🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_بیستم
چیکار باید میکردم...
کجا باید میرفتم...
خواستم به کریستن زنگ بزنم که حرفاش یادم اومد:
+فراموش کن که برادری داشتی...خانواده من رو فراموش کن...
چیکار باید میکردم...
با چشمای اشکی نگاهی به ساعت انداختم...
ساعت دو بود...
پاشدم اول نمازم رو خوندم...
بماند که چندبار نمازم به خاطر اشکام باطل شد و من مجبور شدم از اول قامت ببندم...
بعد از اتمام نماز چند بار با خونه دوقلو ها تماس گرفتم که جواب ندادن...به گوشی حسنا زنگ زدم ولی خاموش بود به گوشی اسما زنگ زدم جواب نداد...نمیدونستم چی کار کنم...
دستام میلرزید...
به بدبختی به اسما اس دادم که در اسرع وقت بهم زنگ بزنه کارم فوریه...
یک ساعت گذشت و اتفاقی نیفتاد فقط من مستاصل طول اتاق رو طی میکردم تا اینکه...
🍃
ساعت طرفای سه و نیم بود که زنگ خونه به صدا در اومد...
متعجب از اینکه کی اینموقع روز زنگ خونه رو زده رفتم طرف پنجره اتاق و از بالا به حیاط نگاه کردم و با داخل شدن فرد پشت در به حیاط خونه نفس تو سینم حبس شد...
لعنتی از پشت پنجره هم که میبینمش قلبم دیوونه بازی در میاره...
رایان اینجا چکار میکنه...اونم اینموقع روز و تو این وضعیت...
مثل همیشه با قدم های استوارش طول حیاط رو طی میکنه و میاد سمت ساختمون...
رایان با وارد شدنش به ساختمون از دید من خارج میشه و منم به ناچار از پنجره دل میکنم...ولی سریع به سمت در میرم و لای در رو باز میزارم تا شاید از حرفاشون بفهمم چرا رایان اومده اینجا...
دست خودم نیس تو بدترین شرایط هم فضولِ هرچیزی هستم که به اون مربوط باشه...
هر دفعه که ناغافل میومد خونمون کلی رویای دخترونه برا خودمم میبافتم که نکنه مثلا اومده ابراز علاقه کنه!!!
البته خیعلی کم پیش میومد رایان بیاد اینجا...
اصن رایان خیلی اینجا نیس...به خاطر درسش و شرکتش کلا نصف سال شیرازه...
اما الآن نمیفهمم چرا اینجاس...
دلم گواه خوب نمیده...
لای در رو باز کردم و گوشمو هم چسبوندم به در ولی هیچ صدایی به گوشم نمیرسه...
تا اینکه بابا بلند میگه:
+رایان...الینارو ببر!!!
خشکم زد...ینی چی؟!منو کجا ببره؟!
من که از خدامه با رایان هرجایی برم...حتی قعر جهنم...
ولی این حرف بابا...الآن نشونه خوبی نداره!!!...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیستم
با صدای زنگ موبایلم از فکر و خیال بیرون آمدم .
اسم مردمحجوب من روی گوشی چشمک میزد.
_سلام
_سلام عزیزم .روژان جان میشه چند لحظه بیای دم در
چشمانم گرد شد همین چنددقیقه پیش با او صحبت کرده بودم و او خانه بود به این سرعت چرا به دیدنم آمده بود.سوالات در ذهنم رژه میرفتند
_خانومم منتظرتما
با صدای کیان به خودم آمدم.
_چشم الان میام
با عجله مانتوعبایی را پوشیدم و شالم را برداشتم و از اتاق خارج شدم
_کجا میری عزیزم
به مامان که روی مبل نشسته و کتاب به دست داشت نگاهی کردم
_کیان اومده دم در ،کارم داره
_برو عزیزم تعارف کن بیاد داخل زشته دم در نگهش داری
_چشم بهش میگم
در حالی که شال را روی سرم محکم نگهداشته بودم، با عجله تا جلو در دویدم .
در را باز کردم .نفس نفس زنان گفتم
_سلام خوبی
با لبخند نگاهم میکرد
_سلام عزیزم .ممنونم تو خوبی؟دویدی؟
_اره میخواستم زیاد منتظر نمونی
_مهربون کیان.
لبخند زدم
_بیا بریم داخل
_نه عزیزم همینجا راحتم
_من و تو که الان باهم صحبت کردیم چی شد اومدی اینجا
_ناراحتی برم هوم؟
_اتفاقا خیلی هم خوشحالم.
دستم را میان دستان پرمحبتش گرفت
_وقتی پای تلفن یکهو صدات ناراحت شد و سریع خداحافظی کردی،
اعصابم بهم ریخت .میدونی که تحمل ناراحتیت رو ندارم. اومدم ببینم چرا ناراحت شدی
_ببخشید اذیتت کردم .
_در صورتی که بگی میبخشمت
_میشه نگم
_نوچ ،جان کیان راه نداره
سرم را پایین انداختم، چه میگفتم آخر.بگویم سر حسی بچهگانه تو را عذاب داده ام.بگویم از اینکه عمه فروغت حرف بارم کند و یا از اینکه سیمین با نگاه عاشقانه تو را نگاه کند،ناراحتم.
_چیزی نیست آخه
_من اومدم همون چیزی نیست رو بشنوم ازت .خواهش میکنم
سرم را پایبن می اندازم
_اگه بگم بهم نمیخندی
_این چه حرفیه عزیزم .بگو قول میدم نخندم
_خب راستش .من از رویایی به عمه فروغت و سیمین ناراحتم
دستم را میگیرد.
_ببین عزیزم زهرا به من همه چیز رو گفته، اینکه عمه چی گفته و یا دخترعمه ام چه حرفی زده.روژان قبولم داری؟
_معلومه که قبولت دارم
_هیچ وقت من قصد ازدواج با دخترعمم رو نداشتم و خودم بارها به عمه سربسته گفته بودم ولی وقتی دیدم هنوز انتظار دارند رک و راست حرفم رو زدم.پس به هیچ کس اجازه نمیدم که گله کنه.حالا تو شدی همه زندگیم و کسی حق نداره به زندگیم حرفی بزنه عزیزم.اگه فردا هرکسی چیزی گفت خودم جوابش رو میدم و نمیزارم لحظه ناراحت بشی.حالا اگه به حرفم اعتماد داری ببخند.
کیان مرد بودنش را بارها با رفتارها و حمایت هایش به من ثابت کرده بود.کودک درونم به احترامش ایستاده بود و دست میزد و من باعشق به او چشم دوختم و لبخندی واقعی بر لب آوردم
_ببین با خنده چقدر زیبا میشی .نبینم بخاطر حرف های بقیه خودتو ناراحت کنی عزیزم.من همیشه هواتو دارم خانومم
با لبخند دستش را فشردم
_من خیلی خوشبختم که تو رو دارم .ممنونم که همیشه هوامو داری.
_منم خوشبختم.خب دیگه عزیزم برو داخل .منم برم به کارهام برسم .فردا ظهر میبینمت عزیزم
_چشم .مواظب خودت باش .
با لبخند وارد خانه شدم و دیگر ترسی برای رویایی با عمه فروغ و سیمین نداشتم چون مطمئن شدم که کیان هواسش به من است و نمیگذارد بقیه با حرفهایشان آزارم بدهند.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_بیستم
-خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه ،محمد حسین رو خیلی دوست داشت ،گاهی بهش حسودی می کردم ،نازمم می کشید خدایی .
-خب پس توقع بیجا داشتی
صدای مهربون فرشته خانم می پیچه تو خونه:بچه ها بیاین ناهار
ملکا سرش رو می چرخونه: چشم مامان فرشته الان میاییم
دستم رو می گیره و بلند میکنه :بدو که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد
-روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد
-هر چی که هست باشه مهم اینه که یه چیزی یه چیزی رو خورد
همراهش از پله های نسبتا بلند خونه پایین میام ،نگاهی به سرفه پهن می کنم که ملکا بلند هیمی می کشه
-چته؟! ترسیدم
-مامان فرشته چرا صدام نکردی کمکت کنم؟
-خاک تو سر صدام تو مگه مهمون نداری؟
از این همه هیجانشون موقع حرف زدن خنده ام می گیره .
-دخترم چرا وایستادی؟..راستی اسمت چیه؟
-پناه
-چه اسم قشنگی ،بشین
نگاهی به سفره سنتی می کنم که روی پارچه ترمه ی یزد انداخته بود با ظروف سفالی که لعاب آبی حسابی قشنگشون کرده بود ،کاسه ماست و خیار که با گل سرخ محمدی زینت داده بود با پارچ دوغی که وسط سفره بود ،سالاد شیرازی که با چاشنی دونه های انار و نعنای خشک طعم دار شده بود و قورمه سبزی و برنج زعفرونی .چقدر از سفره خوشم اومد .
-پناه جان بکش
نگاهی به سفره کردم غایب بودن کسی رو بهشون یاد آوری کردم :پس آقا محمد حسین نمیاد
-نه تو بخور
شونه ای بالا انداختم و خیره شدم به در اتاقش
پرده پذیرایی رو کنار داد و نگاهی به حوض انداختم .
-مامان چرا محمد حسین تو حیاط نشسته تو این سرما ؟
-نمی دونم مگه چیزی تنش نیس؟
-نه
ملکا پرده رو ول کرد ولی من هنوز روبه روی پنجره وایستاده بودم ،چند روز بود این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم .کلی ردش کرده بودم ولی بازم کلی پافشاری کرد .وقتی فهمیدم چی به چیه که سرمای زمستون منو توخودش جمع کرده بود و صدای بم مردونه اش ،حالم رو خوب کرده بود.
-تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی
اندوه بزرگیست زمانی که نباشی
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره فیروزهتراشی
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی
ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار
هشدار که آرامش ما را نخراشی
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی
چقدر صداش قشنگ بود . محو شنیدنش شدم ،تک سرفه ای کردم ،بنده خدا ترسید .
-ببخشید ترسوندمتون
-خواهش میکنم
-صدای قشنگی دارین
هیچ چیز نگفت دست خیس شده اش رو از حوض در آورد توی همون حوض هم تکونش داد تا خشک شه .
-من به شما ...یه تشکر بدهکارم
چیزی نگفتم تا ادامه حرفش رو بزنه ،انگار که نمی تونست حرف بزنه چیزی مانعش می شد .
-بابت نجات جونم از تون ممنونم
-خواهش میکنم کاری نکردم وظیفه ی انسانیم بود .
کلمه رو کمی مزه مزه کردم و بین گفتن و نگفتن مردد شدم ،اما آینده م مدیون این جمله بود باید می گفتم:آقا سید (کمی مکث کردم ) میشه ....یه خواهشی ازتون بکنم؟ (هم اون دوست نداشت با من تنها باشه و هم من دلم نمی خواست ملکا و فرشته خانم فکر بد بکنن )
-بفرمایید
بازهم جملات رو بررسی کردم ،خدایا چقدر مردد بودن حس بدیه ،سکوتم که طولانی شد کمی سرش رو بالا آورد تا ببینه هستم یا رفتم
-من یعنی پدرم ..منو مجبور کرده که....ازدواج کنم ...ولی با کسی که دوست ندارم (گوش می داد ولی با استرس با شک ،با تردید)
-خب چه کاری از دست من بر میاد؟
-فقط.یه عقد سوری
کپ کرد با بهت خیره شد به صورتم ،چشاش داشت از کاسه در می اومد . بعد انگار یادش بیاد که به کجا خیره است سرش رو پایین انداخت .نمی دونست چی بگه ،خودم رو لعنت کردم که همچین چیزی گفتم .فضای سنگین رو تحمل نکردم به سمت خونه رفتم در رو باز کردم .
-ملکا،فرشته خانم .من می رم دیگه
-کجا تو که تازه اومدی
-کجا تازه اومدم برم دیگه نگرانم میشن
نگاهی به محمد حسین کردم و سری به تاسف برا خودم تکون دادم
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_بیستم
بعدازپوشیدن کتونیام ازخونه بیرون زدم،هدفونم وتوگوشم محکم کردم وآهنگی روپلی کردم.
سرخیابون که رسیدم گوشه ی شالم وروی صورتم کشیدم تاگشت من ونبینه،زیرچشمی نگاه کردم
ببینم ماموراش بازهم همان هاهستندیانه،آخه همیشه ماموراش عوض میشه.ازاونجایی که من
خیلی خوش شانسم بازهم همون مامورها بودن، سرم وانداختم پایین وسرعت قدماموزیادکردم.
کتابخانه زیاددورنبود،کلاده دقیقه ازخونمون فاصله داشت.
رسیدم کتابخانه،کارتم وبه مسئول کتابخانه نشان دادم وبعدبه سمت میزرفتم،پشت میزنشستم ومنتظر دنیاموندم.
خوبه گفتم ساعت چهارکتابخانه باش،بهش پیام دادم:
+دنیاکجایی؟
بعدازیک دقیقه جواب داد:
دنیا:دارم میام چنددقیقه دیگه اونجام.
سرم وگذاشتم روی میزوچشمام وبستم.
بادستی که روی شانه ام نشست چشمام وباز کردم،دنیابود،بعدازسلام واحوال پرسی معمولی دنیاپشت میزنشست وگفت:
دنیا:زودتندسریع بگوچی شده؟
بازهم بغض لعنتی راه بازکرد،بااولین کلمه ای که گفتم اشکام جاری شد،جریان وکامل بهش گفتم، دنیاهمچنان که چشماش ازتعجب گردشده بودگفت:
دنیا:باورم نمیشه،اصلابچه ی ناخواسته یعنی چی؟
کلافه گفتم:
+نمیدونم دنیانمیدونم.
دنیا:خب ازیکی بپرس.
+کی مثلا؟
دنیاکمی فکرکردوگفت:
دنیا:مثلاخانم جون.
+خب اگه خانم جون بامامان وبابام هم دست باشه چی؟
دنیا:خب هالین تانپرسی که چیزی معلوم نمیشه.
+والاچی بگم.
هردوتامون سکوت کردیم وبه فکرفرورفتیم، بعد از چندلحظه گفتم:
+میگی چیکارکنم؟
دنیایکم فکرکردوگفت:
دنیا:ببین به نظرم بایددوتامرحله روطی کنی،اول اینکه تمام سعیت روبکنی تامنصرفشون کنی اگه منصرف شدن که چه عالی ولی اگه نشدن میری
سراغ مرحله ی دوم. باکنجکاوی گفتم:
+مرحله ی دوم چیه؟
گلوش وصاف کردوگفت:
دنیا:مرحله ی دوم اینه که اصلی کاریارومنصرف کنی.
عین خنگاگفتم:
+اصل کاریا؟
پوف کلافه ای کشیدوگفت:
دنیا:خواستگاردیگه پشمک.
پیشنهادخیلی خوبی بودولی خب بایدچیکارمی کردم؟
+ببین دنیاپیشنهادخوبیه ولی درمرحله ی دوم دقیقامن بایدچیکارکنم؟
آروم ضربه ای به پیشانی اش زدوگفت:
دنیا:اون دیگه باخودته،هرکاری که فکرش و میکنی باعث میشه اون یارو پشیمان بشه
بایدانجام بدی.
سری تکون دادم وچیزی نگفتم،خیلی آروم شدم که باهاش حرف زدم.
دنیابعدازچندلحظه دوباره گفت:
دنیا:دیگه چخبر؟
لبخندی زدم وجریان شایانم بهش گفتم،
خندید وگفت:
دنیا:ایول بابا،چه خوب موقع اومده وسط زندگیت. منم خندیدم وگفتم:
+آره برای سرگرمی خوبه.
دنیاکتاباش وگذاشت روی میزوگفت:
دنیا:خب خاطره گویی بسه بیامحض رضای خدایکم درس بخونیم.
باشه ای گفتم وشروع کردیم به درس خواندن...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیستم
چشمم به ساعت خورد ...
۷:۳۰
یه دفعه یاد راهیان نور افتادم ...
امروز آخرین فرصت بود ...
ساعت ۱۰ حرکت بود...
اَه لعنت بهت مروا
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رفتم به سمت کمد لباسام و یک ساک کوچک برداشتم و لباس های ضروریم رو به زور چپوندمشون داخل ساک ...
وجدان= هوی مروا ...
میخوای بری چهار تا استخون ببینی که چی بشه ؟
استخوان مرده بهتره یا آنالی ؟
با این فکر ، شک و دو دلی به جونم رخنه کرد ..
نه نه من فقط میرم که از این خراب شده
و آدماش دور باشم ...
آره خودشه ، و به کارم ادامه دادم .
بعد از تموم شدن کارم به سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
موهامو شونه کردم و دم اسبی از بالا بستم .
یه شلوار لوله تفنگی با یه مانتو مشکی لمه جلوباز که تا زانوم بود ( به جرئت میتونم بگم این بلند ترین و با حجاب ترین مانتو تو کمدم بود) یه روسری قواره بلند سفید و صورتی سرم کردم .
آرایش ملایمی رو صورتم نشوندم و به سرعت برق و باد از اتاق پریدم بیرون .
اوه اوه یادم رفت .
دوباره برگشتم داخل اتاق و یادداشتی برای به اصطلاح مامان و بابا گزاشتم .
(سلام ، من دارم میرم مسافرت ،یه هفته ای تا از شرم خلاص بشید ،بای )
و انداختم روی تخت و سوئیچ ماشینمو از روی عسلی چنگ زدم و سریع از خونه بیرون اومدم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_بیستم
دلم می خواست فریاد بزنم، طلبش کنم و در آغوشش پناه بگیرم و بگویم:
- امید نگاه های ترسان هزاران زن و دختر در آن سر دنیا شده ایی، درحالی که من متحیر و ترسان از آینده، به تو نیاز دارم.
دایی نظرم را می خواهد. مادر مثل همیشه جای پدر را پر می کند؛ هر چند که بنده ی خدا می خواهد که حکم برادرش را هم باطل نکند :
- سهیل جان برای عمه عزیزه. حالا تا پدر لیلا بیاد فرصت هست.
- بله، ماهم منتظریم . ان شاالله به سلامت بیاد و بقیه ی کارها درست بشه.
همه می خواهند منتظر بمانند، اما من مستأصل منتظر شده ام یا شاید هم منتظر مضطر. این بار نمی خواهم که پدر بیاید، تا همه چیز به دست فراموشی سپرده شود. می خواهم با نیامدن پدر، امید سهیل را نا امید کنم. سهیل را نگاه نمی کنم. این دیگر چه مراسم خواستگاری است! من اصلا مثل یک عروس حس نگرفته ام، نپوشیده ام؛ اما سهیل مثل دامادها آمده است! تازه متوجه می شوم که چقدر شیک پوشیده است. گلدان گل بزرگی هم آورده. این جعبه ی شیرینی و آن جعبه ی شکلات هم هدفمند بوده است. من فکر می کردم که همه اش برای عمه اش است.
تا دایی و خانواده اش بروند، تا علی از بدرقه ی آنها برگردد و تا مادر صدای استکان ها را موقع برداشتنشان در بیاورد، تکان نمی خورم و چشمم بین همه ی آنچه که آورده اند می چرخد. علی می خ اهد حرفی بزند که با اشاره ی مادر سکوت می کند. به اتاقم پناه می برم. سهیل را باید چگونه بسنجم و تحلیل کنم؟ به قد بلند و زیبایی فوق العاده اش؟ به هم بازی مهربانی های فوق العاده ام؟ به مدرک و دارایی اش؟ به دایی و محبت هایش؟
ذهنم قفل کرده است. اگر هرکدام را بخواهم باز کنم می شود زاویه های پررنگی از زندگی گذشته و حال که مرا در خود غرق می کند، شاید هم بشود نجات غریقم.
سهیل را قلبم می تواند دوست داشته باشد؟ دلم با او همراه می شود یا مجبور به همخوانی با او خواهم شد؟ آینده ام با سهیل تضمین است یا باید تطبیقش بدهم؟ دیوانه می شوم با این افکار. خودخواهی ام گل می کند و بی خیال خستگی مادر و خواب بودنش می روم سراغش. پتو را دورش گرفته و کنار رختخوابش نشسته است. پنجره ی اتاقش باز است و باد سردی پرده ها را تکان می دهد. چراغ مطالعه اش روشن است. کتابش باز و نگاهش به دیوار روبه رو است. مرا که می بیند، تعجب نمی کند . انگار منتظرم بوده :
- شبگرد شدی گلم ! بیا این پنجره رو ببند ،باز گذاشتم کمی هوای اتاق عوض بشه .
پرده ها را از دست باد و اتاق را از سرمای استخوان سوز نجات می دهم . کنارش می نشستم و با حاشیه ی پتویش مشغول می شوم :
- نظرتون چیه ؟
لبخند می زند :
- قصه ی بزی و علف و شیرینی اش . خودت باید نظر بدهی حبه ی انگورم .
خم می شود و صورتم را می بوسد . منظورش از حبه ی انگور را درک نمی کنم . تا حالا حبه ی انگور نبوده ام . حتما منظورش این است که گرگ را دریابم .
- خودت باید تصمیم بگیری عزیزم . علاقه و آرمان هات رو بنویس . دوست نداشتنی ها و موانع خوشبختی رو هم فکر کن . بعد تصمیم بگیر . من هم هر چی کمک بخوایی دربست در اختیارم . البته بعد از اینکه سهیل رو هم در ترازو گذاشتی و سنجیدی .
دوباره خم می شود و می بوسدم ،من از همه ی آنچه اسم ازدواج می گیرد می ترسم .
دایی مرا در یک لحظه غافلگیر کرد . عجیب است که حس خاصی پیدا نکرده ام . مادر سه باره می بوسدم . امشب محبتش لبریز شده . از این محبتی که هیچ طمعی در آن نیست،سیراب می شوم
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_بیستم
ببینید دفعه اخرتون باشه مزاحم میشین ،دیگه تزکر نمیدم و قانونی بر خورد میکنم
عاطی: چیه اعصاب مصاب نداری دختر
- عاطفه تویی؟
عاطی: نه عممه، بیکار بود زنگ زد به تو
- این خط کیه ؟
عاطی: گوشیم خاموش شد ،با گوشی اقا سید زنگ زدم برات
- نمیری تو دختر
عاطی: حالا چرا اینقدر اعصابت زیره صفره
- هیچی بابا دیونه شدم از دست همه
عاطی: سارا جان بعد ظهر یادت نره بیای ،منتظرتمااا
- فک کن یه درصد نیام ،بله نمیگییی؟
عاطی: میکشمت نیای
- الان کجایی ؟
عاطی : دارم میرم آرایشگاه
- ای جوووونه دلم چه عشقی بشیی واسه اقا سید
عاطی: زشته میشنوه
- آخ ببخشید ،از طرفم به اقا سید تبریک بگو ،همچین دیونه ای نصیبش شده
عاطی: مگه دستم بهت نرسه ،من برم کاری نداری؟
- نه عزیزم مواظب خودت باش بوس بوس
بلند شدم رفتم حمام دوش گرفتم ،اومد موهامو سشوار کشیدم ،یه ارایش ملایم کردم ) من زیاد اهل آرایش غلیظ نیستم (
لباسمو پوشیدم وااایییی چه جیگری شدم من یه کم موهای خرمایی رنگمو هم ریختم بیرون
یه کفش سفید هم پوشیدم منو با عروس اشتباه نگیرن خوبه
گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود
- جانم بابا
بابارضا: سلام سارا جان خوبی؟
- مرسی خوبم
بابا رضا: سارا جان من یه کم کار دارم نمیتونم بیام مراسم عقد عاطفه ، یه هدیه گذاشتم رو میز ناهار خوری ببر بده
عروس داماد دست خالی نرو زشته
- چشم بابا جون
بابا رضا : چشمت بی بلا فعلا یا علی
رفتم هدیه بابا که یه ربع سکه بود برداشتم و راه افتادم تو مسیر دوتا دسته گل مریم خریدم
رسیدم بهشت زهرا همه اومده بودن ،منم اول رفتم سمت مزار مامان فاطمه یه دسته گل رو سنگ قبر بود ، فهمیدم بابا رضا زودتر اومده بود اینجا
منم یه دسته گل خودمو هم گذاشتم روی سنگ
سلام مامانه گلم ،روزت مبارک ،این اولین سالیه که نیستی کنارمون چقدر سخته درک نبودنت ،چرا اینقدر زود همه فراموش میکنن
مامان جون برام دعا کن ،خدا که نگاهی به من نمیکنه ،تو دعاکن شاید گره از مشکلم باز بشه
یه دفعه با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن منم رفتم سمت گلزار شهدا دور تا دور صندلی گذاشته بودن رفتم حاج احمد و خاله مریم با دیدن من اومدن سمتم
) خاله مریم منو بغل کرد و بوسید(: سلام سارا جان خیلی خوش اومدی
- سلا خاله جون مرسی ،تبریک میگم
حاج احمد : سلام دخترم خوبی؟انشاءالله جشن عقد خودت
- خیلی ممنونم ،در ضمن بابا رضا عذر خواهی کرد گفت کاری پیش اومده براش نمیتونه بیاد
حاج احمد: میدونم دخترم، با من تماس گرفت گفت
خاله مریم: سارا جان برو روصندلی بشین ،خسته میشی..
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#هوای_من
#قسمت_بیستم
پیام میدهم:«چرا برادرتان اینطور مریض احوال بود؟ معلوم است جوانی خوبی داشته؟ هیکلی و خوش بر و رو. چرا اینطور شده بود؟ مریض بودند یا از حرف های من ناراحت شدند؟ امروز اصلا چرا اینطور...»
****************************************************************
«روز خوبی بود، مسعود هم خوب بود، معذرت خواهی کرد که با حالش ناراحتتان کرد!»
****************************************************************
«این جواب سوالهای من نبود؟»
****************************************************************
داریم با بچه ها والیبال بازی می کنیم، تیم منتخب مدرسه، مقابل تیم معلمان است. یک لحظه حواسم می رود سمت جواد که دست به جیب کنار دکه ایستاده و نگاهمان می کند. کلاس ندارند ًو طبیعتا باید کتابخانه باشد اما اینجاست. توپ که می خورد توی صورتم، حواسم جمع بازی می شود. لبم پاره می شود و از بازی کنار می کشم. می روم سمت دفتر.
می آید و می نشیند پشت میزم و بی حرفی خودکاری برمی دارد و ورقه ی مقابلش را خط خطی می کند، تا بروم و لبم را بشویم، برگه ی دوم هم سیاه شده است:
- از قبرستون بدم می آد، وحشت دارم ازش، اما بالای کوه کنار اون پنج تا قبر وحشت نداشتم... دلم نمی خواد توجیه کنم که چون شهید بودند یا چون هوا خوب بود یا چون همه باهم بودیم. ولی دلم می خواد فکر کنم چرا کنار اون پنج تا قبر حالم بد نشد! اونم بالای کوه سوت و کور.
لبم را با دستمال خشک می کنم، خونش بند آمده است:
- لامپ داشت که!
طوری نگاهم می کند که ترجیح می دهم کلافه ترش نکنم. از روی صندلی ام بلندش می کنم و هلش می دهم آن طرف میز. می نشیند روی میز و می چرخد سمت من، خم می شوم از توی کشو قندان پر از نقل را درمی آورم.
- بخور، از تلخی در بیای بشه نگاهت کرد، از روی میز هم پاشو!
- شنیدم مدیر گیر داده بابت بچه ها!
مدیر چند بار تذکر داده است که اینقدر با بچه ها راحت نباش. کنترلشان سخت می شود. تفکرش سلطنتی است و دیکتاتوری. جوابی نداده بودم اما از مصطفی خواسته بودم کمتر بیایند تا راحت تر بتوانم کنار بچه های دیگر باشم.
- آقا مهدی!
جواد جواب می خواهد. هر وقت هم جواب می خواهد تمام رفتار و گفتارش عوض می شود و تا جواب ندهم نمی رود.
- اونا یه جورایی هم سن شماها بـودن، یکی دو سه سال بالا و پایین، به جای اینکه بگـن اتاق خودم، رختخواب خودم، درس و مدرک خودم، راحتی خودم، می گفتن امنیت کشـورم، آرامش مردم، اندیشه و عقیده م!
ابرو بالا می دهد، چشم از روی ورقه های خط خطی برمی دارد و می دوزد به صورت من:
- آرمانی حرف می زنی!
- آرمانی عمل کردند که میشـه ازشـون حرف زد، خیال نیسـت کـه بترکـه و تمـوم بشـه. بـوده، هسـت. والا ایـن همـه مـرده کـه تـو قبرستونند. نه حال خوب میکنند و نه اثر خاصی دارند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت_بیستم
جدّ آرشام عمامه بر سرش بود. جدّه اش پوشیده در یک چادر مشکی، از صورتش فقط یک صورت معمولی پیدا بود...
به آرشام گفتم:
- عکس از اینترنت گرفتی؟
گفت:
- خر کیه اینترنت...
ما به کجا رفته ایم؟ آنها مسیرشان کجا بوده؟ اینهایی که می بینی توی خیابان یک جوری لباس پوشیده اند که از همه طرف بیرون است و یک تکه پارچه سرشان است که کار تل مو می کند تا پوشش؛ همه به اجدادشان نرفته اند.
اوضاع عقرب در قمری است. چه کسی درست می تازانده؟ آنها یا ما؟ آنها به سبک اعراب ما به سبک اروپا!!! اجداد ایرانیمان چه می کردند!!
عقل می گوید چه؟ عرب، اروپا، عجم؟؟ اصلا عقل قد اینها هست؟ باید چه کرد؟
به مهدوی می گوییم:
- عقل به چند بر؟
می گوید:
- به همان بری که دل بَر، اندیشه بَر، خورد و خوراک بَر.
وقتی مثل گوش مخملی نگاهش می کنیم، می گوید:
- به خود خالق بَر!
خالق خداست. برایش عرب و عجم و اروپا ندارد. چشم چشم دو ابرو دماغ ودهن یه گردو. همه مشترک است. سبزه و سفید و بور و سیاه هم همین ها را دارند. آب، برق، گاز، جنگل، آسمان و زمین و شب و روز هم که قاره نمی
شناسد یکسان است. فقط آدم ها چند دسته اند. بعضی حیوانند، پس انسان نیستند. ظاهرا متمدن هم هستند مثل حیوان
ها. اگر برهنگی تمدن است، خوب حیوان ها متمدن ترین موجودات زمینند. بعضی نیمه حیوانند. گهی رو به خدا، گهی رو به خودند.
بعضی آدمند، عرب و عجم و ترک و اروپایی ندارد. نبودند، بود شدند. خدا هستشان کرده از نیستی. به وقتش هم نیست می شوند از روی زمین.
ببین خدا چه گفته؟
سر می گیرم سمت آسمان. از کودکی گفته اند خدا در آسمان است. خدایا من که دوزاریم افتاده تو بغل دست من هستی، اما من باب عادت سر به آسمان می گیرم:
- عرب و عجم نداری، اما حرف برایم زیاد داری. دو کلمه حرف حساب.
می روم خانۀ علیرضا. نه. این روزها بارها تصمیم گرفتم اما نرفتم، تا اینکه خودش آمد. ظاهرش خوب بود. دوباره به جان هم افتادند و مادرش قهر کرده و علیرضا بیرون زده بود و آمد خانۀ ما!
مادرش اگر مشغول سالاد و دسر نباشد، اگر سرش توی کانال ها و گروه ها نباشد، اگر با دوستانش قرار نگذاشته باشد برای کلاسهای تمرکز حواس و ایروبیک و یوگا، اگر تمام وجودش در به در نباشد، باز هم این
قدر نمی فهمد که علیرضا و خواهرش را دریابد. پدرش هم اگر شرکت نباشد و سرش توی موبایل و دوست و رفیق و هر شب دو پیاله حتما مقابل ماهواره است با سریال های بی پایانش. با شوها و دخترهای عریانش که می شود لذت پدرش و حسرت مادرش و غصۀ بچه هایش. نداشتن که فقط مخصوص آنها نیست. خودم و خودش هم همین طوریم. بگویم می دانم که چه افکار وحشتناکی دارند؟ چه بگویم.
علیرضا آرام اما تند می گوید:
- از اونا دربیا! بکش کنار! می فهمی وحید؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_بیستم
_اون سالی که پدر و مادرم رفتند،دختر خاله مادرم زیاد می اومد پیشمون. یه دختر هم داست هم سن ما که خب...نگار...
مکث های آرش را دیگر دوست نداشتم تحلیل کنم. خودم میدانستم که پسر در سن بلوغ یعنی چه؟
_ماها اصلا برامون این خط قرمزایی که خیلیا دارند تعریف نشده،یعنی مسخره است. حد و حدودی نداریم. خیلی از زندگیمون اون طرفه. خیلی از مسائل رو همون بچگی فهمیدیم. چیزایی که نباید،میفهمیدیم و پرستیژ خانوادمون این بوده که بگیم بچه ما همه چیز رو دیده و میدونه. چشم و گوش بسته نیست. بعد از چند ماه متوجه شدم که آریا زیر آبی میره. دعوامون شد. نگار متوجه نبود و احساسی بود،آریا که نباید...ولی خب...نشد دیگه...نتونستم.
زمان و مکان را گم میکنم. خودم را میگذارم جای آرش. سخت میشوم. پس چرا همیشه اینقدر آرام بود؟بی ربط پرسیدم:نگار چی شد؟
این سوالم عین حماقتم بود. کنجکاوی نبود فقط میل به فهمیدن بازی سرنوشت بود. نفس عمیقی که بیرون داد مطمئنم کرد که نباید سوال میکردم.
_داره زندگیشو میکنه. فقط قید آریا رو زده و منو داره دیوونه میکنه.
تلفنش زنگ خورد و نتوانست بیشتر بگوید. هرچند که من تا ته ماجرا را فهمیدم. نگار هم دنبال یک انسان کامل است. کسی که وجودش هنوز لطافت داشته باشد و بوی مرداب نگرفته باشد. همه میدانند که برای یک زندگی خوب باید با یک خوب همراه شد. ماشین را کناری پارک کرد و با همراهش پیاده شد. در را باز کردم. آب میخواستم. اما نه معدنی و بطری آب. چشم گرداندم به امید آب سرد کن. از هر چیز بسته بندی شده هم دلزده شده ام. اصلا چرا مردم آب را هم فروشی کرده اند؟قبلا که هر کس یک آب سردکن میگذاشت به نیتی.
چشمم پیدا کرد. همان آب سردکن های استیل که رویش نوشته بنوش به یاد حسین علیه السلام. این نوش رفع نیش میکند. فکر میکنی وقتی مردم تشنه میشدند آب میخوردند؟نه،نوششان برای رفع اثر نیش هایی بود که بد ذاتی ها و زشتی ها به جانشان می زد. لیوان را برداشتم و دو بار پر کردم و لاجرعه سر کشیدم. چه خوب که یکبار مصرف نیست. همین لیوان غل و زنجیر شده استیل را دوست دارم که یادم می آورد آزادی بی حد و حصر ندارم.
_میثم،میثم.
سر برگرداندم سمت آرش.
_چرا پیاده شدی؟
_آب نمیخوای؟تشنه م بود.
صدای برخورد زنجیر به لیوان یعنی آرش هم بنده بودن را بیشتر از آزادی ها میخواست.
برای فرار از دست خاطرات و لحظه ها میخواستم بلند شوم اما انگار کسی تمام رمق را از دست و پایم کشیده بود. سر برمیگردانم و اطراف را نگاه میکنم و امید دارم تا آرش بیاید. شهاب بازویم را میگیرد. صدایم می زند. بازویش را میگیرم و لب میزنم:ما اینجا چه کار میکنیم؟بیا برگردیم شهاب!
چشمهایش پر از ترس و انکارند. رو برمیگرداند. بازویم را از دست شهاب خلاص میکنم. بغضم را قورت میدهم. یاد آخرین مکالمه ام با آرش می افتم. دارم دیوانه میشوم. چرا از وسط خیابان تماس گرفت؟قبلش چه شده بود؟بعدش چه شد؟صدای گریه ای که بیشتر شبیه ناله و ضجه است دلم را به هم می زند. سر میچرخانم سمت صدا. از در ساختمان چند نفر بیرون می آیند. چشم میبندم. چشم می بندم به روی دنیایی که به من خبر تمام شدن میدهد و نبودن!
پا عقب میکشم و سر جایم می ایستم نمی خواهم به داخل بروم. شهاب دستم را می کشد و با خودش میبرد داخل فضایی که سیاه و تاریک و تنگ است مثل قبر. بی روح و سرد. نشانم می دهند. اول که نمیبینم. بس که چشمانم را روی هم فشار داده ام تار شده است. نمیبینم کسی را و دلم آرام میشود که آرش نیست.
اما وقتی صدای یا خدای شهاب را میشنوم،دوباره سر میچرخانم سمت کسی که آرام خوابیده است. آرش است و صورت سفید و موهای لختش. میگفت سالهاست نتوانسته راحت بخوابد. باید خوشحال باشم بالاخره توانسته بخوابد. خوب است که خوابیده. زمان غصه خوردن برایش تمام شد. حالا مادرش راحت با دوستانش قرار مسافرت های دوره ای بگذارند. پدرش هم برای پول بیشتر ماه ها اروپا را دور بزند،یک ساعت هم افکار و احوال آرش و آریا را دوره نکند. دور دور تاریکی هاست و سردخانه تاریک آخر همه خوشی ها. دست میبرم بین موهایش. این جا سرد است. چرا آرش اینجا خوابیده!ابروهایش را مرتب میکنم و بی اختیار صدایش میزنم:آرش...آرش جان...
سکوت کرده است. من برایش چه کار کنم؟سخت ترین کار عالم،بدترین درد عالم،زشت ترین صحنه عالم،ساعت های بدون آرش.
بیرون می آییم. همه جا تار است. نمیتوانم ببینم و قدم بردارم. مینشینم کنار جدول باغچه. صدای هق هق و زمزمه شهاب چشمانم را پر آب میکند. رفت و آمد مردم را درک نمیکنم. موبایل را مقابلم میگیرد و اسم دکتر را میبینم. دکتر علوی تماس گرفته...برای چه؟!وقتی یاد محبت های دکتر به آرش می افتم،بغضم میشکند. انگار پدرش بود. پدر بی پسر. خبر را به دکتر میدهم و بیرون میزنم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
--💌 #ادامه_دارد 💌 --
#کانال_زخمیان_عشق
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_بیستم
در میان دانه هاي مصنوعي برف متوجه اقاي ایزدي شدم كه با سرعت دست در جیب كاپشن سبز سربازي اش كرد و ماسكش را درآورد. همانطور كه ماسك را مي زد به طرف در كلاس مي رفت گفت : خواهش مي كنم اقاي احمدي دیگه این اسپري رو نزنید .
همانطور كه پاي تخته ایستاده بودم و به صورت ایزدي خیره شدم كه نفس نفس مي زد. سرو صداي بچه ها بلند شده بود و هركس حرفي مي زد.
- آقاي ایزدي مگه شما مخالف شادي هستین ؟
- حتما آقاي ایزدي رادیكال هستن .
بعد یكي با خنده گفت : نه خیر جناب ایزدي جذر هستن.
صداي دختري از ردیف جلو آمد : بس كنید منهم از بوي این اسپري حالم بهم خورد.
بعد دوباره سروصداها قاطي شد و ناگهان آقاي ایزدي كه رنگ صورتش تیره و كبود شده بود روي زمین افتاد. اولش هیچ كس كاري نكرد انگار همه فلج شده بودند سكوت سنگیني بر كلاس حكم فرما شد. بعد ناگهان همه پسرها با هم به طرف اقاي ایزدي هجوم آوردند و اورا كه انگار از هوش رفته بود روي دست از كلاس بیرون بردند.
فصل پنجم
تا شب ناراحت ونگران بودم . لحظه اي صورت معصوم و مظلوم آقاي ایزدي از پیش چشمم دور نمي شد. بعد از آنكه آمبولانسي جلوي در دانشگاه آمد و آقاي ایزدي را بردند حال همه حسابي گرفته شد. همه در حیاط جمع شده بودند و با وجود هواي سرد و سوز بدي كه مي آمد با هم درباره این موضوع صحبت مي كردند. همه داشتند به سعید احمدي غر مي زدند و حادثه را تقصیر او مي انداختند كه البته بي تقصیر هم نبود. بیچاره آقاي احمدي گوشه اي كز كرده بود و چیزي به گریستنش نمانده بود . دخترها دور هم جمع شده بودند و هر كس چیزي مي گفت. فرانك ناراحت گفت : بیچاره ایزدي دلم خیلي برایش سوخت . آخه یكدفعه چي شد؟ لیلا جوابش را داد : منكه گفتم حساسیت داره گوش نكردید.
آیدا در حالیكه دماغش را پاك مي كرد گفت : بنده خدا چقدر غیبتش رو كردم. نگو كه طفلك مریضه .
سر انجام مثل اغلب جریانات زندگي این حادثه هم كم كم رنگ باخت و بچه ها دانشگاه را ترك كردند. در بین راه لیلا رو به من كرد و گفت : كاش مي دونستیم كجا بردنش ، حداقل مي رفتیم ببینیم چي شده ؟ شاید چیزي احتیاج داشته باشه .
سرم را تكان دادم و گفتم : خیلي دلم سوخت ولي تا حالا حتما پدر و مادرش شاید هم زنش خبردار شدن ورفتن بالاي سرش.
لیلا دنده را عوض كرد و گفت : آره حتما دانشگاه با خانواده اش تماس گرفتن. خدا كنه طوریش نشه .
بعد در آینه به پشت سرش خیره شد و با نفرت گفت :
- اه دوباره این كنه ها پشت سرمون میان .
نگاهي كردم وگفتم : كي ؟
لیلا آهسته گفت : همون پاتروله دیگه ، دار و دسته شروین اینها، چقدر مسخره اند. !
شروین یكي از پسرهاي كلاس بود كه فكر میكرد همه خاطر خواهش هستند . چشمهاي رنگي و موهاي مجعد مشكي داشت. پوستش همیشه برنزه بود و قد بلند و هیكل وریزیده اش نشان مي داد كه اهل ورزش است. از سر و وضعش هم معلوم بود كه پولدار است . چند نفر مثل خودش هم دورش را گرفته بودند و اكثر اوقات با هم بودند.
بي حوصله به لیلا گفتم :محل نگذار حوصله ندارم.
لیلا سرعتش را كم كرد تا بلكه پاترول از ما جلو بزند اما پاترول هم سرعتش را كم كرد. لیلا در آیینه نگاهشان مي كرد آهسته گفت: ول كن نیستند.
با حرص گفتم : به جهنم بذار بیان دنبالمون برو طرف خونه وقتي مي بینن مي ریم خونه دماغشون میسوزه .
لیلا مرا جلوي در خانه پیاده كرد وقتي پیاده شدم. پاترول شروین را دیدم كه به دنبال لیلا وارد كوچه مان شد. در كیفم دنبال كلید مي گشتم كه صداي شروین را شنیدم :
- مي خواي بگي این قصر مال شماست ؟
ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیستم
ناهارشان را در جمع خانوادگی با عشق خوردند و حاج مصطفی از احوال مهدا جویا شد و مجددا با نگرانی های انیس خانوم و بی تفاوتی های مرصاد مواجه شد ، میدانست این استخدامی مشکوک است اما هر چه از همکار هایش در اصفهان جویا شد به نتیجه ای نرسید ، میدانست وقتی مهدا در چشمش نگاه نمیکند و حرف میزند ، چیزی را پنهان میکند .
ـ خسته نباشی خانومی خیلی خوشمزه بود ، منم که همیشه گرسنه ی این غذای خوش طعم شمام دو روزه غذا نخوردم .
انیس خانم خندید و گفت : نوش جان عزیزم
ـ مرصاد ؟ دو تا استکان چایی بیار تراس صحبت کنیم .
مائده : چیکار کردی مرصاد ؟ بابا میخواد دستت رو کنه .
ـ میبینم دختر بابا کنجکاویش هنوز فعاله من فکر میکردم عوض شدی مائده بهشتی
مائده خندید و گفت : بابایی استادی واسه ساکت کردن من .
با مرصاد به تراس رفتند و حاج مصطفی رو به پسرش گفت : من سر تا پا گوشم بابا ، فقط حواست به زمان باشه خواهرت نمونه اونجا .
ـ ممنون بابا ، بله حواسم هست .
ـ بفرما .
ـ بابا حقیقتا راجب آقا سجادِ ، من حس میکنم خیلی همه چیزو تموم شده میبینه در صورتی که مهدا هیچ وقت از رضایت خودش نگفته
ـ میدونم بابا ، یکم رسول تند رفته این پسر هم به حرفای باباش دل بسته. من همیشه بهشون گفتم تصمیم اول و آخر با مهداست من که نمیتونم مجبورش کنم اگه ازم نظر بخواد فقط میتونم بهش مشورت بدم ...
ـ پس شما براش محدودیت قائل نمیشین ؟ آخه همیشه میگین ما خیلی به حاج رسول مدیونیم .
ـ منظورت همون اجباره ؟ این قضیه فرق داره بابا ، مهدای من اینقدر عاقل هست که خودش بتونه بهترین تصمیم بگیره .
ـ ببخشید بابا اینقدر راحت میگم ولی من حس میکنم به آقا سجاد علاقه نداره
ـ اینقدر دختر نجیبی هست که نشه اینو فهمید ولی تو بهش نزدیکتری ، شاید بهتر از من نظرشو بدونی ولی بهتر از من نمیشناسیش ...
ـ بله قطعا حق باشماست ولی من بابت این صمیمت خانوادگی نگرانم بابا .
ـ درکت میکنم منم کمتر از تو نگران نیستم ولی علاوه بر توکل باید به خدا و حکمتش اعتماد داشت مرصاد ، امیدوارم هر چی صلاحه خودشه پیش بیاد ، نگران دِین منم نباش .
ـ ممنون بابا آرومم کردین ، خیلی بهم ریخته بودم .
&ادامه دارد ...
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh