره ایران، سوال‌هایی که در مورد اسلام داشت رو هنوز لاینحل تو صندوقچه ذهنش نگه‌داشته بود. جواب سوال‌هاش رو فقط فاطمه می‌دونست. .............🦋 احسانی: خب، حالا اون پاتون رو تکون بدید، آها، آروم آروم عجله نکنید. فاطمه: هنوز احساس می‌کنم پاهام سنگینه. احسانی: طبیعیه، تا عضلاتت دوباره به حالت قبلی برگرده زمان می‌بره، ورزش‌هایی که گفتم رو اگر مرتب انجام بدید موفق می‌شید. فاطمه: چه مدت دیگه می‌تونم از شر این عصا‌ها راحت بشم؟ احسانی: اولا عجله نکنید، ثانیا به شما بستگی داره، اگر درمانتون رو مرتب پیگیری کنید و ورزش‌ها رو انجام بدید خیلی زود. امروز خیلی تمرین کردید، برا امروز بنظرم کافیه. فاطمه: اما من خسته نشدم، می‌تونم هنوز تمرین کنم. احسانی: نباید خیلی خسته بشید، اون موقع وسط راه یهو از پا می‌افتید. خب، چایی یا نسکافه؟ فاطمه: با احترام هیچ کدوم. لبخندی گوشه لب دکتر احسانی نشست و گفت: احسانی: ما رو قابل نمی‌دونید خانم دکتر؟ فاطمه: اختیار دارید، ولی الان چیزی میل ندارم، حالا که تمرین‌هام تموم شده ترجیح میدم برم خونه. احسانی: اونجا حوصلتون سر نمی‌ره؟ سابق بر این از اون فضا خیلی خسته شده بودید و خلقیاتتون هم عوض شده بود. فاطمه: من از اون فضا خسته نشده بودم، از اوضاع خودم خسته شده بودم، در ضمن من کلی کتاب نخونده دارم که باید برم بخونم. احسانی: لابد باز هم تحقیقاتی و پزشکی فاطمه: نه، حقیقتش تصمیم گرفتم یه مدت از فضای درس کنار بکشم، کتاب‌های من درسی نیست. احسانی: مانعتون نمی‌شم، امیدوارم دفعه بعد ما رو قابل بدونید و یه چایی مهمونتون کنم. فاطمه: اختیار دارید، ممنون از وقتی که گذاشتید. از جهتی که پدرم سرکار بود و ماشین هم پیش پدرم بود مجبور شدم خودم تاکسی بگیرم و برگردم خونه. مهنا: اااا، سلام فاطمه، چطوری اومدی؟ فاطمه: تاکسی گرفتم. مهنا: به من خبر میدادی. فاطمه: نه، میخوام کم‌کم عادت کنم، نمیخوام اذیت بشید.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_105 #آبرو هاکان: بار و بندیل بستی عزیزم! نازنین‌زهرا: حالا که نفر چهارم کنکور شدم، حالا که ر
بابک: جنازه یه دختری رو اطراف کرج تو یه خرابه پیدا کردن. محمد‌حسین: دلیل قتلش چی بوده؟ بابک: تو میشناسی، شاید دلیل قتلش رو بدونی. محمد‌حسین: می‌شناسم!؟ بابک: این مدارک تو جیبش پیدا کردن. محمد‌حسین: این دختره که.... بابک: بله، مریم زاهدی. محمد‌حسین: قاتلش دستگیر کردن؟ بابک: نه هنوز، دنبالش هستن، دنبال گذرنامه بوده برا خروج، حالا چرا کشته شده خودش سواله. محمد‌حسین: تنها کسی بود که می‌تونست منو به خواهرم برسونه، اون قطعا می‌دونست نازنین کجاست. بابک: نمی‌خوام دلت خالی کنم هااا، ولی... محمد‌حسین: چیزی شده؟ ولی چی؟ بابک: اگر مریم می‌دونسته نازنین کجاست، و واقعا نازنین با اینا در ارتباطه ممکنه.... محمد‌حسین: خدا نکنه، من دارم دق می‌کنم بابک. پدر و مادر این دختر خبر کردید؟ بابک: آره، بنده خدا مادرش جنازه دخترش مقابلش گذاشته بود حرف نمی‌زد، پدرش هم خیلی ناراحت بود. محمد‌حسین: اون پدر خونده‌اش، مادرش از همسر قبلیش جدا شده. بابک: دلم به حال مادره می‌سوزه. محمد‌حسین: بهتر شد مرد، مادرش اگر می‌فهمید دخترش داره چه غلطایی می‌کنه حتما دق می‌کرد، مادرش از اون خانم روستایی‌های ساده و بی‌شیله پیله‌است. بابک: هرچی باشه مرگ فرزند سخته. محمد‌حسین: من باید امروز زود برم خونه، خانمم مدتیه ناخوش احوال. بابک: به فرمانده گفتی؟ محمد‌حسین: مدارک پزشکی خانمم رو براشون بردم. بابک: خیر باشه، الان خانمت حالش بهتره؟ محمد‌حسین: خیره ان شاالله، الان بهتره یکم. بابک: خدا رو شکر، برو، من جای تو می‌ایستم اینجا. محمد‌حسین: ممنون داداش، ان شاالله جبران کنم. ............................. هاکان: جمره لطفا نرو، من واقعا عاشقتم. نازنین‌زهرا: قول میدم زنده برمی‌گردم. هاکان: جمره، اونا خودشون جزای کارشون می‌بینن، بیا ما زندگی خودمون رو بکنیم. نازنین‌زهرا: من هنوز کلی آرزو دارم، منم از تو دست نمی‌کشم هاکان، خیلی دلم می‌خواست که با من می‌اومدی، اما دوست ندارم تو آتیش انتقام من بسوزی،دوست دارم تو سالم بمونی. هاکان: منم همون اندازه می‌خوام تو سالم باشی، تو تازه داری مزه زندگی واقعی رو می‌چشی، چرا می‌خوای با انتقام خرابش کنی؟ نازنین‌زهرا: دلم خنک نمیشه هاکان، بزار دلم رو خنک کنم. هاکان: کاش می‌تونستم جلوت رو بگیرم. نازنین‌زهرا: هاکان منتظرم می‌مونی؟ هاکان: من قبل تو عاشق هیچ زنی جز مادرم نبودم، بعد تو هم عاشق هیچ زنی نمیشم، تو یه جورایی منو یاد مادرم می‌ندازی. نازنین‌زهرا: منم دوست دارم هاکان. نازنین از گیت‌ها رد شد، چشمان پر از حسرت هاکان نازنین رو تا پای پله‌های هواپیما بدرقه کرد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_105 #پشت_لنزهای_حقیقت ابوعامر: خانم عکاس بیاد بیرون. حسین: سارا؟ سارا: نگران نباش. همراه مر
علی‌اکبر: حسین تو که نمی‌خوای اجازه بدی سارا خانم همین جوری بتازونه؟ حسام: من یه پیشنهاد دارم، ما باید بمیریم، اولین نفر هم سارا خانم هست. حسین: بمیریم!؟ حسام: من یه حرکتی بلدم، اینجوری همدیگه رو بی‌هوش می‌کنیم موقتا نشون میده ما مردیم. حسین: یک نفرمون طبیعتا نمی‌تونه اون حرکت بزنه. حسام: من بلدم کار خودم رو بسازم، مهم سارا خانم. علی‌اکبر: سارا خانم می‌خواد یه تنه همه چی رو پیش ببره، سر بی‌باکی داره، این بهترین راه برا نگه‌داشتن ایشون. حسین: موافقم. من گوشه‌ای با فاصله از آقایون نشسته بودم، پچ‌پچ‌هاشون رو نمی‌شنیدم، من در فکر پیش ‌برد نقشه‌های خودم بودم. حسین: سارا من اجازه نمیدم تو کاری رو به تنهایی بکنی؛ اینا داعشی هستن، کمترین کاری که با تو می‌کنن .... کمترینش..... تجاوز. سارا: حسین حزب‌الله به فرمانده‌ای مثل تو نیاز داره، مهم‌ترین رهبران حزب‌الله هنوز شش ماه نشده شهید شدن، تو جز فرماندهان ارشدی، زنده بودن تو از حیثیت من مهم‌تره. حسین: نمی‌فهمی چی میگم؟ من اجازه نمیدم تو خودت رو و حیثیتت رو فدای من کنی، حزب‌الله کلی شهید داده تا ناموسش حفظ کنه، تا حالا نشده برای حفظ حزب‌الله و مقاومت حیثیت ناموسمون رو به خطر بندازیم. سارا: ولی آخه حسین.... حسین: همین که گفتم سارا. حسین این جمله آخر رو با عصبانیت گفت و با بغل دستش محکم زد تو گردنم و دیگه هیچی نفهمیدم حسین: منو ببخش عشقم، منو حلال کن. علی‌اکبر: الان نوبت توئه حسین. حسین: من آماده‌ام. همگی خودمون رو به مردن زدیم، البته من از نقشه‌شون خبر نداشتم. ابو‌عامر: قربان، قربان، یه خبر بد. جولانی: چیه؟ چی شده؟ ابو‌عامر: زندانی‌هامون، اون سه تا مرد و زن خبرنگار. جولانی: خب؟ چی شده؟ ابو‌عامر: مردن. جولانی: مردن!؟ یعنی چی!؟ چطور ممکنه؟ ابو‌عامر: چی دستور می‌فرمایید الان؟ جولانی: بدون سر و صدا ببرید بندازیدشون تو خرابه‌های دور و خارج از شهر. خبرش رو هیچ جا پخش نکنید، منظورم رو که می‌فهمید؟ ابو‌عامر: کاملا قربان. نمی‌دونم چطوری و با چه وسیله‌ای ما رو بردن لب‌مرز‌های کشور‌ترکیه، چشم که باز کردم لب ساحل بودم، دقیقا اول ورودی کشور ترکیه. اما من تنها بودم، خبری از حسین و آقایون رضایی و قادری نبود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~