🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_107 #پشت_لنزهای_حقیقت زمانی فهمیدم ترکیه هستم که بعد از ۳ ساعت سرگردانی از دور دست پرچم عثمان
علی‌اکبر: چند روز دیگه می‌رسیم؟ حسین: تو این شلوغی جمعیت شاید دو روز دیگه. حسام: بدون پاسپورت و کارت ملی چطور برگردیم ایران؟ حسین: اون با من، میگم بچه‌ها درستش کنن، چیزی که ذهنم درگیر کرده غیب شدن سارا است، فقط امیدوارم دست اونا تو زندان نمونده باشه. حسام: من بهت قول میدم نمونده اونجا، آخه آدم مرده به چه کار جولانی میاد؟ علی‌اکبر: بکارش نمیاد، ولی گرگ که مرده و زنده فرقی بحالش نمی‌کنه. حسین: باید زودتر بفهمیم چه بلایی سر سارا اومده. بدون هیچ سوال و جوابی من رو تو یه زندان تنگ و تاریک انداختن، تک و تنها. عملا هیچ راهی برای نجات پیدا کردن نداشتم، اون لحظه از دست اون زن اینقدر عصبانی بودم که مدام تف و لعنش می‌کردم که باعث شد من به این حال و روز بیافتم. دست به دعا شده بودم که خدا برام یه راه نجاتی باز کنه، اونجا مدام یاد حرف حسین می‌افتادم که بهم گوشزد کرده بود سفر به سوریه تو این شرایط کار درستی نیست ولی من گوش نکردم؛ رسما از چاله به چاه افتادم. اردوغان فرقی با جولانی نداره، سوریه به لطف ترکیه دست جولانی افتاد، انگار باز هم افتادم دست اسرائیلی‌ها. بدبختانه من هم گاو پیشونی سفید شدم بعد از اون اسارت چند ماهه تو تل‌آویو، نمی‌شد چیزی رو انکار یا پنهون کرد. ماهیر: قربان کی از این دختر بازجویی می‌کنید؟ اصلان: تا الان کار خاصی نکرده؟ داد و بیداد یا ... ماهیر: خیر، کاملا بی‌سروصدا نشسته. اصلان: بیارش اتاق بازجویی. ماهیر: چشم. بعد از چندساعت در سلول باز شد؛ دوتا خانم منو رو بلند کردن و چشمام رو بستن و به دستام دستبند زدن راه بردن. ماهیر: بنشونیدش. سارا: میشه چشم‌هام رو باز کنید؟ ماهیر: خیر نمیشه، من به عنوان مترجم کنار شما هستم. سارا: مترجم!؟ پس حتما بهشون بگید من بی‌گناهم، من گم شدم. ماهیر: اونی که باید بهش جواب پس بدی من نیستم. اصلان: اسم و فامیل. سارا: سارا علوی اصلان: اهل کجایی؟ سارا: از حرف‌هام پیدا نیست؟ ایرانی هستم. اصلان: اینجا چیکار می‌کنی؟ سارا: من کاری نداشتم اینجا، خودم هم نمی‌دونم چطور اینجا اومدم. اصلان: به ما گفتن تو یه جاسوسی که برای ایران از اینجا و سوریه خبر می‌بری. سارا: دروغ محض، من یه خبرنگار ایرانی هستم، تو سوریه راه گم کردم، به یه دریا یا شایدم دریاچه رسیدم، حال خوبی نداشتم همونجا بی‌هوش شدم، جریان آب من رو به سواحل کشور شما آورده بود، منم ناچارا رفتم فرودگاه بعد از سه ساعت سرگردونی که برگردم کشورم. اصلان: انتظار داری باور کنیم؟ سارا: چرا باور نمی‌کنید؟ من صادقانه دارم حرف می‌زنم. ماهیر: خانم این حرف‌ها واقعا بچه‌گانه‌است، شما چرا تو سوریه گم شدید؟ اصلا اونجا چیکار می‌کردید؟ سارا: من عکاس و خبرنگارم، اولین بار بود سوریه می‌رفتم، شرایط جنگی بود، خواستم خودم نجات بدم گم شدم، چند روز تو یه منطقه سرگردون بودم تا به یه ساحل آب رسیدم، اونجا بی‌هوش شدم، وقتی به هوش اومدم همه چی تغییر کرده بود، من فکر کردم هنوز سوریه هستم ساعت لب ساحل سرگردون بودم، بعد از سه ساعت از دور پرچم ترکیه رو دیدم متوجه شدم که جریان آب من رو با خودش آورده. لباس‌هام هم گویای همه چیز. اصلان: برش گردونید به سلول. سارا: آقا خواهش می‌کنم حرف‌هام رو باور کنید، من دروغ نمی‌گم، من جاسوس نیستم. اصلان: ببریدش. سارا: حداقل اجازه بدید من با خانواده‌ام تماس بگیرم بهشون اطلاع بدم. ماهیر: ممکن نیست، شما به عنوان جاسوس اینجایید نه یه مجرم عادی. شرایطم خیلی بدتر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم، جزای جرم جاسوس بودن تو هر کشوری کم‌کمش حبس ابد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~