#قبله_ی_من
#قسمت100
بندبند وجودم میلرزد. یک عمر دور زدم و پشت هم به هیچ ها دل بستم. غافل از انکه
درگوشه ای از دنیای کوچکم مردی به پاکی او نفس میکشد. قلبش تابحال باصدای
دختری
نلرزیده و امدنم را انتظار میکشد. یحیـی هدیه است. هدیه ای به پاس رفاقت با
ش*ه*د*ا.
کاش میشد لحظه ای خاطرات را نگه داشت و اینبار برای همه نوشت. تمام ما نیمی
پنهان داریم که در دستان خدا حفظ شده. کسانی که دنیا ازوجودشان اکسیژن میگیرد
تا
نفس بکشد. کسانی که سرشان را در لاک پاکی فرو برده اند و در دلشان خانه ای گرم
میسازند. ماخودمانیم که دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد که دستان خدا امن
ترین جا برای تپیدن دو قلب کنارهم است...
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را کنترل کنم. هجوم اشک پشت پرده
ی نازک
پلک مانع ادامه دادن میشود. چشمانم را محکم می بندم و قطرات اشک را از خانه ی
چشمانم بیرون می کنم. انها هم بی صدا روی پوست خشک و بی روحم میلغزند و
پایین می
ایند. سر خودکار را روی برگه میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحی حالا سر ارزوهایم
را میبرم. ارزوهایی با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. با هر بار صدا زدن
اسمم که نمی دانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش می کنی...باتک تک نگاه
های پنهانی و کودکانه ات. یک ارزو در تن تشنه ی من جان گرفت. عقدو عروسی رادر
یک شب برگزار ئردیم. ان هم در باغ کوچک خانه ی ما. جمعیت کمی را دعوت کردیم
که
به غیراز تعداد انگشت شماری همگی ازمحارم بودند. این بین فقط تو مهم بودی و تو.
مهمان و هرکس دیگر حاشیه بود. من محو تماشای خنده ی مردانه ات میشدم که
بین ریش
کوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت های گاه و بی گاهم. دستم را جلوی
دهانم میگیرم و درحالیکه صدای هق هقم اتاق را پر کرده. اینطور مینویسم:
مقابل نگاه خندان یلدا چرخی میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهای مشت
شده اش را درس*ی*ن*ه جمع می کند و ذوق زده میگوید: یحیی امشب ش*ه*ی*د
نشه صلوات!
خجالت زده سرم را پایین میندازم و به دامن پفی و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر
صدفی رنگ روی ساتن لباسم کشیده شده و بخشی از آن بعنوان دنباله روی زمین
میکشد.
به خواست یحیی لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین های حریرش تاروی دستم می
آیند.
یک بار دیگر میچرخم. اینبار موهای باز و ساده ام روی شانه ام میریزد. یک حلقه ی
گل جایگزین تاج عروس روی سرم گذاشته اند. تور بلند تا پایین دامنم میرسد. دسته
گل به خواست خودم تجمعی از گل های سرخ سفید و سرخ بود که ساتن صدفی اش
دستم را
میپوشاند. مادرم برای بار اخر مرا در آ*غ*و*ش کشید و پیشانی ام راارام ب*و*س*ید
↩️
#ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
نشر معارف شهدا در ایتا
@zakhmiyan_eshgh