🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_15
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
خودم را از نرگس جدا میکنم و قدم بر میدارم.
جواب سوال هایم درست روبرویم است.
چند قدم از نرگس دور میشوم که نرگس دستم را میگیرد و به سمت خودش میکشد.
مامان الهام و مادر تو از خانه بیرون میآیند و با چشمان خیس جلوی در میایستند.
دستم را از دست نرگس بیرون میکشم و جلو میروم که اینبار مامان بغلم میکند.
اما فایده ندارد، میبینم.
عکس محمد که داخل تابلو است و...
متن زیرش.
شهید محمد نامدار!
سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
نه، این فقط یه خوابه!
مامان اشک میریزد و مدام اسم محمد را زیر لب زمزمه میکند.
محمد... تنها برادرم... این انصاف نیست!
دوام نمیآورم و اولین قطره اشکم مهر حقیقت را بر این کابوس میزند.
پاهایم سست میشود که روی زانوهایم میافتم.
دومی و سومین قطره اشک از چشمانم سر میخورد.
نباید محمد رفته باشه.
با دیدن مریم که جلوی در ایستاده و به من خیره شده بغضم را میشکنم.
سرم را روی شانه مامان فشار میدهم و آرام گریه میکنم.
دستی به گرمی دستم را میفشارد.
مریم است.
انگار که اشک هایش را ریخته و اینبار من داغش را تازه میکنم.
از مامان جدا میشوم و مریم را بغل میکنم.
مریم با زانو روی خاک میافتد و بلند گریه میکند.
کنارش زانو میزنم و بازوانش را میگیرم.
قطرات اشک یکی پس از دیگری از چشمانم به پایین سر میخورد.
بیل اول، بیل دوم...
این خاک است که داخل قبر میریزند.
سرم را کمی بالا میآورم.
تو هم اینجایی، با پیراهن مشکی و چشمانی خیس از اشک.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙