📚
#مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده
#تکین_حمزه_لو
♥️
#قسمت_بیستم
در میان دانه هاي مصنوعي برف متوجه اقاي ایزدي شدم كه با سرعت دست در جیب كاپشن سبز سربازي اش كرد و ماسكش را درآورد. همانطور كه ماسك را مي زد به طرف در كلاس مي رفت گفت : خواهش مي كنم اقاي احمدي دیگه این اسپري رو نزنید .
همانطور كه پاي تخته ایستاده بودم و به صورت ایزدي خیره شدم كه نفس نفس مي زد. سرو صداي بچه ها بلند شده بود و هركس حرفي مي زد.
- آقاي ایزدي مگه شما مخالف شادي هستین ؟
- حتما آقاي ایزدي رادیكال هستن .
بعد یكي با خنده گفت : نه خیر جناب ایزدي جذر هستن.
صداي دختري از ردیف جلو آمد : بس كنید منهم از بوي این اسپري حالم بهم خورد.
بعد دوباره سروصداها قاطي شد و ناگهان آقاي ایزدي كه رنگ صورتش تیره و كبود شده بود روي زمین افتاد. اولش هیچ كس كاري نكرد انگار همه فلج شده بودند سكوت سنگیني بر كلاس حكم فرما شد. بعد ناگهان همه پسرها با هم به طرف اقاي ایزدي هجوم آوردند و اورا كه انگار از هوش رفته بود روي دست از كلاس بیرون بردند.
فصل پنجم
تا شب ناراحت ونگران بودم . لحظه اي صورت معصوم و مظلوم آقاي ایزدي از پیش چشمم دور نمي شد. بعد از آنكه آمبولانسي جلوي در دانشگاه آمد و آقاي ایزدي را بردند حال همه حسابي گرفته شد. همه در حیاط جمع شده بودند و با وجود هواي سرد و سوز بدي كه مي آمد با هم درباره این موضوع صحبت مي كردند. همه داشتند به سعید احمدي غر مي زدند و حادثه را تقصیر او مي انداختند كه البته بي تقصیر هم نبود. بیچاره آقاي احمدي گوشه اي كز كرده بود و چیزي به گریستنش نمانده بود . دخترها دور هم جمع شده بودند و هر كس چیزي مي گفت. فرانك ناراحت گفت : بیچاره ایزدي دلم خیلي برایش سوخت . آخه یكدفعه چي شد؟ لیلا جوابش را داد : منكه گفتم حساسیت داره گوش نكردید.
آیدا در حالیكه دماغش را پاك مي كرد گفت : بنده خدا چقدر غیبتش رو كردم. نگو كه طفلك مریضه .
سر انجام مثل اغلب جریانات زندگي این حادثه هم كم كم رنگ باخت و بچه ها دانشگاه را ترك كردند. در بین راه لیلا رو به من كرد و گفت : كاش مي دونستیم كجا بردنش ، حداقل مي رفتیم ببینیم چي شده ؟ شاید چیزي احتیاج داشته باشه .
سرم را تكان دادم و گفتم : خیلي دلم سوخت ولي تا حالا حتما پدر و مادرش شاید هم زنش خبردار شدن ورفتن بالاي سرش.
لیلا دنده را عوض كرد و گفت : آره حتما دانشگاه با خانواده اش تماس گرفتن. خدا كنه طوریش نشه .
بعد در آینه به پشت سرش خیره شد و با نفرت گفت :
- اه دوباره این كنه ها پشت سرمون میان .
نگاهي كردم وگفتم : كي ؟
لیلا آهسته گفت : همون پاتروله دیگه ، دار و دسته شروین اینها، چقدر مسخره اند. !
شروین یكي از پسرهاي كلاس بود كه فكر میكرد همه خاطر خواهش هستند . چشمهاي رنگي و موهاي مجعد مشكي داشت. پوستش همیشه برنزه بود و قد بلند و هیكل وریزیده اش نشان مي داد كه اهل ورزش است. از سر و وضعش هم معلوم بود كه پولدار است . چند نفر مثل خودش هم دورش را گرفته بودند و اكثر اوقات با هم بودند.
بي حوصله به لیلا گفتم :محل نگذار حوصله ندارم.
لیلا سرعتش را كم كرد تا بلكه پاترول از ما جلو بزند اما پاترول هم سرعتش را كم كرد. لیلا در آیینه نگاهشان مي كرد آهسته گفت: ول كن نیستند.
با حرص گفتم : به جهنم بذار بیان دنبالمون برو طرف خونه وقتي مي بینن مي ریم خونه دماغشون میسوزه .
لیلا مرا جلوي در خانه پیاده كرد وقتي پیاده شدم. پاترول شروین را دیدم كه به دنبال لیلا وارد كوچه مان شد. در كیفم دنبال كلید مي گشتم كه صداي شروین را شنیدم :
- مي خواي بگي این قصر مال شماست ؟
ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh