📚 📝 نویسنده ♥️ هتلى كه تاكسى جلويش ايستاد، نزدیک به حرم، و تر و تميز بود. یک اتاق دو تخته گرفتيم، هتل آنچنان لوكسى نبود، اما بد هم نبود. كفش هايم را جلوى در درآوردم و روى تخت ولو شدم. هنوز خوابم مى آمد، اما با صداى حسين به خود آمدم. - مهتاب، بيا اول بريم حرم زيارت، بعد ناهار بخور و بخواب. بى حال گفتم: من خيلى خسته ام! حسين كنارم نشست و دستانم را در دست گرفت: پاشو عزيزم، مى دونم خسته اى، اما بهتر نيست حالا كه آمدى مشهد، اول بريم خدمت آقا، یک سلام كوچولو بديم؟ نمى دانستم چه بگويم؟ چشمان معصوم حسين، خيره نگاهم مى كرد. ناگزير بلند شدم و گفتم: - خيلى خوب. هر دو وضو گرفتيم و به طرف حرم راه افتاديم. از هتل تا حرم، پياده راهى نبود. هوا، آفتابى، ولى سرد بود. اواسط مهر ماه بود و من هنوز سر كلاس نرفته بودم، اما اهميتى نداشت، چون شادى و ليلا مرتب جزوه برمى داشتند و مى دانستم سر امتحان كمكم مى كنند. وقتى به صحن حرم رسيديم، حسين خم شد و كفش و جورابش را در آورد و در كيسه اى كه همراهش آورده بود، انداخت. متعجب به حركاتش خيره شدم. انگار از خود بى خود شده و از ياد برده كه من همراهش هستم. اما لحظه اى بعد، گفت: خوب مهتاب تو بايد برى قسمت خانمها، نيم ساعت ديگر همين جا، خوب؟ سرى تكان دادم و به طرف حرم حركت كردم. به اطرافم نگاه كردم. عده اى در گوشه و كنار صحن، فرش انداخته و ناهار مى خوردند. چند نفرى در حال نماز خواندن و تعدادى مشغول دانه دادن به كفترهاى حرم بودند. جلو رفتم و كفش هايم را به مسئول كفش كن، سپردم. چادر نمازى كه به دستم دادند، روى سرم انداختم و با احترام وارد شدم. جمعيت موج مى زد، اطراف ضريح از شلوغى، غلغله بود. مشغول خواندن زيارتنامه بودم كه ناگهان مقابل ديدگانم، راه باز شد. بى خود از خود، جلو رفتم. انگار كسى راه را برايم باز مى كرد. زنها از سر راهم كنار می رفتند، مثل یک خواب! به آسانى دستم را دراز كردم و ضريح را گرفتم. بعد خم شدم و سرم را روى ميله هايى كه از تماس مداوم دست و صورت زوار، گرم بود، گذاشتم. زير لب گفتم: خدايا شكرت، از تو مى خواهم در كنار حسين، مرا خوشبخت و سعادتمند کنى... بعد سرم را بالا گرفتم، هوا خفه و دم كرده بود. فشار جمعيت وادارم مى كرد، ضريح را رها كنم، قبل از آنكه انگشتانم از دور ميله ها باز شود، فرياد زدم: - اى امام رضا، به حسين شفاى عاجل عنايت بفرما! زنى از كنارم با لهجه غليظ آذرى گفت: آمين، قبول اوستون! بعد با موج جمعيت، به عقب رانده شدم. راضى و خوشحال، بيرون آمدم و كفش هايم را تحويل گرفتم. لحظه اى بعد، همراه حسين به طرف هتل برگشتم. ناهار را در رستوران هتل خورديم، در تمام مدت حسين نگاهم مى كرد. خسته وبى رمق از جا بلند شدم. حسين با صدايى آهسته گفت: - تو برو، من الان مى آم. وارد اتاق شدم و با عجله لباس هايم را عوض كردم. از حسين خجالت مى كشيدم و نمى توانستم راحت لباس عوض كنم، دست و صورتم را شستم و خشک كردم. سر حال آمده بودم. آهسته روی تخت دراز كشيدم و دستانم را زير سرم گذاشتم. «خدايا، يعنى همه چيز درست شده بود؟ حالا من زن حسين بودم، بعد از دو سال، به آرزويم رسيده بودم.» قلبم پر از شادی شد. چشمانم را بستم و در روياى خوشم غرق شدم. نمى دانم چقدر گذشته بود كه چشم گشودم. هوا تاريک شده بود. سرم را برگرداندم، حسين كنارم دراز كشيده و خوابيده بود. ناخودآگاه لبخند زدم. چقدر اين پسر را دوست داشتم. دستم را دراز كردم و روى موهايش كشيدم. با اينكه خواب بود ولى خجالت مى كشيدم. خواستم عقب بروم كه ناگهان دستش را بلند کرد و مرا به طرف خودش كشيد. چشمانش را باز كرد و خنديد: - كجا؟ با خجالت گفتم: حسين... تو بيدار بودى؟ حسين روى دستانش بلند شد و به صورتم خيره شد: عاقبت روزى كه آرزويش را داشتم، رسيد. در سكوت نگاهش كردم. خم شد و با ملايمت، پيشانی ام را بوسيد. با اينكه ديگر محرم هم بوديم، اما باز از خجالت بدنم گر گرفته بود. چشمانم را بستم، حسين در گوشم زمزمه كرد: - ناراحتى؟ سرم را تكان دادم، به سختى گفتم: ازت خجالت مى كشم... دستان مشتاق حسين، دستانم را گرفت، صدايش نجواگون بود. - مهتاب... تو پاداش كدوم كار خوب منى؟... خيلى دوستت دارم. با لكنت گفتم: منهم دوستت دارم. صداى حسين گرم و پرشور بلند شد: من مجبورم از همين حالا شروع كنم تا بتونم مهريه ات رو بدم... .... چشمانم را محكم رويهم فشار مى دادم كه اگر خواب هستم، بیدار نشوم. پايان فصل 37 ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh