🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_107 #مُهَنّا مرتضی: سلام علیکم، اقای دکتر احسانی. احسانی: تیکه میندازی؟ مرتضی: تیکه برا چی؟
#پارت_108
#مُهَنّا
فاطمه: بله بفرمایید.
ایلیا: خانم عباسی؟
فاطمه: خودم هستم، شما؟
ایلیا: من ایلیا هستم خانم عباسی، رانندهشخصیتون.
یه لحظه جا خوردم با شنیدن اسمش، سریع خودم رو جمع کردم ادامه دادم:
فاطمه: در خدمتم اقا ایلیا.
ایلیا: من اومدم ایران.
فاطمه: چی؟ یعنی الان شما ... کجایید؟
ایلیا: تو یه هتلی تو تهران.
فاطمه: چه کمکی از دستم براتون برمیاد؟
ایلیا: من... راستش من اومدم شما رو ببینم، سوالاتی دارم که مطمئنم کسی جز شما جوابش رو نداره، میخوام کمکم کنید.
فاطمه: آخه من تهران نیستم، متاسفانه شرایط تهران اومدن هم ندارم.
ایلیا: هرجا هستید بفرمایید من خودم میام.
مردد بودم، نمیدونستم این که آدرس خونه رو بهش بدم بیاد کار درستی هست یا نه، از جهتی ایلیا جونم رو نجات داده بود و منم لحظات آخر نتونستم ازش تشکر کنم، از جهتی هم حدس میزدم از طرف اقای بریک اومده باشه تا با من صحبت کنه بابت اینکه دوباره برگردم و اونجا مشغول به کار بشم.
ایلیا: خانم عباسی صدام رو میشنوید؟
فاطمه: بله بله.
ایلیا: خانم عباسی خیالتون راحت باشه که من از طرف آقای بریک یا دانشگاه نیومدم، لطفا اجازه بدید ببینمتون.
نفس راحتی کشیدم و بهش اعتماد کردم و آدرس رو بهش دادم.
ایلیا: ممنونم، من به زودی میام پیشتون.
فاطمه: در خدمتم.
مهنا: با کسی صحبت میکردی؟
فاطمه: بله، کاری داشتید؟
مهنا: نهار آمادهاست، کمکت کنم بریم نهار؟
فاطمه: نه، میخوام خودم بیام.
مهنا: باشه عزیزم، فقط مرتضی و بهار هم هستن.
فاطمه: آها باشه.
مهنا: منتظریم عزیزم.
مرتضی: حسابی به زحمت افتادید مامان.
مهنا: چه زحمتی عزیزم، شما رحمتید.
احمدرضا: بهار جان، آقا مرتضی دیگه بنظرم بهتره تاریخ عروسی رو هرچه زودتر مشخص کنید.
مرتضی: اما .....آخه فاطمه خانم هنوز...
احمدرضا: الان وضع فاطمه خیلی بهتر از قبل شده، من خیلی شرمنده شما و خانوادهات شدم آقا مرتضی. خدا هم راضی نیست این همه بین شما جدایی بندازم.
مهنا: بابات درست میگه بهار جان، زودتر تاریخ عروسی رو مشخص کنید.
هدی: فقط لطفا بعد از کنکور من باشه.
امالبنین: بعد از خرداد باشه که ما اذیت نشیم.
احمدرضا: شما مگه قراره کاری کنید؟ هر وقت باشه به درستون لطمهای وارد نمیشه.
آروم آروم از پلهها اومدم پایین، دست به نرده راه میرفتم.
فاطمه: سلام، چه بویی راه انداختین.
مهنا: چرا اینجوری اومدی پایین؟
فاطمه: میخوام بدون عصا راه رفتن رو تمرین کنم.
مهنا: بیا، بیا کمکت کنم بریم بشینیم.
بهار: سلام آبجی.
مرتضی: سلام فاطمه خانم.
فاطمه: سلام.
مهنا: اون صندلی رو بیار برا خواهرت هدی.
احمدرضا: صبر کن الان خودم میارم.
فاطمه: رو زمین سر سفره میشینم.
احمدرضا: اذیت نمیشی؟
فاطمه: نه، اینجوری اتفاقا راحتترم.
مرتضی: خیلی خوشحالم میبینم حالتون بهتر شده.
فاطمه: ممنونم، یه جورایی این حال خوب رو مدیون شما و بهارم.
مرتضی: اختیار دارید، ما کارهای نبودیم.
تو سکوت خاصی که حاکم بر فضای جمع بود نهار رو خوردیم.
احمدرضا: الحمدلله، دست همگی درد نکنه.
فاطمه: دستتون درد نکنه مامان.
مهنا: نوش جان.
بهارو دخترا کمک مامان سفره رو جمع کردن.
احمدرضا: فاطمه جان الحمدلله حالت خیلی خوب شده، خدا رو شکر میکنیم، میخوایم تاریخ عروسی خواهرت رو هم دیگه مشخص کنیم، بخاطر اتفاقاتی که افتاد بندههای خدا صبر کردن، اگر صلاح مشکلی نداری ما تاریخ عروسی رو مشخص کنیم.
فاطمه: خیلی هم عالی، نه، چرا مشکل داشته باشم.
مرتضی: آخه دوره درمان شما هنوز تموم نشده، نمیخوایم خدایی نکرده بهتون فشار بیاد.
فاطمه: نه، من مشکلی ندارم، بابت درمان خیالتون راحت آقای دکتر احسانی گفتن که اگر تمرینها رو مرتب انجام بدم میتونم زود سرپا بشم و به اون عصاها نیاز نخواهم داشت.
مرتضی: ان شاالله.
احمدرضا: پس ان شاالله دیگه خبر از شما آقا مرتضی.
مرتضی: چشم ان شاالله.
فاطمه: بابا جان یه چند روز دیگه برام مهمون میاد، آدرس خونه رو دادم بهش.
احمدرضا: قدمش سر چشم، کی هست بابا؟
فاطمه: رانندهام که تو آمریکا در خدمتم بود.
مرتضی: همون ایلیا!؟
فاطمه: بله.
احمدرضا: براچی میخواد بیاد اینجا؟
فاطمه: خودم هم هنوز نمیدونم ولی گفت از طرف دانشگاه نیومده.
احمدرضا: تو هم باور کردی!؟
فاطمه: فعلا بله.
احمدرضا: حالا کی میاد؟
فاطمه: گفت خبرم میکنه.
احمدرضا: بدا به حالش اگر اومده باشه درخواست کنه که تو برگردی.
فاطمه: فکر نمیکنم برا این کار اومده باشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_107 #آبرو مهماندار: مسافرین محترم تا دقایقی دیگر در فرودگاه امام فرود میآییم، لطفا کمربنده
#پارت_108
#آبرو
نازنین پوشیه زد و مدارک شناساییاش رو دست گرفت.
تیغ کوچیک رو توی دسته کیف جا ساز کرد و جلو رفت.
+ نمیتونید کیف داخل ببرید، گوشیتون هم باید بررسی بشه.
نازنینزهرا: مردم میخواستن برن دیدن علی ابن ابیطالب اینقدر سخت نمیگرفتن، ایشون که نماینده اون بزرگان هستن این همه سخت گیری!؟ بعدشم این کارت طلبگی من، خیالت راحت اگر قصد جونشون رو داشتم جور دیگه اقدام میکردم.
+ به هر حال متاسفم، نمیتونم اجازه بدم کیف داخل ببرید.
نازنینزهرا: اونوقت من کیفم رو کجا بذارم؟
_ چی شده خانم؟
+ ایشون اصرار دارن کیفشون داخل ببرن.
_ کیفشون خب بگردید و اجازه بدید همراهشون ببرن.
نازنینزهرا: ممنونم آقا خدا خیرتون بده.
_ دفعه بعد اومدید دیدار این مورد لحاظ کنید که کیف نمیتونید داخل ببرید، امروز استثنا اجازه میدیم، فقط زیر چادرتون باشه که بقیه اعتراض نکنن.
نازنینزهرا: حتما، خدا خیرتون بده.
+ بفرمایید داخل.
نازنینزهرا کیفش رو تحویل گرفت و وارد شد، گوشهای کنار دیوار رو اختیار کرد و نشست.
حامدی: من سر گروه این تیم هستم، از قم اومدیم.
+ خوش اومدید، کارتهای شناسایی رو لطف کنید.
حامدی: بفرمایید خدمت شما.
نازنین پوشیهاش رو بالا داد، آروم سرش رو چرخوند متوجه خانم حامدی شد، فورا سر برگردوند، سرش انداخت پایین.
خانم حامدی با سه صف فاصله جلوی نازنین قرار گرفت.
بعد از دقایقی انتظار پردهها کنار رفت و حضرت آقا با ابهت و لبخند وارد شد.
حسینیه سراسر صدای لبیک شد و همه روی پا ایستاده بودند و عکس آقا رو روی دست گرفته بودن.
نازنینزهرا از دور نگاهی انداخت و ناخودآگاه محو تماشای جمال آقا شد.
آقا با اشاره دست از همه خواست بشینند و سکوت کنند.
به محض شروع سخنرانی مجلس در سکوتی پر از آرامش فرو رفت.
آقا با سلام و صلوات و درود بر صاحب الزمان و یاد شهدا سخن رو آغاز کردن.
نازنین کیفش رو زیر چادر محکم گرفته بود،ناخودآگاه دستهاش به لرزه افتاد.
نیم ساعت از سخنرانی گذشت و نازنین سرجاش میخکوب شده بود.
خودش هم دلیل این اضطراب را نمیدانست، تا بحال اینطور نشده بود، اینقدر مصمم بود و با تصمیم و اراده قدم گذاشته بود تو این مسیر، دلیل این ترس چی بود؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_107 #پشت_لنزهای_حقیقت زمانی فهمیدم ترکیه هستم که بعد از ۳ ساعت سرگردانی از دور دست پرچم عثمان
#پارت_108
#پشت_لنزهای_حقیقت
علیاکبر: چند روز دیگه میرسیم؟
حسین: تو این شلوغی جمعیت شاید دو روز دیگه.
حسام: بدون پاسپورت و کارت ملی چطور برگردیم ایران؟
حسین: اون با من، میگم بچهها درستش کنن، چیزی که ذهنم درگیر کرده غیب شدن سارا است، فقط امیدوارم دست اونا تو زندان نمونده باشه.
حسام: من بهت قول میدم نمونده اونجا، آخه آدم مرده به چه کار جولانی میاد؟
علیاکبر: بکارش نمیاد، ولی گرگ که مرده و زنده فرقی بحالش نمیکنه.
حسین: باید زودتر بفهمیم چه بلایی سر سارا اومده.
بدون هیچ سوال و جوابی من رو تو یه زندان تنگ و تاریک انداختن، تک و تنها.
عملا هیچ راهی برای نجات پیدا کردن نداشتم، اون لحظه از دست اون زن اینقدر عصبانی بودم که مدام تف و لعنش میکردم که باعث شد من به این حال و روز بیافتم.
دست به دعا شده بودم که خدا برام یه راه نجاتی باز کنه، اونجا مدام یاد حرف حسین میافتادم که بهم گوشزد کرده بود سفر به سوریه تو این شرایط کار درستی نیست ولی من گوش نکردم؛ رسما از چاله به چاه افتادم.
اردوغان فرقی با جولانی نداره، سوریه به لطف ترکیه دست جولانی افتاد، انگار باز هم افتادم دست اسرائیلیها.
بدبختانه من هم گاو پیشونی سفید شدم بعد از اون اسارت چند ماهه تو تلآویو، نمیشد چیزی رو انکار یا پنهون کرد.
ماهیر: قربان کی از این دختر بازجویی میکنید؟
اصلان: تا الان کار خاصی نکرده؟ داد و بیداد یا ...
ماهیر: خیر، کاملا بیسروصدا نشسته.
اصلان: بیارش اتاق بازجویی.
ماهیر: چشم.
بعد از چندساعت در سلول باز شد؛ دوتا خانم منو رو بلند کردن و چشمام رو بستن و به دستام دستبند زدن راه بردن.
ماهیر: بنشونیدش.
سارا: میشه چشمهام رو باز کنید؟
ماهیر: خیر نمیشه، من به عنوان مترجم کنار شما هستم.
سارا: مترجم!؟ پس حتما بهشون بگید من بیگناهم، من گم شدم.
ماهیر: اونی که باید بهش جواب پس بدی من نیستم.
اصلان: اسم و فامیل.
سارا: سارا علوی
اصلان: اهل کجایی؟
سارا: از حرفهام پیدا نیست؟ ایرانی هستم.
اصلان: اینجا چیکار میکنی؟
سارا: من کاری نداشتم اینجا، خودم هم نمیدونم چطور اینجا اومدم.
اصلان: به ما گفتن تو یه جاسوسی که برای ایران از اینجا و سوریه خبر میبری.
سارا: دروغ محض، من یه خبرنگار ایرانی هستم، تو سوریه راه گم کردم، به یه دریا یا شایدم دریاچه رسیدم، حال خوبی نداشتم همونجا بیهوش شدم، جریان آب من رو به سواحل کشور شما آورده بود، منم ناچارا رفتم فرودگاه بعد از سه ساعت سرگردونی که برگردم کشورم.
اصلان: انتظار داری باور کنیم؟
سارا: چرا باور نمیکنید؟ من صادقانه دارم حرف میزنم.
ماهیر: خانم این حرفها واقعا بچهگانهاست، شما چرا تو سوریه گم شدید؟ اصلا اونجا چیکار میکردید؟
سارا: من عکاس و خبرنگارم، اولین بار بود سوریه میرفتم، شرایط جنگی بود، خواستم خودم نجات بدم گم شدم، چند روز تو یه منطقه سرگردون بودم تا به یه ساحل آب رسیدم، اونجا بیهوش شدم، وقتی به هوش اومدم همه چی تغییر کرده بود، من فکر کردم هنوز سوریه هستم ساعت لب ساحل سرگردون بودم، بعد از سه ساعت از دور پرچم ترکیه رو دیدم متوجه شدم که جریان آب من رو با خودش آورده.
لباسهام هم گویای همه چیز.
اصلان: برش گردونید به سلول.
سارا: آقا خواهش میکنم حرفهام رو باور کنید، من دروغ نمیگم، من جاسوس نیستم.
اصلان: ببریدش.
سارا: حداقل اجازه بدید من با خانوادهام تماس بگیرم بهشون اطلاع بدم.
ماهیر: ممکن نیست، شما به عنوان جاسوس اینجایید نه یه مجرم عادی.
شرایطم خیلی بدتر از اون چیزی بود که فکر میکردم، جزای جرم جاسوس بودن تو هر کشوری کمکمش حبس ابد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~