🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_بیست_هشتم
روهام کیک را با کلی شوخی و خنده برید.
گارسون هم کیک را برش زد و با یک فنجان قهوه روی میز گذاشت.
_خب خب نوبتی هم که باشه نوبت کادو دادن به رفیق ماست.کیان جان هدیه اتو رو کن
کیان لبخندی زد و از داخل جیبش یک پاکت کوچک بیرون آورد و به سمت روهام گرفت
_خیلی ناقابله روهام جان.
_ممنونم ازت داداش لطف کردی
کمیل با خنده گفت
_باز کن ببینم این چیز ناقابل چیه؟
روهام پاکت را باز کرد، یک بلیط هواپیما بود.
خیلی کنجکاو شدم ببینم واسه کجاست
_حالا مقصد کجاست؟
روهام داخل بلیط را نگاه کرد و با تعجب سرش را بالا آورد.
و با بهت گفت
_کربلا
همه متعجب شده بودیم.کمیل زودتر از ما به خودش اومد
_ای ول بابا عجب هدیه ای ،حالا واسه کی هستش
کیان در حالی که با لبخند به من چشم دوخته بود جواب کمیل رو داد
_واسه هفته دیگه .دوشنبه
کمیل با خوشحالی رو به روهام کرد
_روهام یه خبر خوش بدم بهت.تو خیلی خوش شانسی چون خلبان اون پرواز منم.
روهام به شوخی زد تو سرش
_پس از الان بگید روحم شاد و یادم گرامی
صدای خنده همه بلند شد.
روهام قدرشناسانه به کیان نگاه کرد
_واقعیتش نمیدونم بخاطر این هدیه چی باید بگم .واقعا شوکه شدم.تا حالا به کربلا رفتن فکر نکرده بودم.حالا که قراره با کمیل همسفر بشم یه جورایی هیجان این سفر رو دارم.ممنونم ازت کیان جان
روهام از روی صندلی بلند شد و با محبت کیان را به آغوش کشید.
با لبخند نگاهشان کردم.ممنون کیان بودم که با دادن این هدیه، روهام را یک قدم به خدا نزدیکتر کرد. امید دارم که امام حسین ع به دلش نگاه کند و محبت اهل بیت ع را به دل روهام بیاندازد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_بیست_هشتم
نم نم باران بے وقفہ بہ زمین کوبیده مے شد و صداے خوشایندے ایجاد مے کرد،جلو مے روم پرده ی اتاقم رو کنار میزنم،نگاهے بہ آقا غلام مے کنم کہ از بارون فرار مے کرد.پنجره رو باز مے کنم و دستم رو زیر قطرات بارن مےگیرم.چقدر آسمون مهربون بود مهربونے خودش رو از کسے محروم نمے کرد،روے سر همہ سایہ مےانداخت،بہ همہ بارون را مے داد،با همہ مهربون بود، با همہ یہ جور بود.بر عکس آدما!آدما فقط دنبال...
تقہ اے بہ در مے خوره،اجازۀ ورود میدم،نگاه بود با یہ سینے و دو لیوان.
-مزاحم نیستم کہ؟
-از کے انقدر با ادب شدے؟
سینے رو روے عسلے میذاره و روے مبل میشینہ.عینک گردے کہ خیلے بهش مے اومد رو روے صورتش میزون میکنہ،پنجره رو مے بندم و کنارش مےشینم.
-نسکافہ آوردم با هم بخوریم
-خوب کردے
یہ لیوان از لیوان ها رو بهم داد،لیوان رو بین دستاے خیسم گرفتم.دستے بہ موهاے لختش کشید و پشت گوشش انداخت.
-حالا میخواے چے کار کنے پناهے؟
-چے رو؟
-شوهرت رو مے بخشیش؟
نسکافہ رو پائین میارم و نگاهے بہ لیوان میکنم،نگاه خودش ادامہ میده:
-نمے خوام دخالت کنم ولے مردے کہ این همہ سال از تو سراغ نگرفتہ...
-سرهنگ بهش اجازه نمے داد
-خواهر من ساده نباش
-نگاه من محمد حسین رو دوست دارم
-اون چے؟اون تو رو دوست داره؟
-نمےدونم
نسکافہ اش رو خورد و لیوان رو توے سینے گذاشت،بعد رو بہ روم نشست:
-قربون اون دل شکستت برم
-دور از جون
گوشیم زنگ میخوره،نگاهے بہ صفحہ اش میکنم،گوشے رو بر میدارم،شماره ناشناس بود.گوشے رو کنار گوشم مے گیرم:
-بلہ؟
-سلام
صداے بمش پیچید توے گوشم،دلم تنگ بود براےصداش چیزے نگفتم.شاید چون مےترسیدم گریم بگیره
-جواب سلام واجبہ ها
-سلام
نگاه سوالے نگاهم کرد،بهش اشاره کردم کہ بره بیرون،شونہ اے بالا انداخت و عزم بیرون رفتن کرد.
-خوبے؟
روزه ے سکوتم رو شروع مے کنم قربہ الے العشق.صداے نفس هاش آرامش بخش بود چرا دروغ بگم؟این صدا رو دوست داشتم
-قهرےخانومے؟...حق دارے!...داشتم بارون رو میدیدم یاد تو افتادم آخہ بارون خیلے دوست داشتے.هنوزم دوسش دارے؟...پناه من تمام این دو سال بہ فکرت بودم...واسہ منم سخت بود مثل تو...نمےدونستم زنده بودنم کسے رو خوشحال نمےکنہ.حالام اگہ ناراحتین یہ گوشہ اے خودم رو گم و گور میکنم ولے هیچ وقت تورو خاطراتت رو مهربونے هاتو فراموش نمےکنم تو یه اتفاق خوب کہ نہ عالے بودے توے زندگیم ولے پناه برو تو من رو فراموش کن...خدافظ
-صبر کن
سکوت کرد.چیزے نگفت دوباره ادامہ دادم:
-فکر نمےکردم انقدر خودخواه باشے،کے گفتہ تو باید راجب همہ چیز من تصمیم بگیرے؟کے گفتہ همش باید نظر تو باشد؟...من...من...من مےخوام با تو باشم
ملکا در رو برام باز کرد وارد حیاط شدم،ملکا کہ دستاش رو بر ع س گرفتہ بود را بغل کردم،ردم رو بوسید.نگاهے بہ دستاش کردم.
-پناه جون دستام کثیفہ میشہ در رو خودت ببندے؟
-آره عزیزم
پلہ ها رو پائین رفت،روے تخت کنار فرشتہ خانوم نشستم:
-سلام مامان فرشتہ
بعد رو کردم بہ کژال خانوم:
-سلام کژال خانوم
-سلام عزیز دلم
ملکا یہ تاے ابروش رو بالا داد و گفت:
-کیفت رو بزار بیا کمک
-خیلے خب بابا منو نخور
-خوردنے ام نیستے آخہ
-نہ تو خوردنیے
پلہ ها رو بالا رفتم،جلوے جاکفشے وایسادم کیفم رو در آوردم و گذاشتم روے جاکفشے.دستے بہ صورتم کشیدم و دوباره برگشتم حیاط،ملکا اشاره اے بہ پیاز ها کرد و گفت:
-بفرمائید
-امروز خواهر شوهر بازیت گرفتہ ها
-خواهر شوهر بازے در نیاوردم کہ اینطورے شدے دیگہ
-منم خواهر شوهر میشما
-واے یادم رفتہ بود
روے گلیم مےنشینم و چاقو رو برمیدارم.کژال خانوم رو میکنہ بہ فرشتہ خانوم:
-میگم انشاءالله پسرت برمیگرده فرشتہ جون
-انشاء الله،آش نذریتم قبول باشہ
-قبول حق
آش نذرے براے محمد حسین بود کہ زودتر از این اتفاقا خلاص بشہ.
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_هشتم
باکلافگی گفتم:
+پوووف نمیدونم این امیرعلی باکدوم عقلی گفته من وتوباهم بیایم نمازخونه بخوابیم. عین زنای غرغرو ادامه داد:
نازگل:چه امیرعلی امیرعلی ای هم می کنه.
اخمی بهش کردم و گفتم:
+شمامشکل داری؟
نازگل:نه
+پس حرف نزن.
هندزفریم وتوگوشم گذاشتم وآهنگی پلی کردم وسعی کردم که بخوابم. تازه چشمام گرم شده
بودکه بانوری که به چشمم خوردمجبورشدم از خواب بگذرم وبیداربشم.
روبه نازگل کردم و باحرص گفتم:
+مرض داری؟
خودش وبه نفهمی زد گفت:
نازگل:وا،مگه چیکارکردم؟
چشمام وریزکردم و گفتم:
+جون عمت،تونبودی نورگوشیت وکردی تو
چشمم؟
نازگل:خب دارم چت می کنم.
باکلافگی گفتم:
+بچرخ اون سمت خب.
بالحن پراز نازی گفت:
نازگل:وا،خب دستم دردمیگیره.
باحرص گفتم:
+به درک،آخه الان نصف شبی کدوم کله خری
بیداره؟
نازگل:بالاخره کلی عشاق داشتنم دردسرداره دیگه. ادای عق زدن درآوردم
وگفتم:
+اعتمادبه نفس تورو کاکتوس داشت هفته ای
دوسه بارآناناس میداد. چشم غره ای رفت و
به چت کردنش ادامه داد.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+خب برویکجادیگه بخواب نمازخونه به این بزرگی.
نازگل:کوری؟نمیبینی؟
این همه ادم کنارهم خوابیدن،جاهست که من برم یکجادیگه ؟
+پس یا اون گوشیت و خاموش کن یابچرخ اون
سمت.بالجبازی گفت:
نازگل:نمیخوام.
+اوکی،خودت خواستی.
فلش گوشیم وروشن کردم ومستقیم کردم تو چشمش.عصبی گفت:
نازگل:چیکارمی کنی روانی؟
+درست صحبت کن.
باحرص گفت:
نازگل:فلش گوشیت و خاموش کنم.
مثل خودش بالجبازی گفتم:
+نمیخوام.
باعصبانیت هلم داد عقب وازجاش بلند شد، باصدای جیغ جیغوش گفت:
نازگل:الان میرم به امیرعلی میگم.
خندیدم وگفتم:
+بچه میترسونی؟خب بروبگو.
باحرص موهاش و کشیدوبه سمت در نمازخونه رفت. فلش گوشیم وخاموش کردم وخندیدم. نفس آسوده ای کشیدم وسرم وروچادرمچاله شده ی زیرم گذاشتم.
چشمامو بستم، قیافه مهتاب جلوی صورتم اومد، اونچهره اروم و خندون این چند وقته مثل خواهر نداشتم،برامبود.
چقدر با حوصله به سوالاتم جواب می داد، چه راحت دل به دلم می دادوچه روحیات آروم ودلنشینی داره این دختر..
یهویی یادم اومد ازحرفای دکتر، نکنه اتفاقی براش بیوفته، نکنه.. نهه خدایاا نههه. اخه دختر به این خوبی حیف نیست؟؟
یاد حرف مهتاب افتادم: تو دعا کن درخواستتو به خدابگو ولی تعیین تکلیف نکن ..
گوشه ی شالم وکشیدم روی صورتم اشکم می ریخت وازته دلم ازخداخواستم،، خدایا،، خدایی که تازه باهات اشناشدم، به جوونی مهتاب رحم کن لطفا،حالش خوب بشه..آمیین....
همونطورکه باخداحرف میزدم هندزفری گذاشتم تو گوشم،به غزل مورد علاقه مهتاب(اگر به زلف بلند تو دست ما نرسد....) که تازگی برام فرستاده بود، پلی کردم وچشمام وبستم نفهمیدم چقدرگذشت که خوابم برد.
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیست_هشتم
هتلى كه تاكسى جلويش ايستاد، نزدیک به حرم، و تر و تميز بود. یک اتاق دو تخته گرفتيم، هتل آنچنان لوكسى نبود، اما بد هم نبود.
كفش هايم را جلوى در درآوردم و روى تخت ولو شدم. هنوز خوابم مى آمد، اما با صداى حسين به خود آمدم.
- مهتاب، بيا اول بريم حرم زيارت، بعد ناهار بخور و بخواب.
بى حال گفتم: من خيلى خسته ام!
حسين كنارم نشست و دستانم را در دست گرفت: پاشو عزيزم، مى دونم خسته اى، اما بهتر نيست حالا كه آمدى مشهد، اول بريم خدمت آقا، یک سلام كوچولو بديم؟
نمى دانستم چه بگويم؟ چشمان معصوم حسين، خيره نگاهم مى كرد. ناگزير بلند شدم و گفتم:
- خيلى خوب.
هر دو وضو گرفتيم و به طرف حرم راه افتاديم. از هتل تا حرم، پياده راهى نبود. هوا، آفتابى، ولى سرد بود. اواسط مهر ماه بود و من هنوز سر كلاس نرفته بودم، اما اهميتى نداشت، چون شادى و ليلا مرتب جزوه برمى داشتند و مى دانستم سر امتحان كمكم مى كنند. وقتى به صحن حرم رسيديم، حسين خم شد و كفش و جورابش را در آورد و در كيسه اى كه همراهش آورده بود، انداخت. متعجب به حركاتش خيره شدم. انگار از خود بى خود شده و از ياد برده كه من همراهش هستم. اما لحظه اى بعد، گفت: خوب مهتاب تو بايد برى قسمت خانمها، نيم ساعت ديگر همين جا، خوب؟
سرى تكان دادم و به طرف حرم حركت كردم. به اطرافم نگاه كردم. عده اى در گوشه و كنار صحن، فرش انداخته و ناهار مى خوردند. چند نفرى در حال نماز خواندن و تعدادى مشغول دانه دادن به كفترهاى حرم بودند. جلو رفتم و كفش هايم را به مسئول كفش كن، سپردم. چادر نمازى كه به دستم دادند، روى سرم انداختم و با احترام وارد شدم. جمعيت موج مى زد، اطراف ضريح از شلوغى، غلغله بود. مشغول خواندن زيارتنامه بودم كه ناگهان مقابل ديدگانم، راه باز شد. بى خود از خود، جلو رفتم. انگار كسى راه را برايم باز مى كرد. زنها از سر راهم كنار می رفتند، مثل یک خواب! به آسانى دستم را دراز كردم و ضريح را گرفتم. بعد خم شدم و سرم را روى ميله هايى كه از تماس مداوم دست و صورت زوار، گرم بود، گذاشتم. زير لب گفتم: خدايا شكرت، از تو مى خواهم در كنار حسين، مرا خوشبخت و سعادتمند کنى...
بعد سرم را بالا گرفتم، هوا خفه و دم كرده بود. فشار جمعيت وادارم مى كرد، ضريح را رها كنم، قبل از آنكه انگشتانم از دور ميله ها باز شود، فرياد زدم:
- اى امام رضا، به حسين شفاى عاجل عنايت بفرما!
زنى از كنارم با لهجه غليظ آذرى گفت: آمين، قبول اوستون!
بعد با موج جمعيت، به عقب رانده شدم. راضى و خوشحال، بيرون آمدم و كفش هايم را تحويل گرفتم. لحظه اى بعد، همراه حسين به طرف هتل برگشتم. ناهار را در رستوران هتل خورديم، در تمام مدت حسين نگاهم مى كرد. خسته وبى رمق از جا بلند شدم. حسين با صدايى آهسته گفت:
- تو برو، من الان مى آم.
وارد اتاق شدم و با عجله لباس هايم را عوض كردم. از حسين خجالت مى كشيدم و نمى توانستم راحت لباس عوض كنم، دست و صورتم را شستم و خشک كردم. سر حال آمده بودم. آهسته روی تخت دراز كشيدم و دستانم را زير سرم گذاشتم. «خدايا، يعنى همه چيز درست شده بود؟ حالا من زن حسين بودم، بعد از دو سال، به آرزويم رسيده بودم.» قلبم پر از شادی شد. چشمانم را بستم و در روياى خوشم غرق شدم. نمى دانم چقدر گذشته بود كه چشم گشودم. هوا تاريک شده بود. سرم را برگرداندم، حسين كنارم دراز كشيده و خوابيده بود.
ناخودآگاه لبخند زدم. چقدر اين پسر را دوست داشتم. دستم را دراز كردم و روى موهايش كشيدم.
با اينكه خواب بود ولى خجالت مى كشيدم. خواستم عقب بروم كه ناگهان دستش را بلند کرد و مرا به طرف خودش كشيد. چشمانش را باز كرد و خنديد:
- كجا؟
با خجالت گفتم: حسين... تو بيدار بودى؟
حسين روى دستانش بلند شد و به صورتم خيره شد: عاقبت روزى كه آرزويش را داشتم، رسيد.
در سكوت نگاهش كردم. خم شد و با ملايمت، پيشانی ام را بوسيد. با اينكه ديگر محرم هم بوديم، اما باز از خجالت بدنم گر گرفته بود. چشمانم را بستم، حسين در گوشم زمزمه كرد:
- ناراحتى؟
سرم را تكان دادم، به سختى گفتم: ازت خجالت مى كشم...
دستان مشتاق حسين، دستانم را گرفت، صدايش نجواگون بود.
- مهتاب... تو پاداش كدوم كار خوب منى؟... خيلى دوستت دارم.
با لكنت گفتم: منهم دوستت دارم.
صداى حسين گرم و پرشور بلند شد: من مجبورم از همين حالا شروع كنم تا بتونم مهريه ات رو بدم...
....
چشمانم را محكم رويهم فشار مى دادم كه اگر خواب هستم، بیدار نشوم.
پايان فصل 37
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh