#قبله_ی_من
#قسمت82
اون پیرهنم که استیناشو گره زده بودید جای روسری...
ارام میخندد
اونم بیارید بی زحمت...
پشتش را می کند و به پذیرایی می رود.
کتاب فتح خ*و*ن را دردست میگیرد و بعداز مکثی طولانی میپرسد: هنوزم دوست
دارید
اسطوره باشید؟!
سریع جواب میدهم: هنوز؟! این چه سوالیه؟! اشتیاقم خیلی بیشتر شده. فهمیدم
هیچـی
نیستم و تصمیم گرفتم که باشم.
وقتی کتابو میخوندید توی سپاه حسین ع بودید یانه؟
به فکر فرو میروم. درواقع من درهیچ جای کتاب نفس نکشیدم. تنها نظاره کردم...
-راستش. نه... توی هیچ سپاهی نبودم... فقط دیدم.
چی دیدید.
-دیدم که. دیدم که پسررسول خدا ص... تنها روبروی چندهزار سوار بی غیرت ایستاده.
دیدم که. با نامردی.
بغضم را قورت میدهم
نمیخواد اینارو بگید. چیش بیشترازهمه توی نظرتون عجیب و جالب بود؟!
-بازم خیلی چیزا؛ ولی یه چیز خیلی دلمو سوزوند. یه بخش اخر کتاب که امام هیچ
نداشت و یه بخش که توی بحبوحه ی جنگ و خطرجون، حسین ع باگوشه ی چشم
حواسش به حرمش بود دوست داشتم بمیرم. وقتی فهمیدم که ناامید به پشت سر
نگاه می کرد، وقتی فهمیدم که بااون عظمتش سیل فرشته ها رو پس زد و دل داد به
رضایت خدا اما درک کردم... اینو ل*م*س کردم همون قدر که جنگ و شهادت برای
امام مهم بود، حرم و ناموسش هم مهم بودن! و تنها نگرانی حضرت همین بود...
چرا مهم بودن؟
-چون. می ترسید... پای گرگ و سگای پست فطرت به خیمه ی زنانی باز بشه که.. تا
به
حال با مردی برخورد هم نداشتن!
این خوبه یابد؟!
چی؟
اینکه برخوردی نداشتن؟ حس ارزش بهتون دست میده یا... عقب موندگی؟
-ارزش!
لبخند می زند و یکدفعه محکم میگوید: پس باارزش باشید!
با تعجب به چشمانش خیره میشوم...
اولین قدم برای اسطوره شدن... همینه! دخترعمو عاشورا گذشت اما گذشت به معنای
فراموشی نیست. میخوام کمک کنم برید به سپاهی که دوست دارید. اگر میخواید جز
سپاه
حسین ع باشید، مثل نوامیس آقا رفتارکنید... درست میگم یانه؟!
گنگ تنها نگاهش می کنم.
حسینی بودن هرکس بسته به یک چیزه! حسینی شدن شما بسته به حجابتونه..
همونیکه
اون عزیزا داشتن. همون که باعث شده شما به دید ارزش ازش تعریف کنید! اسطوره
شدن
خیلی کار سختی نیست فقط باید پا بذارید روی یک سری چیزهایـی که غلطه ولی
دوسش
دارید. اونموقع قهرمان میشید چون از علاقتون گذشتید و مطمئن باشید کم کم به
تصمیم
جدیدتون حب پیدا می کنید.
-ینی ... چادر بپوشم؟!
ازحرفهام اینو فهمیدید؟
-نمی دونم. آخه اونها چادر میپوشیدن چیزی که کامل می پوشوندشون...
درسته!
چشمانش برق میزند
می دونم سختتونه، حس می کنید نفس گیره. ولی برای شروع اینطور تلقین کنید که
من
با این حجاب باارزش تر میشم. حسینی تر، خوب تر. مثل یه جواهر! گرون و دست
نیافتنی. چیزی که هیچ کس حق دست درازی بهش نداره و امام و خدای امام نگران
محفوظ
بودنش هستن.
احساس غرور می کنم. چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر! حسینی تر، لفظ تر
یعنی
بالاتر. دست نیافتنی! تابحال اینطور فلسفه ی حجاب را ورق نزده بودم.
دخترعمو! الاکراه فی الدین. هیچ اجباری توی حرفهای من نیست. من فقط کتاب دادم
و
گذاشتم وقتی کامل خوندینش، یک سری راه جلوتون باز کردم. علاوه براون نگاه،
می تونید اینطور بخودتون بگید کلا حسین ع برای همین مسئله قیام کرد. توی یه
ارزیابی کلی. برای امر به معروف و نهی از منکر بوده ولی واقعه ی عاشورا خیلی خوب
وارد جزئیات میشه مثل حجاب و نماز وفای به عهد و توبه... خیلی چیزها! عاشورا یک
روز نبود. یک درس نبود، یک عالم بود و یک قیامت. یک کن فیکون که هرساله هزاران
نفر رو زیرو رو میکنه. به عاشورا و قیام حسین ع ساده نگاه نکنید. عظیم فکر کنید.
چون اتفاق بزرگی بوده!
دستش را زیرچانه میزند
امیدوارم خود اقا دست گیری کنه.
لبخند میزنم و به گلهای فرش خیره میشوم.
ازمحوطه ی دانشگاه بیرون می ایم و مثل گیجها به خیابان نگاه می کنم. بازار
کجاهست؟! از یکی از دانشجویان محجبه ی کلاسمان پرسیدم: چطور میتوانم چادر
تهیه
کنم. اوهم باعجله گفت: برو بازار و خداحافظی کرد. خجالت میکشم قضیه را به یلدا
بگویم، میترسم مسخره ام کند. حوصله ی نگاه های عقرب مانند اذر راهم ندارم؛ باان
چشمهای گرد و بیرون زده اش! خنده ام میگیرد، حالا باید چه خاکی به سرم کنم؟
راست
شکمم رامی گیرم و از پیاده رو به سمت پایین خیابان حرکت می کنم. بالاخره به یک
جا
میرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان به مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولی که همراهم
است
کافی است یا... پوفی می کنم و مقنعه ام را جلو میکم. بادقت موهایم را کامل
می پوشانم و عینک افتابی ام را میزنم.
↩️
#ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
نشر معارف شهدا در ایتا
@zakhmiyan_eshgh