جلال دستانش پایین بود. یقه ی جلال را گرفته بود و دعوا میکرد. رفتم جلو و گفتم : « چه خبر ؟ چه کارش داری ؟ » تا چشمش به من افتاد شروع کرد به گریه کردن !
گفت :« حاج آقای آخوندی ! این جلال کار همه رو راه میندازه اما مشکل من رو حل نمیکنه ! به همه لطف میکنه جز به من ! » گفتم : « امکان نداره ! آقا جلال اهل این حرفا نیست. »
#زندگینامه
@westaz_defa