تولد چند سال پیشت و یادته؟ هنوز نوجوون بودیم. بیرون گشتیم و خندیدیم و کیف کردیم. اون موقع ها تازه فلافل غول باب شده بود بماند که خیلیا بهش میگفتن فلافل کثیف. اره دقیقا از همون مغازهی دور میدون، بالا تر از شهربازی و کنار بانک و نزدیک سینما بهمن خریدیمش با یه دوغ خانواده. گرم بود. از اونجا که گرما کفنم میکنه رفتیم خونهی ما. خونه ساکت، خلوت. کولر و روشن کردیم و دقیقا روبهروش نشستیم انقدرم وسط بلع کردنش حرف زدیم که یادمون رفت خیس عرقیم و روبهروی کولر نشستن یعنی فلج شدن. عجب فلافلی بود. هنوز که هنوزه طعمش زیر زبونم بندری میزنه. تا یه سال هرجا میرفتیم حرف اون فلافل بود که انگار دستور پختش جادویی بوده بس که خوش مزهبود. گذشت چهارسال سال؟ پنجسال؟ شیشسال؟ نمیدونم شایدم بیشتر. همین دو شب پیش وسط موکبا. از خروس خون بیرون بودیم و الاغ خون نشسته بودیم رو جدول و به موکبا نگاه میکردیم. معدمون زار میزد تروخدا یه چیزی بخور من دارم شرحه شرحه میشم و ما تنها چیزی که میدیدیم شربت بود و شربت. موکبای دیگه شلوغ بودن. یکی برنج یکی آش یکی سمبوسه یکی . . یه نگاه به هم انداختیم و بیست دقیقه دیگه سمبوسه دستمون بود. چقدرم خوشمزه شده بود. از اون مزه ها که قراره تا ده سال دیگههم ازش تعریف کنیم. دقیقا مثل اون فلافله. راستیتش نه اون فلافله دستور پختش عجیب و خارقالعاده بود، نه این سمبوسهها. این خاصیت حُبه تصدقت بشم. خاصیت رفقاته، رفاقتی که پایه و اساسش علی و خاندانشن. خاصیتِ این چیزاست که کنار هم عادی ترین اتفاق ها میشن بهترینا. طالب آملی چه خوب این و فهمیده و گفته: دیوانه را رفاقتِ دیوانه خوشتر است.
#حدیث_سادات_مهدوی #برسد_بهدستِ_صاحبِ_رقعه.