به نام خدا💖
تلخــ💔ـی و شیرینــ❤️ــی زندگــ💍ـی
پارت هشتم🌷
#اقا_محمد
:چی میگی دخترم؟
بهار:من دختر تو نیستم😠بابای من پنج ساله پیش مرده.وقتی من ۹ سالم بود بابام مرد😠مامانم هم مادر بوده هم پدرم.اون موقع ها خیلی دلم برات تنگ میشد ولی الان نه.تازه فهمیدم با زندگی مامانم چیکار کردی😤
_:اینا را همه مامانت بهت گفته🤨
بهار:هر کی گفته که گفته برات چه ارزشی داره😠مامان دست گلمو به یک زن بی مس فروختی😬
_:داری درباره عطیه زود تصمیم میگیری🤭بهار تو درباره گذشته هیچی نمیدونی😕
بهار:چرا من همه چیزو میدونم😏شمایین که دارین منو بچه فرض میکنید😡
_:خوب باشه.عصبی نشو😐چرا نیومدی سراغ خودم؟اومدی سراغ عطیه و عزیز؟چرا روز تولد رسول🤨
بهار:میخواستم با خاک یکسانت کنم فرمانده😏حالا رامو باز کن میخوام برم
_:باشه برو.اما یادت باشه بهار مامانت داشت زندگیمونو نابوت میکرد نه من😕
بهار:برو کنار وایستا باد بیاد😏
بهار رفت.خیلی بزرگ شده.خوبه،گوهر خوب گوششو پر کرده😒ولی بازم خدایا شکرت🙂
داوود و رسولم از راه رسیدن با نفس نفس.
داوود:رسول اقا محمد اونجاست.وااای خدااا🤕
رسول:اقاپس کو🤕
_:دیر اومدین رفت😶
رسول:وااای خدااا😫داوود خسته شدم😖
داوود:منکه از تو خسته ترم😣
_:بلند شبن.خسته نباشین دلاوران.بریم پیش خانوادتون🙃
رفتیم پیش خانواده.
عطبه:پس چی شد محمد😟
_:حالا بعدا بهتون میگم.عزیز خوبی؟
عزیز:خوبم مادر.تو خوبی؟
_:منم خوبم.باید با تاکسی بریم.
داوود:نه اقا.تاکسی چیه؟مگه من مردم؟بیاین با من بریم.
عطیه:نه اقاداوود زحمتتون میشه
داوود:چه زحمتی شما رحمتین.😌داریم میریم خونه شما هم میرسونیم.بفرمایید.
ستایش:(خواهر داوود)عزیز،عطیه خانم بفرمایید☺️اقامحمد شما حلو بشینین.
وحید:پس داوود جان شما برین من با تاکسی میام🙄
داوود:فکر نکنم تاکسی به دردت بخوره.پشت ما فرار کن😁میخوای مسابقه دو بزاریم😂
وحید:برو مزه نریز با نمک😉
#داوود
اقا محمد اینا را رسوندیم خونشون و ما هم رسیدیم خونع.
ستایش:داداش داوود.چرا پس داداش نیومد ؟
_:الاناست پیداش بشه.
ستایش:اخه ما یک ساعته رسیدیم خونه اما داداش نیومده🙁
_:حتما تاکسی ویدا نکرده داره پیاده میاد.نگران نباش😊
ساعت دو شد.....
_:واقعا چرا نیومد😥
تا پارت بعدی بوووووس😘